یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

با اصفهانیِ همیشه جواب

 

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۱۴
ماهے !!

چندماه پیش داشتم سریال بیگ لیتل لایز رو میدیدم. یه صحنه ایش بود که ریس ویترسپون میره مدرسه دخترش و توی جلسه اولیا و مربیان صحبت میکنه. سالن کیپ تا کیپ پره. همسرش هم که باهم به مشکل برخورده بودن انتهای سالن ایستاده. ریس جوری صحبت میکنه که انگار فقط همسرش انتهای سالنه. همچین صحنه ای رو هم توی فیلم یه لحظه نشون میده. اونا حتی توی ناراحتی هم هیشکی رو نمیدیدن جز محبوب خودشون رو. انگار سالن خالیه و فقط اون اقا انتها ایستاده.

داشتم فایل های لپتاپم رو مرتب می کردم که به این اسکرین برخوردم. از کل دو فصل سریال فقط همین.

 

۳ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۵
ماهے !!

صبح رفتم اداره بیمه. جلوی در تبم را گرفتند. 33 درجه بود. دوباره کاغذ بازی شروع شد. از این اتاق به آن اتاق. از این اداره به آن اداره. از این باجه به آن باجه. یکی دوبار شاهد دعوا بودم. سر کرونا. سر نوبت. خانمی به خانم کناری اش گفت فاصله یک متر را رعایت کند. زن لجبازی کرد یک قدم و بی صدا جلوتر رفت! از کنارشان عبور و صحنه ی دعوای احتمالی را در ذهنم بازسازی کردم! در یک اداره بیش از پنج بار نوبت گرفتم. هیچ کدامشان کارساز نبود. هیچ کدامشان درست راهنمایی نمی کردند. در اداره ی بعدی که به آن جا پاسم داده بودند، از دستگاه شماره دهنده محض احتیاط از هر چهارتا دکمه شماره گرفتم. این عاقلانه ترین کار در اداره ی بی حساب و کتاب بیمه بود. آخرین کار اداری ام گمانم برای پارسال بود. تفاوتم با دفعه های پیشین این بود که در انتهای سالن شلوغی که همه جلوی باجه ها جمع شده بودند، بدون این که از صبر، ناراحت و یا نگران گذر زمان باشم، آرام نشستم. بدون این که توی دلم با اعتراض و خطاب به کارمندان بی اعصاب خسته بگویم زود باش زود باش. چیزی که دست من نیست فکر ندارد. چشمم فقط به شمارنده ی میزهای خدمت بود و گوشم به صدای زنی بود که شماره ها را با سکته می خواند. شماره هایم که خوانده می شد، خانم بافرهنگی بودم که با فاصله می رفتم سمت باجه ها شماره ام را نشان مردم می دادم. حکم عصای موسی(علیه السلام) را داشت. صورتم یک آیکن که دو ردیف دندانم از خنده به طور کامل پیدا باشد کم داشت. کارم که درست نمی شد دست از پا درازتر برمی گشتم و می رفتم سمت دیگری. خنده ی وهمی در ذهنم فریز می شد.

ساعت دورازده و نیم شد. هم قول داده بودم امروز کار تمام بشود هم تا می رفتم سر کار نرسیده باید برمی گشتم. ناگهان بعد از سه ساعت یاد اینترنت افتادم. بعد از سحری حساب اینترنتی بیمه ام را ساخته بودم ولی کار نمی کرد. با یک درخواست و بدون نیاز به نوبت، حسابم فعال شد و کارم راه افتاد. به همین راحتی! تمام سه ساعت دویدن و بالا پایین رفتن با دهان روزه همه اش پَر. دلم می خواست ساختمان بیمه را باصبوری و خنده ی وهمی، یک جا آتش بزنم.

۲ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۵
ماهے !!