یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۱۵۰ مطلب با موضوع «personal» ثبت شده است

کاش الان روزای آخر سال سوم دانشگاهم بود. وسط کلاس ها میپیچوندم می رفتم باغ گل. برمی گشتم میدیدم دیانا و سمانه که دو سه سال از من بزرگترن وسط حیاطن و دارن با بچه ها حرف میزنن و بعدش می خوان برن نهار. دیانا اگه منو میدید یهو وسط حیاط داد می زد شیماااا.. می دوید سمتم. اون کوله ی قرمزش همیشه توی چشممه. یکی که ژتون نداشت بقیه میگفتن بریم بیرون و سهم ژتونشو میداد یکی دیگه. می رفتیم کوچه تنگۀ نزدیک دانشکده ساندویچ کثیف می خوردیم. شایدم می رفتیم پاساژکوچولوی نزدیکتر. دانشجوهای دختر و پسر توی هر دوتا جا از سر و کول هم بالا می رفتن. هوا عالی بود. توی راه انقدر می خندیدیم که اشک از سر و چشممون میریخت. همیشه یه نفر که ظاهرش مذهبی بود دنبالم میومد. نمی دونم چرا! چون هیچوقت کاری به جز دنبال کردن من نداشت. حرفی هم نمیزد. تمام روزای کلاسامو میدونست. یه بار به یکی از بچه ها که کنارم بود ماجرا رو گفتم. گفتم شرط می بندم الان هم دنبالمونه. برنگرد. نامردی نکرد و برگشت و شوکه شد. نتونست خودشو نگه داره و بلند زد زیرخنده. اون فرد عین جت از بغلمون رد شد و رفت. گاهی یاد اون بچه بازیا می افتم خندم میگیره.

الان دیانا دو تا بچه داره. شب ها تا نصفه شب باهم چت می کنیم. هر شب رویای پیشرفت برای هم میبافیم. غر میزنیم به جون هم. میخندیم. جفتمون خواهر نداریم ولی سعی میکنیم جای خواهر نداشتۀ هم رو پر کنیم. سمانه داره برای دکتری آماده میشه. منم توی یکی دوتا روزنامه مشغولم. روزا خونه رو میسابم. زبان می خونم. فیلم می بینم. به عید فکر می کنم. به اولین عیدی که قراره نقش یک خانم خانه دار رو به دوش بکشم. دیگه دختر خونه بابا نباشم. تعارف کنم. پذیرایی کنم. کمتر بخندم. بیشتر سکوت کنم. از بعضی نگاه های عجیب و غریب و دماغ های بالا کشیده بگذرم. یه گوشم در باشه یه گوشم دروازه. عید پارسال خیلی سخت بهم گذشت به خاطر خاطرات تلخی که برام رقم خورد. امسال نمیذارم خاطرۀ بد برام بمونه.. قول میدم 29 سالگی رو تمام و کمال خوش بگذرونم.. ان شاالله.. این خط این نشون اینم کلاه زر نشون!

۲ نظر ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۵۹
ماهے !!

خوش آنکه در صفِ خوبان نشسته باشی و من

نظر کنم به تو، نازم به انتخاب خودم ..

۲۶ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۵۰
ماهے !!

یکساله انگار خودم نبودم. بعد از یک سال دارم برمی‌گردم به همون شخصیت قبلیم. به وضوح دارم می‌بینم اینو توی خودم. دارم برمی‌گردم به همون کارا و علاقه‌مندی‌ها. فهمیدم من با علاقه‌مندی‌هامم که هویتم شکل گرفته و می‌گیره. با اتفاقات جدید دیر کنار میام. باید یواش یواش کارای روتین و همیشگیمو هم کنار جدیدا داشته باشم تا حالم خوب باشه. 

۱ نظر ۱۷ دی ۰۰ ، ۱۶:۵۳
ماهے !!

به آن عروسک غول پیکر توی سریال بازی مرکب نیازمندم.

۲ نظر ۱۴ مهر ۰۰ ، ۰۰:۱۹
ماهے !!

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم با خودم بگم عید من اون روزیه که پنجره‌ها بسته بشه، جلوی کانال کولر هم بشه بپوشونیم که گرد و خاک نیاد و با خیال راحت بتونم یه گردگیری حسابی این خونه رو انجام بدم و از شر خاک‌ و سیاهیای ساختمون‌سازیای اطراف خلاص بشم.

۰ نظر ۰۴ مهر ۰۰ ، ۱۲:۵۰
ماهے !!

توی فکر بود. قبلا گفته بود وقت هایی که عمیقا توی فکر است مشغول حل کردن مسائل کاری است و تمرکز کرده است. نگران نباشم. هیچ اتفاقی دیگری در کار نیست. امروز اما نگران شده بودم. مدل فکر کردنش با همیشه فرق داشت. من فهمیده‌ام که چهره‌اش موقع حل مساله چه شکلی است. قیافه تمرکز کرده‌اش حل مساله ای نبود. اعداد و حروف را توی چهره اش نمی دیدم. می‌خواستم بدانم حدسم درست است یا نه. دوست داشتم بدانم چه چیزی ذهنش را درگیر کرده. دلم می‌خواست دلداری‌اش بدهم. از طرفی هم فهمیده‌ام اگر اتفاقی، وقتش باشد خودش تعریف می‌کند. به سوال پرسیدن من نیست. گفتم این طوری نمی شود. باید ته و توی ماجرا را در بیاورم. سر سفره بودیم که ماجرای یکی از پست‌های احسان گودرزی را تعریف کردم. گفتم یک شب یکی از همکارانش به او اطلاع داده که یکی از ترانه‌هایش از بیخ و بن مجوز نگرفته و او چقدر ناامید و کلافه شده بود و دلش می خواسته با دوستی درد دل کند و غر بزند و چرخیده سمت زنش که ماجرا را تعریف کند و خودم اضافه کردم که کی بهتر از خانم آدم؟ و بعدش حالش بهتر شده. بماند که اصلا یادم نبود واقعا طرف تعریف کرده ماجرا را یا نه!

بعد که آن پست را مطرح کردم در کمال ناباوری شروع کرد ماجرا را گفتن. یک جوری شروع کرد که احساس کردم کلا حرف‌های من را نشنیده و خودش خودجوش تعریف می‌کند. کمی دلخور شدم که ای بابا برای کی تعریف می کردم. ولی به هر حال او داشت می‌گفت و من به هدفم رسیده بودم. از خوشحالی هول شدم. حسابی حواسم را جمع کردم که درست دلداری بدهم جملاتم هیچ بویی جز امید نداشته باشد. حرفمان با غذا خوردنمان تمام شد.

بعد از چند دقیقه سکوت گفت دیدی منم چرخیدم سمت تو. راهکارم جواب داده بود.

۰ نظر ۰۳ مهر ۰۰ ، ۲۰:۵۴
ماهے !!

برای مراسم خودمانی و کوچکمان و چهارتا عکس رفته بودیم خریدی بکنیم. من تاج دوست نداشتم. دوست نداشتم عین ملکه الیزابت دوم یک چیزی روی سرم بگذارم. گفته بودم به جایش یک ریسه ی مرواریدی می خواهم. آن روزها از خودم حسابی کار کشیده بودم. حالم طوری بود که هیچ خریدی برایم دیگر مهم نبود فقط می خواستم یک چیزی بگیریم برویم. فکر می کردم یک ضعف جسمانی ناشی از یک ماه دوندگی شبانه روزی است. به زور خودم را می کشاندم این طرف و آن طرف. یک جایی توی کوچه مهران کم آوردم. دوست داشتم بنشینم وسط خیابان. نشستم. حتی نمی توانستم یک قدم دیگر جلو بروم. گفتم من دیگر نیستم. برویم. نخریدیم. نمی توانستم بلند شوم. دوست داشتم بخوابم کف خیابان. نخوابیدم. بعدا فهمیدم همان موقع ها بدنم در حال مبارزه با کرونا بوده. یادم افتاد یکی دو روز قبل سر کار نیمه های روز احساس خستگی پیدا کردم. گفتم می روم خانه. ساعت یک نشده بود که دیدم تا خانه هم نمی توانم بروم. میانه ی راه پیاده شدم و رفتم سمت خانه ی خودم. آن روزها خانه تازه خانه شده بود. دو ساعت خوابیدم که با زنگ موبایلم بیدار شدم. گفت کجایی؟ گفتم توی خانه. تعجب کرد. سریع خودش را رساند. مطمئن بودیم از ضعف جسمانی است. یکی دو روز را با سِرم، خودم را سر پا نشان دادم تا وارد خانه خودمان شدیم. حالم هر روز بدتر میشد. سرفه های خشک هم اضافه شده بود. کل دو سال وجود کرونا من همه جا رفته بودم و سالم بودم و عدل همین روزها باید کرونا می‌گرفتم؟ آن هفته لحظات سختی را پشت سر گذاشتم. به وصیت نامه نوشتن هم فکر کردم؛ وصیتی اما نداشتم. فکر کردم مردن همین طوری هاست. یک شب با این حال و روز می‌خوابی و صبح دیگر بلند نمی شوی.

یاد روزی افتادم که نمی دانستیم باید دقیقا چکار کنیم. من تازه عروسی بودم که باید می رفتم خانه ی پدرم که به من رسیدگی شود؟ زدم زیر گریه. گفتم نمی روم. کسی نبود پرستاری ام را کند. دلم برای خودم سوخته بود. قرار شد مثل بقیه بیماران کرونایی مادرم برایم غذا بگذارد توی آسانسور برداریم. او هم این که کرونا بگیرد را به جان خرید. شاید هم داشت. نمی دانیم. گاهی می گفت عرق سرد دارم. صبح ها به زور خودم را با ماسک می کشاندم توی آشپزخانه یک سری مواد خوراکی و چند بطری نوشیدنی مناسب این روزها درست می کردم و می گذاشتم روی میز تا شب. گاهی پیش می آمد روزی بیست قرص مصرف می کردم. چهار پنج روز به همین روال گذشت تا سرپا شدم. حالا اما دو سه روز است که می‌توانم خودم برای خودمان غذا بپزم و کیف کنم.

۱ نظر ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۷
ماهے !!

پنج روز است کرونا گرفته‌ام. بدنم‌ به طرز عجیبی بی‌انرژی است. توانایی انجام یک راه رفتن ساده را هم ندارم. امشب فهمیدم شامه‌ام را هم از دست داده‌ام. راستش را بگویم خیلی ترسیدم. لحظه‌ی عجیبی بود. مثل کسی که پایش را قطع کرده‌اند و تازه متوجه شده باشد.

۱ نظر ۱۹ تیر ۰۰ ، ۰۰:۵۳
ماهے !!

پیرمرد استاد دانشگاه لبنان بود. گفت چند سالته عمو؟ گفتم 28. لبخندش ماسید روی صورتش. گفت ببخشید دخترم فکر کردم 18 سالتونه!

۱ نظر ۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۵:۰۳
ماهے !!

از یه نفر راجع به کاری مشاوره گرفتم، پشتیبانشون پیام داد که راضی بودم یا نه؟ تشکر کردم و گفتم که اگرچه اطلاعات تئوری خوبی داشتن اما جلسه برام راضی کننده نبود. حالا مشاوره اصرار داره نیم ساعت دوباره بهش فرصت بدم تا سوء تفاهم رو حل کنه. هرچی فکر می‌کنم از کُمیک ماجرا کم نمی‌کنه.

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۳۹
ماهے !!

وسط غر زدنام گفت معنی خوشبختی چیه؟ عین گیج و منگا نگاه کردم. گفت خودت گفته بودی بهم. یادت نمیاد؟ کنجکاو و جدی گفتم نمی‌دونم. بهم فن زده بود. گفت یکم فکر کن. ذهنم از حرفای مثبت خالی بود. گفت گفته بودی وقتی روزای خوبت بیش‌تر از روزای بدت باشه. راست می‌گفت. یه بار ازم پرسیده بود تعریفم از خوشبختی چیه؟ تازه وقتی بهش اون حرف رو زده بودم اساسا دغدغه‌ی ملموسی از خوش‌بختی و بدبختی نداشتم. اینو الآن می‌فهمم. 

۱ نظر ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۵۲
ماهے !!
دیشب دست چپم زد روی شونه ی راستم و گفت دمت گرم که 27 رو تموم کردی و دووم آوردی دختر
۲ نظر ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۱۳
ماهے !!

جلوی در توی کوچه با اخم‌های درهم ایستاده بود. شاید داشت فکر می‌کرد. مادرم را برده بودم خانه‌یشان. ما را که دید لبخند زد. گفت یادت باشد به ما شیرینی ندادی. دست‌کم سه چهار تا شیرینی. گفتم باید تشریف بیاورید خانه‌ی ما. هرچه زودتر، به نفع‌تر. خندید. پدرم امشب می‌‌گفت کاش همان‌موقع سوارشان می‌کردی می‌بردی شیرینی می‌دادی. چه‌میدانستم هفت روز بعد چه صحنه‌ای را می‌بینم؟ آدم چه می‌فهمد؟ 

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۶
ماهے !!

از اول خرداد با خودم عهد بستم صبح‌ها سر ساعت شش از خواب بیدار شوم تا سر موقع مرکز باشم. هم مترو خالی باشد، هم گرمای آزاردهنده را نچشم و هم وقت داشته باشم بیشتر پیاده‌روی کنم. گاهی از کوچه پس کوچه‌های تجریش می‌روم تا به در پشتی امامزاده صالح برسم و سلامی کنم، برگردم. آن موقع روز بازار هنوز بسته است. کوچه‌ها هم خلوت‌اند. روزهای اول کمی ترس داشتم. حالا هم دارم اما کمتر. یک بار وقتی ایستاده بودم سلام بدهم یک پیرمرد سرحال با پیرهن سفید آستین کوتاه، شلوار جین و کتانی سفید و دو تا نان بربری در دست ایستاد، خم شد و رفت.
با ملخ‌های روی زمین تنها شده بودم. چیزهایی که الان یادم هم نمیاد چه بودند گفتم. یک گونی به دوش از جلویم رد شد. وسط سلام دادن بودم که بدون این‌که بایستد، خنده‌ای کرد. دندان نداشت. ترسیدم. ژست جدی‌تری به صورتم گرفتم. این اولین واکنش ناخوداگاهم برای دفاع است. سریع برگشتم. درِ تکیه‌ی تجریشِ بینِ کوچه بسته بود باید از بازار خلوت بر می‌گشتم. مغازه‌ها تک و توک در حال باز کردن بودند. حالا همه چیز بهتر شده بود به جز دمای هوا که لباس را به تن میچسباند و کلافه‌ام می‌کرد.
وارد مرکز که می‌شوم اولین چیزی که نظرم را جلب می‌کند بوی علف‌ها و درختان است. قبل ترش اما عطسه‌های دیوانه کننده‌ام نوید روزی خوش را می‌دهند. چندی پیش از درخت بلند پشت اتاق پنبه آزاد می‌شد. عین فیلم‌ها، برف پنبه می‌آمد. این روزها در حال گرده افشانی‌اند و حساسیت فصلی پانزده ساله‌ام فعال شده. اوضاعم را حسابی به هم ریخته. خارش انتهای گوش، گلو و چشم زندگی را سخت کرده. قرصی هم نیستم. دو روز پیش البته هم اتاقی‌ام یک آنتی هیستامین داد و 45 دقیقه بدون این که متوجه باشم بیهوش شدم.
امروز سعی کردم حواسم را پرت کنم و ناراحت صدای عطسه‌هایم نباشم. کسی نیامده بود. تا می‌توانستم با خیال راحت بدون عذاب وجدان عطسه کردم و آبریزش بینی داشتم. هدفون را با صدای معین گذاشتم و تا آخرین حد زیاد کردم و با گلوی اذیت زمزمه می‌کردم. او همینطور که می‌خواند به تو مدیونم و میدونم و من عطسه می‌زدم و کارهایم را انجام می‌دادم. رسیده بود به آهنگ مجنون، صدها دسته‌ی شادی توی سرم از درد و بلاهایم که توی سرشان بخورد می‌خواندند و من عطسه می‌زدم. لذت وصف ناپذیری بود. من لیست خاصی برای آهنگ ندارم. در سَوند کلودم با شادمهر شروع می‌کنم آخرهایش می‌رسد به شیش و هشتی‌ها. دیگری می‌خواند «همون حسی که می‌خوامه» و من عطسه می‌زدم. می‌خواند «همین جا که هوا خوبه» و من نفس می‌کشیدم. تا منتهی‌الیه چشم‌ها و گوش‌هایم می‌خارید. حواسم مثلا پرت شده بود و به هیچ چیز توجه نداشتم. ساعت چهار شد. باور ناپذیر بود. بیشتر از هر روزم بازدهی داشتم. به نشانه‌ی شکرگزاری دو تا عطسه‌ی دیگر هم زدم.

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۱
ماهے !!

کاش می تونستم لذت شش صبح امروز رو وقتی مادرم موقع بیدار کردنم که یه سری کاغذ از روی میزم برداشته بود و با دقت نگاهشون می‌کرد، صدام زد و گفت اینا خط خودته؟ با همتون قسمت کنم! اونم تازه وقتی فکر میکردم تمرینای خط جدیدی که با قلم ریز شروع کردم خیلی خوب نشده..

۱ نظر ۱۲ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۷
ماهے !!

صبح رفتم اداره بیمه. جلوی در تبم را گرفتند. 33 درجه بود. دوباره کاغذ بازی شروع شد. از این اتاق به آن اتاق. از این اداره به آن اداره. از این باجه به آن باجه. یکی دوبار شاهد دعوا بودم. سر کرونا. سر نوبت. خانمی به خانم کناری اش گفت فاصله یک متر را رعایت کند. زن لجبازی کرد یک قدم و بی صدا جلوتر رفت! از کنارشان عبور و صحنه ی دعوای احتمالی را در ذهنم بازسازی کردم! در یک اداره بیش از پنج بار نوبت گرفتم. هیچ کدامشان کارساز نبود. هیچ کدامشان درست راهنمایی نمی کردند. در اداره ی بعدی که به آن جا پاسم داده بودند، از دستگاه شماره دهنده محض احتیاط از هر چهارتا دکمه شماره گرفتم. این عاقلانه ترین کار در اداره ی بی حساب و کتاب بیمه بود. آخرین کار اداری ام گمانم برای پارسال بود. تفاوتم با دفعه های پیشین این بود که در انتهای سالن شلوغی که همه جلوی باجه ها جمع شده بودند، بدون این که از صبر، ناراحت و یا نگران گذر زمان باشم، آرام نشستم. بدون این که توی دلم با اعتراض و خطاب به کارمندان بی اعصاب خسته بگویم زود باش زود باش. چیزی که دست من نیست فکر ندارد. چشمم فقط به شمارنده ی میزهای خدمت بود و گوشم به صدای زنی بود که شماره ها را با سکته می خواند. شماره هایم که خوانده می شد، خانم بافرهنگی بودم که با فاصله می رفتم سمت باجه ها شماره ام را نشان مردم می دادم. حکم عصای موسی(علیه السلام) را داشت. صورتم یک آیکن که دو ردیف دندانم از خنده به طور کامل پیدا باشد کم داشت. کارم که درست نمی شد دست از پا درازتر برمی گشتم و می رفتم سمت دیگری. خنده ی وهمی در ذهنم فریز می شد.

ساعت دورازده و نیم شد. هم قول داده بودم امروز کار تمام بشود هم تا می رفتم سر کار نرسیده باید برمی گشتم. ناگهان بعد از سه ساعت یاد اینترنت افتادم. بعد از سحری حساب اینترنتی بیمه ام را ساخته بودم ولی کار نمی کرد. با یک درخواست و بدون نیاز به نوبت، حسابم فعال شد و کارم راه افتاد. به همین راحتی! تمام سه ساعت دویدن و بالا پایین رفتن با دهان روزه همه اش پَر. دلم می خواست ساختمان بیمه را باصبوری و خنده ی وهمی، یک جا آتش بزنم.

۲ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۵
ماهے !!

از سر شب حالم گرفته است. دلم آشوب شده و دستم به کارم نمی رود. این روزها  مشغول چیدن میوه ی نه ماهه ی کارمان هستیم و من شب ها تا ساعت دو سه ی نیمه شب به بازخوانی زندگی نامه ی شهدای مدافع حرم سرم گرم است و پس از خواندن و گریه کردن های اوایل دیگر برایم همه چیز عادی شده. هنوز هم البته دستم میلرزد به جای سردار سلیمانی بگذارم «شهید قاسم سلیمانی، فرمانده وقت سپاه قدس». این ها اما چیزی نبود که باعث استرسم شود، دستانم یخ ببندند و لپتاپ را بدون بستن پنجره ها ببندم.

ناراحت بودم. هفته ی پیش به اندازه یک سال که هیچ فیلم درست درمانی ندیده بودم، فیلم دیدم. 1917 را دوباره دلم خواست از صفحه ی بزرگتری ببینم. لپ تاپ را به تلویزیون وصل کردم. بعید است هیچ دکتری فیلم جنگی را برای رفع استرس نسخه بپیچد. بدتر شدم. استرس را کسی می گیرد که کارش را انجام نداده باشد. تنشی داشته باشد و یا هرچیزی دیگری. من که داشتم کارم را انجام میدادم چرا؟ من که آرام تر از همیشه روزهایم می گذرند و گاهی فکر می کنم چقدر خوشبختم که این روزها را دیده ام، چرا؟ مرگ، مباحثه های کاری، ماندن در خانه و چیزهایی از این دست همه اش را دوست دارم. زندگی همین چیزهاست. بیماری هم برایم ترسی ندارد. من که روزی بیست بار دستانم را می شورم و توی خانه ام، باقیش با خداست. خیلی کند و کاو کردم در خودم. دوستی می گفت خدا هر چهل روز برای بنده اش مساله ای ایجاد می کند که به یادش بیفتد. شاید همین بود. شاید هم نه. به خلوت احتیاج دارم. بروم یک جایی که فقط خودم باشم. تنها. به چند و چون کار فکر نکرده ام. به این که چه کار کنم و تا کی دلم میخواهد آن جا بمانم و چه بخورم. ترجیحا کلبه ای در طبیعت. بدون آدم های مزاحم و افکار مزاحم.

نمی دانم چرا فکر میکنم انگار در کانال داری حرف های صد من یک غازت را به زور فرو می کنی توی چشم و حلقوم مخاطب. وبلاگ اما عزت دارد. می آیند می خوانند. گاهی هم دلم میخواهد توی کانالم چیزکی بنویسم ولی همین که به دیده شدن بیش از حد انتظارم فکر میکنم پا پس می کشم و باعث می شود هر چیزی را آن جا نگذارم. شاید این ها را محض دلخوشی بگذارم شاید هم نه!

۳ نظر ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۵۱
ماهے !!

دوست صمیمی‌ام پرسید ۲۶ سالگی چطور گذشت؟ گفتم بهترین سنم بود. گفت چرا؟ گفتم به دنبال کارهایی رفتم که در ۲۵ سالگی شاید به فکرم هم نمی‌رسید. اساتیدی داشتم که طی ۲۵ سال گذشته‌اش نمی‌دانستم حتی وجود دارند. کارهایی که دوست داشتم را پی گرفتم. کل ۲۶ سالگی را با خیال راحت «زندگی» کردم. سیگنال‌هایی با اثرات نامطلوب بر آن تاثیر نمی گذاشت؟ حتما می‌گذاشت. ۲۶ سالگی اما فکر می‌کنم توانستم به ضمیر ناخوداگاهم بنشانم که هیچ چیز را جدی نگیرد و بعد از قدری حق مسلمِ سوگواری برای اتفاقات ناگوار به حالت تراز برسد. همه‌چیز گذراست و ما در پس تمام لحظه‌ها و اتفاقات در حال یادگیری هستیم. چیزی که مهم است فقط و فقط تمرکز بر روی «خود» با کمک یک «بلدِ راه» است تا روزی که برسیم به «مکارم اخلاق». رفتن از سربالایی‌های نفس‌گیر و پیچ و خم‌های زندگی با راه‌بلد از سختی مسیر کم می‌کند. حتی اگر زمین بخوریم شیوه‌ی بلندشدن را نشانمان می‌دهد. موسی(علیه‌السلام) که نیستیم اما در هر راهی خضری داشتن کار را آسان نه ولی لذت‌بخش می‌کند. حوزه‌ی دید گرفتن از چند قدم جلوتر، زندگی را تغییر می‌دهد.

۱ نظر ۰۴ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۲۷
ماهے !!

خواب دیدم توی حرم امام رضام. برف میومد. تصویر قطع و وصلی داشت. انگار که سرعت اینترنت پایین و کانکتینگ باشه. یکی روی سرش زیر برف وایساده بود. تعادلشو نمی‌تونست حفظ کنه.

سمت راست حرم موج‌های دریا به ساحل میریخت. با خودم گفتم چقد حرم خوبه. هم زیارت میای هم دریا..

۱ نظر ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۱۳
ماهے !!

امروز استاد الگوریتمم رو برای یک پروژه‌ای دیدم که به تازگی فول پروفسور امیرکبیر شده بود (در سن کمی شاید پایین‌تر از حد معمول میانسالی) و واقعا براشون خوشحال شدم! بعد از تبریک، گفتم درجه بعدی‌ای توی این زمینه شاید وجود نداره که براتون طلب کنم. خیلی متواضعانه گفت درس و دانشگاه که مهم نیست، انسان بشم مهمه😊

منش و ادبیات این آدم‌ها که بعد از رفتن راهی و بدون ژست چیزی می‌گن همیشه من رو مجذوب خودش می‌کنه و روحم رو جلا میده. 

۱ نظر ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۸
ماهے !!