خنده هایم درد می کنند...
اول و آخر... یار
بعضی حس ها م خیلی خاصن...مثلِ...
مثلِ حسِ یخ ِ بستنی خوردن تو چله ی زمستون...
حسِ روزای اول مدرسه...
حسِ وقتایی که سفر خانوادگی میرید، ولی تو باغِ سفر نباشی!
حسِ خنک دست کردن تو آبِ حوضِ آبی ِ ماهی ها...
حسی که تو دوران مدرسه ت دوستات میرن مسافرت و تو نمیری...
برات بی اهمیته... ولی وقتی مدرسه خلوت می شه... یه جور بدی می شه...
حسِ مزخرفی که یه نمره تو، تو سایت میبینی که استاد انداختتت...واویلا..
حسِ ذوقمرگی بعد از وقتایی که می تونی گناه کنی...
ولی نَفسِ ت رو میذاری تو فُرسُ انجامش نمی دی!!
حسِ مبهمِ رفتن به غسالخونه برای همین جوری!
حسِ شیرینِ تنهایی قدم زدن زیر بارون شدید...
بدونِ چتر...
حسِ غریبی که تو سفرِ جنوب داری!
مخصوصا مخصوصا پیاده رویِ شبِ رفتن به گردان تخریب... یا تو میشداغ...
حسِ خوشمزه ی اعتکاف رفتن، یا سحرای ماه رمضون...
حسِ شیطنتِ از درختِ گردو بالا رفتن...
یا حتی پایین اومدنش به سختی... زخمی شدن...
حسِ وقتایی که تو دوران مدرسه ت تب می کنی و رو به موتی
دکتر سه روز گواهی می نویسه...
حسِ بلاتکلیفی...
حسِ محشرِ گوش دادن به حرفِ پدر و مادرت، حتی اگه دلت نباشه انجامش بدی...
حسِ تلخی که از خواب بعد از ظهر بلند می شی می بینی هیشکی خونه نیست!
حسِ خود کنترلی وقتی که صدای بد خیار خوردنِ یه نفرو میشنوی... این دیگه خیلی خاصه!!
حسِ بعد از زمانی که دوست داری توی یه کاری احساساتتو دخیل نکنی...
با اراده به دلت 4،5 تا قفل می زنی که نلرزه... که عقلانی عمل کنی...
ولی بازم از ملغمه ش استفاده می کنی، بی اراده... حسِ رضایت...
حسِ بیزاری از خونسردی مفرط... حسِ بدیه ولی خب خاصه دیگه!
حسِ عجیبِ دلتنگی...
حسِ وقتایی که قلبت از ناراحتی به طرز عجیب تری به هم فشرده می شه و می فهمی!
مخصوصا از طرف کسایی که به هیچ وجه انتظارشو نداری!!
حسِ قورت دادنِ بغضت با یه لیوان آب، سرِ سحری...
حسِ خندیدن با خودت تو خیابون... وقتی که یهو یاد یه خاطره می افتی! هیشکی نمیفهمه چرا! تهش می گن آخِی... جوونه ها!! ولی خودت که می دونی! همون بسه!
حسِ وقتایی که موقع انتخاب یه عطر، یکی شو بو میکنی که خیلی خوشت میاد...
ولی برای تو نیست... دوست داری بخریش... ولی... نمیخریش...
حسِ جاموندن از سرویس مدرسه به خاطر خواب موندن...
بعد بفهمی اگه 5 دقیقه، فقط 5 دقیقه زودتر بیدار می شدی جا نمی موندی...
و فکر کردن به تمام این حس ها خودش حسِ خاصه...
من همه ی این احساساتو داشتم...
من یه احساسیم، یه احساسی که سعی می کنه با عقلش احساسشو شکل بده!
همین!
(خیلی حس دردناکیه:) )
(از درخت گردو هم بالا میرید؟ جل الخالق)