یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای مراسم خودمانی و کوچکمان و چهارتا عکس رفته بودیم خریدی بکنیم. من تاج دوست نداشتم. دوست نداشتم عین ملکه الیزابت دوم یک چیزی روی سرم بگذارم. گفته بودم به جایش یک ریسه ی مرواریدی می خواهم. آن روزها از خودم حسابی کار کشیده بودم. حالم طوری بود که هیچ خریدی برایم دیگر مهم نبود فقط می خواستم یک چیزی بگیریم برویم. فکر می کردم یک ضعف جسمانی ناشی از یک ماه دوندگی شبانه روزی است. به زور خودم را می کشاندم این طرف و آن طرف. یک جایی توی کوچه مهران کم آوردم. دوست داشتم بنشینم وسط خیابان. نشستم. حتی نمی توانستم یک قدم دیگر جلو بروم. گفتم من دیگر نیستم. برویم. نخریدیم. نمی توانستم بلند شوم. دوست داشتم بخوابم کف خیابان. نخوابیدم. بعدا فهمیدم همان موقع ها بدنم در حال مبارزه با کرونا بوده. یادم افتاد یکی دو روز قبل سر کار نیمه های روز احساس خستگی پیدا کردم. گفتم می روم خانه. ساعت یک نشده بود که دیدم تا خانه هم نمی توانم بروم. میانه ی راه پیاده شدم و رفتم سمت خانه ی خودم. آن روزها خانه تازه خانه شده بود. دو ساعت خوابیدم که با زنگ موبایلم بیدار شدم. گفت کجایی؟ گفتم توی خانه. تعجب کرد. سریع خودش را رساند. مطمئن بودیم از ضعف جسمانی است. یکی دو روز را با سِرم، خودم را سر پا نشان دادم تا وارد خانه خودمان شدیم. حالم هر روز بدتر میشد. سرفه های خشک هم اضافه شده بود. کل دو سال وجود کرونا من همه جا رفته بودم و سالم بودم و عدل همین روزها باید کرونا می‌گرفتم؟ آن هفته لحظات سختی را پشت سر گذاشتم. به وصیت نامه نوشتن هم فکر کردم؛ وصیتی اما نداشتم. فکر کردم مردن همین طوری هاست. یک شب با این حال و روز می‌خوابی و صبح دیگر بلند نمی شوی.

یاد روزی افتادم که نمی دانستیم باید دقیقا چکار کنیم. من تازه عروسی بودم که باید می رفتم خانه ی پدرم که به من رسیدگی شود؟ زدم زیر گریه. گفتم نمی روم. کسی نبود پرستاری ام را کند. دلم برای خودم سوخته بود. قرار شد مثل بقیه بیماران کرونایی مادرم برایم غذا بگذارد توی آسانسور برداریم. او هم این که کرونا بگیرد را به جان خرید. شاید هم داشت. نمی دانیم. گاهی می گفت عرق سرد دارم. صبح ها به زور خودم را با ماسک می کشاندم توی آشپزخانه یک سری مواد خوراکی و چند بطری نوشیدنی مناسب این روزها درست می کردم و می گذاشتم روی میز تا شب. گاهی پیش می آمد روزی بیست قرص مصرف می کردم. چهار پنج روز به همین روال گذشت تا سرپا شدم. حالا اما دو سه روز است که می‌توانم خودم برای خودمان غذا بپزم و کیف کنم.

۱ نظر ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۷
ماهے !!