یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماهی» ثبت شده است

من حافظه ی خوبی دارم، اما اینطور نیست که اگر بگویند هم الآن در مورد فلان چیز در سن کودکیت چیزی به خاطر داری و من هزار تا چیز بخاطر بیاورم! وقتی موضوع می گویند تمام گذشته برایم نامفهوم می شود. انگار رفته باشم به کما و برگشته باشم !
من حافظه ی خوبی دارم اما به این معنا نیست که اگر الآن بحث کنیم دو ساعت بعد یادم بماند. تو می توانی از من سوال بپرسی و من کلا فراموش کرده باشم کِی، کجا و چرا بحث کردیم.
من حافظه ی خوبی دارم و این به آن معناست که هر وقت بخواهد-حافظه م- چیزهایی را یادم بیاورد که تا عمق جگرم را بسوزاند ..
مثلا دو سالگی ! بله دو سالگی ! آن زمان که با گریه اجازه نمیدادم کسی موهایم را شانه بزند می دویدم شانه ی کوچک دندانه ایِ چوبی ام را می دادم دست پدربزرگم که اگر نبود نوازش های دست های زبرش هیچوقت نمیفهمیدم الان جدی است یا عاطفی !
مینشاند مرا روی پاهاش، در سکوتی عمیق شانه میزد و من آرام میشدم .. خیلی آرام !

+ آخرین بار حضور پدر بزرگ توی دنیا برمیگردد به پانزده سال پیش ..

۱ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۲
ماهے !!

بدترین قسمت زندگی -بی تعارف- برای امثال من که نه فانی فی الله ایم و نه عارف بالله، آن قسمت است که مدت زمان طولانی برای انجام کاری وقت بگذاری که این نه به معنای دو ساعت، سه ساعت، ده ساعت یا حتی یک ماه، دو ماه! بلکه منظور سال هاست، بعد یک جایی ببینی نه تنها هیچ زحمتت دیده نمی شود، بلکه یک چیزی هم بدهکار می شوی!!
آخ سوز دارد، آخ سوز دارد، گاهی عین مته قلبم را سوراخ می کند می رود به اعماق وجودم و می زند توی چشم هام!
بی معرفتی هم حدی دارد.
من آدم بحث، آدم جنجال، آدم تنش، آدم دردسر، آدم حاشیه، نیستم!
من متن ام. من خودِ خود متنم. اما واقعا گاهی آدم می بُرد. همه چیز روی هم جمع می شود و یک جا سر ریز می کند تا جایی که صدایش هم می لرزد..
می دانی؟

#و_سلاحه_البکاء

۵ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۰
ماهے !!
می دونی چیه ؟ نه که ناشکر باشم ها. اما دوست داشتم الان توی یه دِهی زندگی می کردم. صبح به صبح می رفتم تپه های جلوی خونمون گل می چیدم، میذاشتم توی گلدون گرد شیشه ایه که یه روز وسط راه وقتی داشتم می اومدم خونه خریدمش. با خودم گفتم اگه بذاریمش روی میز ناهار خوری بعد هر وقت که دوست داشتم حالم عوض شه برم باغ گل یه دسته گل بخرم بذارم توش. اما خب فکر کنم از تپه بچینم لذت بخش تر باشه.
آره، داشتم می گفتم. گاوم داشته باشم . داشته باشم ؟ ..  نه گاو دوست ندارم حقیقتش. دردسرش زیاده. زورمم نمی رسه جا به جاش کنم. بعدم عصبانی شه ممکنه لگد بزنه پرت شم. احتمالا خونه ی نُقلیم که اصلا دوست ندارم رنگ و بویی از شهر نشینی داشته باشه جای گاو نداره. گوسفند بهتره. ولی یه وقت حشره ای چیزی نداشته باشه ؟ بیخیال فوقش یه هفته اذیت میشم بعدش عادت می کنم.
خلاصه باید یه طویله باشه . وقتایی که دلم تنگ میشه برای اینترنت گردی، شعر خونی، اینستاگرام و وبلاگم برم بشینم توی همه ی کاه ها با حیوونام حرف بزنم. بهتر از اینه که بی خودی وقت بذارم. خیلی که دلم تنگِ شعرخونی شد قلم و کاغذو بر میدارم شروع می کنم شعر گفتن بعد یه مدت یه شاعر فوق العاده می شم. آره می شم پس چی !
آخ راستی . اصلا چیزی که هست اینه که باید یه جعبه کتاب ببرم. چند تا هم کتاب شعر می خرم که اولاش بهم سخت نگذره. یه باغچه کوچولو هم سبزی می کارم. من که اصلا سبزی دوست ندارم. ولی مامان میگه سبزی حتما باید سر سفره باشه ! باید ؟ خب باشه فقط شاهی می کارم. سیب زمینی و هویج و کاهو هم می کارم. همش در میاد ؟ باید برم یه موقعیت جغرافیایی زندگی کنم که همش در بیاد.
تلفن نمی خوام داشته باشم. هر کی دلش برام تنگ شد باید سر زده بیاد دیدنم. اینجوری کِیفشم بیشتره. یه چمدون با خودم می برم. چند دست لباس گل گلی خوشحال! چادر و جانماز . یه عالمه هم پارچه می گیرم تا زمستون وقت زیاده چرخ خیاطی هم می برم همش لباس می دوزم. بلد نیستم اما می تونم، می دونم که می تونم. مجبورم که بتونم. کاموا اینا هم می برم. آخرین باری که شال گردن بافتم سال قبل نه قبلیش بود که اولِ زمستون شروع کردم، اولِ زمستون سالِ بعد تموم شد !! خیلی برنامه ریزیم دقیق بود !!
دیگه چی می خوام؟ خب فکر کنم فعلا بس باشه. خمیر دندون مسواکمم بردارم حله! من حساب کردم هر سه ماه یه بار یه خریدی چیزی داشته باشم می رم بقالی نزدیکِ شهر. پول از کجا بیارم؟ مرغ و خروسم دارم خب ! تخم مرغ و بعضی از اون جوجه هایی که مرغ شدنو می فروشم. پولشو به یه زخمی می زنم!

فکر می کنی چقد دووم میارم ؟
به زمستون سال بعد نمی کشه !
۹ نظر ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۵
ماهے !!
خیلی وقت بود از چیزی احساسِ ناراحتی نمی کردم. از حرفی پشیمان نمی شدم. حسِ خودخوری درونی نداشتم. دیروز وقتی آرامشِ خیالم خدشه دار شد و ویروسی غریب در رگ هام جریان پیدا کرده بود، فکر نمی کردم که امروز صبح بعد از خواب، ریست فکتوری شوم. فکر نمی کردم یک ذره از آن احساسات منفی در من محو شود..
کِیفم کوک بود و خوش خوشانم بود که باز با یک اتفاق دیگر روز از نو روزی از نو .. حالا ثانیه شماری می کنم برای خوابی عمیق .. خیلی عمیق .. 
۸ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۵۲
ماهے !!
شده ام مثل زورقی که روی سیگنال های واژه های علیل و زمین گیر که توی بیست و اندی سالگیم بدجور به سراغم آمده اند، بی آن که بتوانند مرهمی بر زخم های فکری ام باشند و یا حتی راحتم بگذارند، تنها در ذهن و زبانم گیج می خورند و دور می شوند ..
می دانی؟
۲ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۵
ماهے !!

اول و آخر ... یار

+ photo by mahi !

سال سخت و شیرینی بود

من حساسیت هایش کمتر شد. طوری که خودم حسش کنم. از آن حالتِ روحیه ی شیطنت بار توام با غرور کمی خارج شد. برایم مهم نبود که دیگران هم بویی ببرند. چیزی بود که در خودم به وضوح می دیدم، لمس می کردم.

اهمیت خیلی چیزها برایم کم تر شد و مهم های دیگری جایش را گرفت.

سال 93 قطعا پر اتفاق ترین سال بود نه به خاطر اتفاقات بیرونی که هر چه بود در درونِ من خلاصه می شد.

گاهی ساعت ها در اتاق خودم مینشستم و به خودم فکر میکردم.. تهش می رسیدم به این که خدا حواسش خیلی به من هست.. این را می شد از امتحان های پی در پی فهمید.. گرچه من نه آدم خوبی بود و هستم نه خودم را لایق امتحان می دانم که لطف خدا باران است.. 

+ تو بخند تا سراسیمه شود بوی بهار.. 

+ سال خوبی داشته باشید.

همین!

۹ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۴
ماهے !!

اول و آخر... یار

+ photo by mahi !

دو ساله بودم که توی بغل مامان نشسته و با کمک برادرم شمع روی کیکِ تولد را فوت می کردم.. بابای تازه از جبهه آمده ام پشت دوربینی بود که خیلی دوستش داشت !

توی این عکس سه ساله بودم.. من شمع کیکِ سه سالگی را فوت می کردم و تو .. منتظر بابایی که.. نیست... ! 

بابایی که بیاید و شکایت های سه سالگی ات را بگویی.. 


یک..

دو..

سه..

چهار..

پنج..

شش..

هفت..

هفت ساله شدم.. 

پدر برای کل کلاسمان شیرینی گرفت ! شیرینی پخش می کردم و تو با بغضی که قورت می دادی منتظر خبرِ شیرینی از پدر بودی.. شیرینی ای که با صد تا از آن شیرینی های نارنجک خامه ای که خیلی دوستش داشتیم عوض نمی کردی.. 

راستی صد تا خیلی عدد بزرگی بود برای ما نه ؟ 


نُه ساله شدم.. دعوتت کرده بودم توی جشن تکلیفم.. یادت میاید؟ 

بابا برای من کیک بزرگی خریده بود که رویش عروسکی نشسته بود.. گفته بودی چقدر دوست داشتی تا بابای تو هم برایت از این کیک ها بگیرد و من گفته بودم که انگار کن تولدمان در یک روز است و بعد "کمی" خندیده بودیم! 

فوت.. فوت.. فوت.. پانزده ساله شدم! و باز هم فوت ! اتشِ توی دلت را خاموش می کردم.. برف میبارید و دلِ تو در آتشِ نبودِ بابا میسوخت ! 

دبیرستان رفتیم.. دیپلم گرفتیم.. کنکور دادیم ! دانشگاه قبول شدیم ! توی دانشگاه زخم زبان خوردی.. شنیدی.. دم برنیاوردی.. و آنان بی خبر از آن که ذره ای از آن #حق استفاده کرده باشی.. !


که البته خوب می دانیم.. بابا نداشتن کجا و .. حق این چنینی دادن کجا !


رسیدیم به شروع دهه ی سوم ! قرار شد کیکی بگیریم و به شیر خوارگاه ببریم.. بردیم !

دخترکان زیر سه سال را می دیدی و اشک میریختی.. 

حتما توی دلت یاد دوران کودکیِ بی باباییِ خودت افتاده بودی مگر نه ؟ 

دانشگاه تمام شد ! مهندس شدیم! لباس فارغ التحصیلی تنمان کردیم ! گفتند بایستید کنار مادر و پدرتان تا عکس بگیرید ! عکس گرفتیم و تو خیره به دست های باباهایی که از حمایت حلقه شده بود دور دخترانشان .. ایستاده بودی کنار مادر و منتظر بابایی که..

نیست.. 


+ تولدم مبارک! 

+ این متن صرفا یک دلنوشته است! 

+ کاش همچین دوستی داشتم از دبستان تا ته دانشگاه ! 

+ سلامتی همه ی فرزندان علی الخصوص دخترانِ مفقود الاثر و شهدا صلوات.. 

همین!

۱۸ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

به سراغمان می آید بی آن که نفس هامان به شماره بیفتد...

بی آن که بدانیم دمی بعد از این بازدم نداریم...

بی آن که جایی برای گریز، جایی برای پناه داشته باشیم...

به سراغمان می آید...

مرگ...

+ فوتو بای خودمان!

+ عمق تنهایی احساس مرا دریابید/ دارد از آیینه انگار بدم می آید...

همین!

۲۴ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۰:۴۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

قبل از این که این عکس رو بگیرم:

+ عـــَ دیانا اون ماهی ها رو چه بامزه ن.

- آره برو بشین توش، بده من ازتون عکس دسته جمعی بگیرم!

+ :|

+ روش کلیک کنید، قشنگ تر ببینید :)

همین!

۳۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۱۴
ماهے !!
اول و آخر... یار



زندگی را می شود وقتِ خنده ی کودکان پشت دندان های یکی در میانشان دید...

+ کودک درونم! بخند لطفا!
+ بشنوید زندگی علیرضا قربانی را! (+)
همین!
۱۹ نظر ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۴۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

من هنوز نفس می کشم!

همین!

۱۶ مهر ۹۲ ، ۱۴:۱۲
ماهے !!

اول و آخر... یار

به دنیا که آمدم، زار زار گریه می کردم ُ اطرافیان همه قربان صدقه ام می رفتند(یادش بخیر!). اصلا عجیب بود برایم، من گریه کنم و آن ها بخندند! فکرش را بکن یک مهمان برای بار اول آمده خانه تان، ضجه بزند و تو قاه قاه بخندی! زشت است اصلا!

فکر کنم متوجه کارشان شدند من را گذاشتند بغل یک نفرُ گفتند ایشان مادرت هستند! شبیه همان فرشته هایی بود که موقع خداحافظی از آن ور، برایم دست تکان می دادند؛ باورکن گریه ام هم برای دوری از آن ها بود... . توی چشمش نگاه کردمُ دیدم نه! واقعا مثل این که از همان فرشته هاست...

حالا نخند و کی بخند!

یک پشت چشمی هم با اخم برای پرستاران نازک کردم که پی به کارشان ببرند؛ این شد که با ترس از اتاق زدند بیرون... . راه طولانی را طی کرده و خیلی خسته بودم؛ فاصله ی دو تا دنیا بود. این بود که همان جایی که جا خوش کرده بودم یک چند روزی خوابیدم! هیچکس هیچ کاری به کارم نداشت! نه کسی می گفت: پاشو درس بخوان، درس نخوان! نه فلان کار را بکن، فلان کار را نکن! تازه کارهایم را هم می کردند!! همه حواسشان بیست و چهار ساعته به این قند عسل بود!!خلاصه روزگاری خوشی داشتیم!!

بعد هم چند نفر را نشانمان دادند و گفتند خانواده ات و این ها هم خاله و عمه و دایی و عمو هایت هستند، ما هم گفتیم ممنون! (جا دارد از خدا تشکر کنم که اینجا قوه ی اختیارم کار آمد نبود!! نظر به بیت : ما را به جبر هم شده سر به راه کن!/ خیری ندیده ایم از این اختیار ها! )

چند ماهی گذشت و روز ها و شب ها از پی یکدیگر چونان باد سحری می گذشتند و ما زبان باز کردیم درست و حسابی!

چند سال بعد هم سواد دارمان کردند و نوشتن آموختیم تا به الان که از اثرات همان سال ها ست که چنین نافُرم مینویسیم!

پ.ن: تیتر: جمله ی مامان "ماهی سیاه کوچولو" اثر صمد بهرنگی.
فایل pdfش (+)
اینم فایل صوتیش (+)
جفتش کوتاهه.
سیاسی ش نکنید ها، من کاری به سیاسی ش ندارم.

 همین!

۱۵ نظر ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۲۸
ماهے !!
اول و آخر... یار

نگاه کن...
دارند با هم حرف می زنند
زبان ماهی ها را هم بلدم
لب خوانی میکنم...
نگاه کن!
اگر گفتی چه می گویند؟!

همین!
۲۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۵۳
ماهے !!

اول و آخر... یار

بعضی حس ها م خیلی خاصن...مثلِ...

مثلِ حسِ یخ ِ بستنی خوردن تو چله ی زمستون...

حسِ روزای اول مدرسه...

حسِ وقتایی که سفر خانوادگی میرید، ولی تو باغِ سفر نباشی!

حسِ خنک دست کردن تو آبِ حوضِ آبی ِ ماهی ها...
حسی که تو دوران مدرسه ت دوستات میرن مسافرت و تو نمیری...

برات بی اهمیته... ولی وقتی مدرسه خلوت می شه... یه جور بدی می شه...

حسِ مزخرفی که یه نمره تو، تو سایت میبینی که استاد انداختتت...واویلا..

حسِ ذوقمرگی بعد از وقتایی که می تونی گناه کنی...

ولی نَفسِ ت رو میذاری تو فُرسُ انجامش نمی دی!!

حسِ مبهمِ رفتن به غسالخونه برای همین جوری!

حسِ شیرینِ تنهایی قدم زدن زیر بارون شدید...

بدونِ چتر...

۲۵ نظر ۲۴ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۶
ماهے !!

اول و آخر...یار

این صدایی که می شنوی صدایِ در زدنِ مهمانانِ دعوت شده ی توست... . این ها می خواهند طعمِ تلخ کامِ زندگیشان را با سفره ی تو شیرین کنند... .

عظمتت را جلال!

مهمانِ بدونِ لباسِ مهمانی، می پذیری؟!

یک نگاه هست، یک دنیا گناه!

ماهیِ تُنگِ دلم توی تور دنیایی گرفتار نشود الهی!

کمکم کن که تیک تاکِ این قلب را رو به راه تو تنظیم کنم، تا رو به راه شوم!

وقتی آرامم که رو به راه تو هستم!

که رو به ذکر و ماه تو هستم!

یک ماه هست و یک دنیا آه...

صدای پای ماه می آید...

سلام !

عکس نوشت: دلم خیلی هوای سنّ و زمان و این مکان را دارد... تابستان 87...

پ.ن1 : در یک چنین روزی (اول رمضان) چشم به جهان گشودیم که ای کاش... حیف که ناشکری می شود. عظمتت را شکر... التماس دعا از اولین سحر و افطار، تا آخرینَش...

پ.ن2 : یادش بخیر (اینجا)

پ.ن3 : فقیر اگر نیستی یا خدایی، یا نیستی... خدا که نیستی؛ پس نیستی! یعنی، جز فقیر نیستی! (علی اکبر بقائی)

همین!

۱۷ نظر ۱۹ تیر ۹۲ ، ۲۰:۰۰
ماهے !!
اول و آخر... یار
گاهی فکر میکنم، که چقدر فکر میکنم!
مثلا به وقت هایی فکر می کنم که سر کلاس استاد دارد مسئله حل می کند و بعد از این که تخته را پاک می کند، تازه به خودم می آیم که به اندازه ی زمان نوشتن حل مسئله روی تخته و پاک کردن آن در حال فکر کردن بوده ام!
باز فکر میکنم که به چه فکر می کرده ام، یک فلاش بک می زنم و ذهنم را حلاجی می کنم (در حالی که این بار با چشمانم نوشته های استاد را پی گیری میکنم). اخم هایم را هم در هم می کنم که استاد اگر متوجه نبودِ حضورِ روحی من در کلاس شد، جرئت نکند حرفی بزند. علاوه بر موضوعِ فکر، یک چیز های جدیدی هم دست گیرم می شود!!
یادم می آید یک بار در مرحله ی دوم (پی گیری نوشته های استاد) بودم که گفتم شروع کنم به رو نویسی از تخته، اصلا نمی دانستم چه چیزی را کپی می کنم، خب به آن چیزی که فکر می کردم و الآن نمی دانم چه بوده حتما مهم تر از درس بوده!!!
فقط می نوشتم به امید اینکه:"جزوم کامل باشه، می رم خونه می خونم!!!"
همین طور که می نوشتم یک قسمتی خیلی بد نوشته شده بود، برای خالی نبودن عریضه پرسیدم: "ببخشید استاد، خط دوم آخر خط، کلا قسمت بعد مساوی چی نوشتید؟!"
یک نگاهی به تخته انداخت:"عه! بله.. اشتباه نوشتم، آفرین! هیچ کسی حواسش نبود آ، اسمت چی بود؟ یه مثبت برات بذارم..."
من:"هوم؟!! من فقط..."
تازه به خودم آمدم که خیلی حواسم بوده!!!
و تازه تر به این هم فکر می کنم که فکر، فکر می آورد...
برای اثباتش همین حالا...
کمی فکر کن...

خب به چه فکر میکردم؟!
همین!
۱۵ نظر ۰۹ تیر ۹۲ ، ۱۹:۵۰
ماهے !!

اول و آخر...یار

آفتاب را از ما میگیرند، سایه شان هم سنگین است، سایه هم نمیسازند...

ابرها را میگویم!

چقدر سایه ها به هم شبیه نیستند!

سایه ی ماهیِ وسط حوض، روی کاشی هایش...

سایه ی شمعدانی های دورش که افتاده توی آب و کنار حوض...

سایه ی من که از عمر حباب توی تشت کوتاه تر است، یا حتی حبابی که پسر بچه ی همسایه مان می سازد فوت میکند توی هوا...

امروز خورشید نبود، این ها هم نبودند، باران هم نبارید...

سایه شان هم سنگین بود، فقط سایه ی خود ابرها!

کاش باران ببارد...

همین!

۶ نظر ۳۰ فروردين ۹۲ ، ۱۹:۵۷
ماهے !!

بسم ربّ الح س ی ن (علیه السلام)

نه نوشتنم می آید نه حرف زدنم نه هیچ کار دیگر!

حالم مثل همین آسمانی که عین سیل می بارید خراب است، خراب!

دلم را باید ببرم تعمیرگاه... محرّم زمان خوبی ست برای تعمیر دل... حس خوبی دارم... یک جور نور امیدی ته دلم هست که حالش خوب می شود! یعنی به تعمیر کار دلم آنقدر مطمئن هستم که ناسالم بر نمیگرداند مرا...

رویم را زمین نینداز آقا...

پ.ن: نوای وبلاگم را دوست دارم حسابی...( +)


همین!

۲۰ نظر ۲۴ آبان ۹۱ ، ۱۶:۵۹
ماهے !!

اول و آخر ... یار

تموم شد!
امسالم تموم شد!
کاش تموم نمیشد..عاشق اسفندم مخصوصا این هوای قشنگش غافل گیرت میکنه اساسی...
سال داره عوض میشه توچی؟ کاش کمتر ازدرختا نباشیم و عوض شیم ...اول از همه خودم!!
آخر سالی نمیدونم چرا انقد دلم گرفته...شاید به خاطر اینه این روزا دوستامو تو تنگ میبینم!!:)

کاش سال تحویل صبح نبود:( کی حال داره هشت صبح پاشه سال نو رو تبریک بگه؟؟!!:|
پ.ن1:هرکسی هر بدی ای دید ، دل هرکی رنجیده شد، عمدی نبود!
پ.ن2: خدا روشکر به خاطر دوستای خوبی که دارم تو جامعه اسلامی دانشگاهمون/خیلی غیر منتظره بود...ممنون.
پ.ن3:سر سال تحویل هیشکی حواسش به دعا کردن برای کسی نیس چرا همه میگن همون موقع دعا کن؟ ولی اگه باشه یعنی دیگه خیلی عزیز بوده... الحمدالله بعید میدونم واسه کسی انقد عزیز باشم که سر سال تحویل تو دعاهاش منم باشم!!!خلاصه کاری به این حرفا ندارم منو دعا کنید... پیشاپیش عید سال 1391 مبارک:)
اللهم عجل لولیک الفرج
همین!
۱۴ نظر ۲۴ اسفند ۹۰ ، ۱۵:۰۸
ماهے !!

اول و آخر...یار

ماهیِ سرخ شگون ندارد!

از آب بیرون می آید مقابل چشم ماه...

تا سرخ شود

برای شام!

کوفه

کربلا..

پ.ن1:تولدم...!

پ.ن2:دلم لک زده است برای یک ثانبه سرگذاشتن روی ضریحت!

پ.ن3:امام حسین ع هم به دوست داراش هدیه میدن؟؟!!چی میدن به نظرت؟ هر چی من بخوام؟ میشه؟

پ.ن4:فردا را که روز مهندسی هست رو به تمامیه مهندسان بالقوه و بالفعل تبریک میگم:)

همین!

۵ نظر ۰۴ اسفند ۹۰ ، ۰۷:۱۰
ماهے !!