یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

اول و آخر... یار
اصلا یک وقت هایی باید بزنی به بیخیالی، به هیچ چیز فکر نکنی و از قانونِ طلائیِ "به درک" استفاده کنی. باید لم بدهی روی کاناپه های خیالت! یک وقت هایی باید بشوی مثلِ سال ها پیش! آن قدر بیخیال باشی که اگر فردا هر چهار زنگ را امتحان داشته باشی و نتوانی هیچ کدامش را بخوانی، آخرِ شب بزنی توی گوشِ هر چهارتا کتابُ بگویی یک طوری می شود حالا! بعد از شانست هر چهارتایش را امتحان نگیرند. باید به تهِ تهش فکر کنی! توی دانشگاهم همین است به تهش که فکر کنی میفهمی باید بخوانی البته! شبِ امتحان کششِ یادگیری اصولِ استفاده از بیست و هشت هزار و نهصد و سی و شش فرمول را نداری!
نه از این بیخیالی هایی که مثلِ صدای بَع بَع کردنِ این پسرکِ توی کوچه به همراهِ پدرش باشد، که همین الآن یک نفر دیگر هم از روی موتور همراهیشان کرد!
آرامشِ گوسفندی هیچوقت خوب نیست. از این آرامش هایی است که می گوید همسایه ات مُرد که مُرد، مادر و پدرت از دستت حرص خوردند که خوردند، عزیزت را ناراحت کردی که کردی! نه این اصلا این خوب نیست، باید اسلامی هم باشد دیگر.
نباید آن قدر آرام باشی که همه بگویند خیلی خوب است که انقدر آرامی! بعد ندانند که توی دلت داری جان می کَنی که این آتشِ زیرِ خاکستر زبانه نکشد و گرنه یک لیوان آب دستت می دادند. البته این را دقیق نمی دانم. نه... باید غمت توی خودت باشد. این یکی خوب است اصلا! برای خاموش کردنِ آتشت، خودت بلند شوی آب بخوری سنگین تری!
نباید خودت را بزنی به آن کوچه که البته حالا اتوبان شده است! چون این آرامشِ موقتی است. می دانی دلم؛ باید بیخیال و آرام را با هم باشی! نمی شود؟ چرا باید رُک و راست به خودت بگویی فدای سَرَت اصلا فدای خودت. نباید از بیست و چهار ساعت، بیست و هشت ساعتش را بخوابی که به هیچ چیز فکر نکنی و از همه ی زندگیَت بیفتی! نمیخواهی فرار کنی که، باید خیالت را راحت کنی. این می شود آرامش. هم درونی هم بیرونی. خیالت را راحت کنم دل جان! خودت، خودت را آرام کن!
همین!
۲۸ نظر ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۱۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

نیت می کنم "سه رکعت" نمازِ... نمازِ... اِاا... نمازِ... "ظهر" بخوانم برای رضای خداوند، واجب بر من،  قربة الی ال !! نیت می کنم سه رکعت نمازِ...

همین!

۱۹ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۱۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

تَنگِ غروبی قالیچه ای که مادربزرگِ خدابیامرزم -که هیچوقت ندیدمشان- برای مادرم بافته می اندازم توی ایوان، مثل بادکنک فروشی مَغموم که تمام بادکنک هایش را باد برده باشد زُل می زنم به آسمان اما نمی بینمش! سقّم تلخ شده. لعنتی می فرستم به ساختمانِ نوسازِ روبرویی که وقتی خیلی سال پیش آمدیم اینجا، خانه ی کوتاهی جایش بودُ از پنجره هم آسمان را می دیدم، یک وقتایی هم چند کبوتر بَق بَقو کنان جلوی پنجره ام می رقصیدندُ می رقصیدند. دمِ صبحی می آمدند توی ایوانِ کوچکم که بیدارم کنند و من با چشمانِ بسته و لبخند زنان آن روز را به فال نیک می گرفتم. بلند می شدم و پرده را کنار می زدم از خوش خیالیَم دلم میخواست پنجره را که باز میکنم فرار نکنند، بگیرمشان توی دستم. ولی دنبال بازیشان می گرفت، نمی دانستند که من پَر ندارم، بال ندارم! هی هر صبح می آمدند هی من پرواز نمی کردم!

شاید از ناراحتی و آهِ آن ها بود که این ساختمان را جلوی پنجره ی اتاقم ساختند، که هر روز صبح به جای یک آبی آسمانی، دیواری سیمانی -چند متر جلوتر- ببینم!

یادش بخیر! شب ها که از خواب می پریدم و انگار که قرصِ بی خوابی خورانده باشند مرا می نشستم روی تخت و پرده را کنار می زدم از گوشه ی پنجره ی تنهایی ام، هِی نگاه می کردم به ماه! ولی دنبال بازی اش می گرفت می رفت زیر ابر ها، نمی دانست که من پَر ندارم، بال ندارم که بپرم دنبالش!

چشم می دوختم به آسمانِ شب، آسمان اما از جایش تکان نمی خورد!  هی من حرف می زدم هی رنگ عوض می کرد، از گذرِ زمان، از خوشحالی و از ناراحتی ؛ بار ها شده بود که با هم گریسته بودیم! از پشت شیشه من حرف میزدم اما از جایش تکان نمی خورد! چه شب ها که صبح کرده بودیم با هم...

عادت کرده بودم حرف هایم را با آسمان بزنم که... که ساختمان را ساختند جلوی پنجره ی اتاقم جلوی آسمانِ خدا، آسمانی که از من گرفتند، از من گرفتند سهمم را... .

همین!

۲۴ نظر ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۰۵
ماهے !!
اول و آخر... یار
گذشت آن زمان هایی که زنگ در را که بزنند، ذوق مرگ بشویم از این که یک پستچی نامه ای از عزیزی آورده باشد، آن زمان هایی که دوست صمیمی دبستانم گاهی کارت پُستالی برای روز تولدم بفرستد و تویش "عزیزم تولدت مبارک" ی نوشته و دَرَش را تُف مالی کرده باشد و بیندازد در صندوق زرد/نارنجی پُستی که سر هر خیابان پیدا می شد و من هم تا روز تولدش فکر کنم، فکر کنم به این که با چه چیزِ بهتری جبران کنم که بشود پُستش کرد!
بماند که تا دو سه سال این روند بیشتر ادامه نداشت و از دل بِرَفت هر آن که از دیده بِرَفته بود و سال ها بعدش تبدیل بشود به پیامکی آن هم هر دو سال یک بار یا نهایتا سالی یکبار... .
گذشت آن زمان هایی که مادر یا همسری هر صبح چادرش را سَر کند و کارهایش را بیاورد توی حیاط که اگر زنگِ در خورد، بدون دمپایی یا  با دمپایی از ذوقَش که پستچی باشد شلنگ تخته بیندازد بِدَوَد در را باز کند به امید این که عزیزکِ دلبندشان از جنگ و جبهه نامه ای نوشته باشد؛ چه رسد به این که زنِ همسایه پیغام آورده باشد که فلانی پشت خط است بعد باز بدون دمپایی یا با دمپایی از ذوقَش شلنگ تخته بیندازد بِدَوَد تا خانه ی همسایه که تلفن دارند، دو کلامی حرف بزنند و از شدت شوق و دلتنگی اشک بریزد و قطع شود... گذشت آن زمان ها... .
جایش اما الآن گوشی ها و تبلت ها آمده که دوی نصفِ شب هم اگر کسی نامه ای از نوعِ الکترونیکی داشته باشد بنویسد، بدون تف مالی بفرستد، دستگاه گیرنده صدائَکی بدهد، صاحبش را از خواب بیدار کند، در آنِ واحد جوابش را بدهد وَ نانِ هر چه پستچی باشد را آجُر کند.
فقط ترسم از این است که اگر خدایی نکرده زبانم لال جنگ بشود، اینترنت را تا جبهه راه بیندازیمُ  بگوییم جنگ نرم در کنار جنگ سخت خیلی هم ثواب دارد!!
گذشت آن زمان هایی که وقت صرف کنند برای نوشتن، یادمان رفته که نوشتن یک شورِ عاشقانه است، لحظه ای که در آن "من" با "من" (بخوانید "او") هیچ فاصله ای ندارد... . یادمان رفته شخصیتِ افراد را از نوشته ها و سخن هایشان بشناسیم نه حدسیاتمان، چرا که هر چقدر هم بخواهد خودش را پنهان کند زبان و نوشته اش لوئَش می دهند، که من هم هر چه فکر می کنم حدیثش را یادم رفته!
آری، گذشت آن زمان ها...

پ.ن: روز تمام "لیلی" ها بر "لیلی"ها مبارک :)
بازنشر در لینک زن (+)
همین!
۱۶ نظر ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۲۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

آن قَدَر واژه توی ذهنم آمده که نمی دانم کدامشان را به بازی بگیرم. چشمانم را می بندم، دست می برم توی سبدشان و شانسکی چند تایی شان را بر می دارم بدون آب قورتشان می دهم!

یک وقت هایی دلم می خواهد داد بزنم؛ آن قدر داد بزنم که گلویم خراش بر دارد، پاره شود، برسد به شاهرگم! شاهرگم اما تکان نمی خورَد، خونی تویش جریان بیفتد که بیا و ببین!

هی گِله هایم را فریاد بزنم توی یک گوش که دَم بر نیاورد، فقط گوش کند؛ گوش کند به این فریاد های بی پایان که دارد گوش دلم را کر می کند. فریاد دار که می شوم، زود رنج تر می شوم، بی اعصاب تر می شوم، الکی خوش تر می شوم! اوج فریاد هایم که برسد ساکت تر می شوم! اما کافی است یک نفر پِقی کند و من بزنم زیر گریه و نفهمد دردم چیست! راستش را بخواهی خودم هم نمی دانم دردم را.

ولی این کاره نیستم، فریاد هایم را قورت می دهم که گوشی آسیب نبیند! "من" اما از درون لِه می شود زیر این هجمه های  فریاد.

هی سرم را می گیرم پایین که بریزم روی کاغذ آن واژه های خورده شده را، نمی دانم چرا اما اشک هایم مثل شیرِ آبِ باز مانده از نوکِ بینی ام می چکند، نمی گذارند بنویسم، سرِ لج دارند، سر به سرم می گذارند.

اما من جانی ندارم که بخواهم سر به سر کنم، شاخ به شاخ شوم!

پس سرت را بکش کنار...

همین!

۱۵ نظر ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۵
ماهے !!

اول و آخر...یار

میدونی درد چیه؟

نگاه کن (+) درد اینه... درد اینه انقدر ذهنت مشغول دنیا شده باشه که توی چهارده ماه گذشته فقط یک بار برای شهدا نوشته باشی، اونم 5 ماه پیش(+)...

آره... درد اینه...

نه این چیزایی که "فکر" میکنم درده!

همین!
۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۰۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

از این به بعد یک سری پست میگذارم یعنی شاید سالی یکبار حتی! که رمز دار هستند و در دسته ی secrets ... که رمزش فقط و فقط برای افرادی هست که حقیقی می شناسمشان...  حالا یا از اول حقیقی بودند یا مجازی بودند و حقیقی شدند... لذا مجازی ها لطفن اصلن درخواست نکنند که من شرمندشان می شوم... هر کسی که رمز بخواهد از آن حقیقی ها، رمز را به او می دهم. چون شخصی هستند زور نمی کنم کسی بخواند ولی دوست دارم حقیقی ها بخوانند :)

سه مطلب هستند که با کلیک بر روی آن دسته پدیدار می شوند!

پ.ن: توصیه می شود از شماره 1 شروع و به ترتیب بخوانید چون مرتبط هستند.

یعنی روی این جا کلیک کنید (+)

همین!

۱۱ نظر ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۴۶
ماهے !!
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۴۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

به دنیا که آمدم، زار زار گریه می کردم ُ اطرافیان همه قربان صدقه ام می رفتند(یادش بخیر!). اصلا عجیب بود برایم، من گریه کنم و آن ها بخندند! فکرش را بکن یک مهمان برای بار اول آمده خانه تان، ضجه بزند و تو قاه قاه بخندی! زشت است اصلا!

فکر کنم متوجه کارشان شدند من را گذاشتند بغل یک نفرُ گفتند ایشان مادرت هستند! شبیه همان فرشته هایی بود که موقع خداحافظی از آن ور، برایم دست تکان می دادند؛ باورکن گریه ام هم برای دوری از آن ها بود... . توی چشمش نگاه کردمُ دیدم نه! واقعا مثل این که از همان فرشته هاست...

حالا نخند و کی بخند!

یک پشت چشمی هم با اخم برای پرستاران نازک کردم که پی به کارشان ببرند؛ این شد که با ترس از اتاق زدند بیرون... . راه طولانی را طی کرده و خیلی خسته بودم؛ فاصله ی دو تا دنیا بود. این بود که همان جایی که جا خوش کرده بودم یک چند روزی خوابیدم! هیچکس هیچ کاری به کارم نداشت! نه کسی می گفت: پاشو درس بخوان، درس نخوان! نه فلان کار را بکن، فلان کار را نکن! تازه کارهایم را هم می کردند!! همه حواسشان بیست و چهار ساعته به این قند عسل بود!!خلاصه روزگاری خوشی داشتیم!!

بعد هم چند نفر را نشانمان دادند و گفتند خانواده ات و این ها هم خاله و عمه و دایی و عمو هایت هستند، ما هم گفتیم ممنون! (جا دارد از خدا تشکر کنم که اینجا قوه ی اختیارم کار آمد نبود!! نظر به بیت : ما را به جبر هم شده سر به راه کن!/ خیری ندیده ایم از این اختیار ها! )

چند ماهی گذشت و روز ها و شب ها از پی یکدیگر چونان باد سحری می گذشتند و ما زبان باز کردیم درست و حسابی!

چند سال بعد هم سواد دارمان کردند و نوشتن آموختیم تا به الان که از اثرات همان سال ها ست که چنین نافُرم مینویسیم!

پ.ن: تیتر: جمله ی مامان "ماهی سیاه کوچولو" اثر صمد بهرنگی.
فایل pdfش (+)
اینم فایل صوتیش (+)
جفتش کوتاهه.
سیاسی ش نکنید ها، من کاری به سیاسی ش ندارم.

 همین!

۱۵ نظر ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۲۸
ماهے !!
اول و آخر...یار
گل خریدن آدم برای خودش هم عالمی داره!
بعدِ فکر کنم دوسال تازه به این حرکت زیبای خودم پی بردم !!
موندم با این همه رز قرمز خشک شده چه کنم؟!

پ.ن: کاری به متنش ندارم، آهنگشو دوست دارم: (+)
همین!
۱۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۳۰
ماهے !!
اول و آخر...یار
زیر این آفتاب سوزان، دلم پوچ و هیچ پَر می زند، چرخ می زند...
مضطرِّ مضطر
روضه خوان امن یجیب می خواند برای دلم...
حالا قطره های صف کشیده شده توی چشمانم
دانه به دانه پایین می آیند، جلوی گنبدت، جلوی پنجره فولادت که دلم را قفل و زنجیر کرده بودم به آن تا خوب شفایش بدهی...
دلم اما هنوز، با این چشمان تب کرده زیر این آفتاب سوزان، توی این ازدحام
مضطرِّ مضطر
چرخ می زند
چرخ..
چرخ..
چرخ..
سرم گیج می رود! می نشینم روبرویت، این گوشه ی گوشه...
برای فرج دعا کردم
برای دل هر کسی هم که التماس دعا گفته بود و نگفته بود حتی!
اما خودم چه می خواهم؟
چه چیزی ارزش دارد که در قطعه ای از بهشت بخواهم؟
گوشی مثل ریگ داغ شده تو...

پ.ن1: به "توی دستانم" که میرسم شروع می کند به زنگ خوردن، همزمان یک خانوم هم نزدیکم می شود گوشی به دست! یعنی صاحب شماره ای که داشت به من زنگ می زد، یک نگاهی به شماره می اندازم و با خوشحالی یک نگاهی به او. یکی از دوستان خیلی خوبم بود که البته شش سالی بزرگتر از من است. بسی مستفیض شدم در معیتَ ش...
پ.ن2: این متن را در صحن انقلاب نوشتم...
همین!

۹ نظر ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۰۰
ماهے !!