یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۴۰ مطلب با موضوع «photo» ثبت شده است

چندماه پیش داشتم سریال بیگ لیتل لایز رو میدیدم. یه صحنه ایش بود که ریس ویترسپون میره مدرسه دخترش و توی جلسه اولیا و مربیان صحبت میکنه. سالن کیپ تا کیپ پره. همسرش هم که باهم به مشکل برخورده بودن انتهای سالن ایستاده. ریس جوری صحبت میکنه که انگار فقط همسرش انتهای سالنه. همچین صحنه ای رو هم توی فیلم یه لحظه نشون میده. اونا حتی توی ناراحتی هم هیشکی رو نمیدیدن جز محبوب خودشون رو. انگار سالن خالیه و فقط اون اقا انتها ایستاده.

داشتم فایل های لپتاپم رو مرتب می کردم که به این اسکرین برخوردم. از کل دو فصل سریال فقط همین.

 

۳ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۵
ماهے !!

«مشکل داریم اما بن‌بست نداریم، پیشرفت داریم». این جمله‌ را آقای خامنه‌ای امروز در سالگرد ارتحال امام(ره) بیان کردند. نپرداختن به حواشی، امید، داشتن تفکّر مقاومت، پیشرفت و مستقل بودن، جزء جداناشدنی تمام سخنرانی‌های ملّی آقاست. هیچ سخنرانی‌ای از او‌نخواهیم یافت که از یأس و نشدن و ذره‌ای اظهار عجز صحبت کند. آن هم نه‌ از جهت خودخواهی و به‌تنهایی، بلکه همه چیز را در جمع، در همبستگی، در «ما» می‌بیند. اسلام دین فردی نیست. همین هم باعث می‌شود اگر سه ساعت مدام و مداوم پشت‌سر هم صحبت کند، در پس لحظه‌ها ساعت را نیم‌نگاهی هم نکنم. آدم‌های خودساخته و مثبت با آدم این‌کار را می‌کنند. خدا را شکر برای روزی که رهبری را قبول نمی‌کردند و اعضای مجلس خبرگان اما، دست از اصرار برنداشتند.

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۴
ماهے !!

تو می‌توانی ساختمانی که بوی نا گرفته، نشست کرده، کم‌کم پایه‌اش سست شده و ناگهان پایین می‌آید را سر پا کنی. مثل پرنده‌های له و پخش شده‌ی حضرت ابراهیم روی کوه‌ها. گناه‌های نادانسته و ناخواسته مثل نمناکی و به بوی نا می‌مانند. کم‌کم فونداسیون ساختار ایمان آدم را سست می‌کنند و ناگهان پخش زمینت. مثل آن پرنده‌ها خرده‌ریزه‌هایم را به‌هم وصل کن. مثل روز ازل محکم و بی‌نقص. «لیطمئنّ قلبی».

مثل وقتی که حضرت ابراهیم را به آتش افکندند و او فقط به خدای خودش فکر می‌کرد. به آتش دستور دادی: «برداً و سلماً علی ابراهیم». گناه قلب را می‌سوزاند. دود و خاکسترش آن را سیاه می‌کند. ابراهیم نیستم. تو اما، همان خدایی. خدای ابراهیم، خدای من هم هست.

۱ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۴۰
ماهے !!


در شهر جایی هست که در ازدحام کابوس های روزمره هر نفس از هوایش عطر آرامش، قرارِ دلِ بی قرارت خواهد شد، آن وقت لذت وصل می پیچد توی ذهنت و هر دم روح و جانت را لبریز از نبودن می کند! آن جا ابدیتی جاری ست که دل کندن از آن ممکن نیست ..

+ شبِ جمعه ست نثارِ دلِ مرحومِ خودم ..
+ دلم به وسعت قرن مچاله شده ..
۷ نظر ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۶
ماهے !!

اول و آخر... یار

من یقین دارم که آن ها نمرده اند، فقط با حریر نازکی از جنسِ نور، از ما جداشده اند..

+ photo by mahi !

همین !
۱۳ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۹
ماهے !!

اول و آخر ... یار

+ photo by mahi !

سال سخت و شیرینی بود

من حساسیت هایش کمتر شد. طوری که خودم حسش کنم. از آن حالتِ روحیه ی شیطنت بار توام با غرور کمی خارج شد. برایم مهم نبود که دیگران هم بویی ببرند. چیزی بود که در خودم به وضوح می دیدم، لمس می کردم.

اهمیت خیلی چیزها برایم کم تر شد و مهم های دیگری جایش را گرفت.

سال 93 قطعا پر اتفاق ترین سال بود نه به خاطر اتفاقات بیرونی که هر چه بود در درونِ من خلاصه می شد.

گاهی ساعت ها در اتاق خودم مینشستم و به خودم فکر میکردم.. تهش می رسیدم به این که خدا حواسش خیلی به من هست.. این را می شد از امتحان های پی در پی فهمید.. گرچه من نه آدم خوبی بود و هستم نه خودم را لایق امتحان می دانم که لطف خدا باران است.. 

+ تو بخند تا سراسیمه شود بوی بهار.. 

+ سال خوبی داشته باشید.

همین!

۹ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۴
ماهے !!

اول و آخر... یار

+ photo by mahi !

دو ساله بودم که توی بغل مامان نشسته و با کمک برادرم شمع روی کیکِ تولد را فوت می کردم.. بابای تازه از جبهه آمده ام پشت دوربینی بود که خیلی دوستش داشت !

توی این عکس سه ساله بودم.. من شمع کیکِ سه سالگی را فوت می کردم و تو .. منتظر بابایی که.. نیست... ! 

بابایی که بیاید و شکایت های سه سالگی ات را بگویی.. 


یک..

دو..

سه..

چهار..

پنج..

شش..

هفت..

هفت ساله شدم.. 

پدر برای کل کلاسمان شیرینی گرفت ! شیرینی پخش می کردم و تو با بغضی که قورت می دادی منتظر خبرِ شیرینی از پدر بودی.. شیرینی ای که با صد تا از آن شیرینی های نارنجک خامه ای که خیلی دوستش داشتیم عوض نمی کردی.. 

راستی صد تا خیلی عدد بزرگی بود برای ما نه ؟ 


نُه ساله شدم.. دعوتت کرده بودم توی جشن تکلیفم.. یادت میاید؟ 

بابا برای من کیک بزرگی خریده بود که رویش عروسکی نشسته بود.. گفته بودی چقدر دوست داشتی تا بابای تو هم برایت از این کیک ها بگیرد و من گفته بودم که انگار کن تولدمان در یک روز است و بعد "کمی" خندیده بودیم! 

فوت.. فوت.. فوت.. پانزده ساله شدم! و باز هم فوت ! اتشِ توی دلت را خاموش می کردم.. برف میبارید و دلِ تو در آتشِ نبودِ بابا میسوخت ! 

دبیرستان رفتیم.. دیپلم گرفتیم.. کنکور دادیم ! دانشگاه قبول شدیم ! توی دانشگاه زخم زبان خوردی.. شنیدی.. دم برنیاوردی.. و آنان بی خبر از آن که ذره ای از آن #حق استفاده کرده باشی.. !


که البته خوب می دانیم.. بابا نداشتن کجا و .. حق این چنینی دادن کجا !


رسیدیم به شروع دهه ی سوم ! قرار شد کیکی بگیریم و به شیر خوارگاه ببریم.. بردیم !

دخترکان زیر سه سال را می دیدی و اشک میریختی.. 

حتما توی دلت یاد دوران کودکیِ بی باباییِ خودت افتاده بودی مگر نه ؟ 

دانشگاه تمام شد ! مهندس شدیم! لباس فارغ التحصیلی تنمان کردیم ! گفتند بایستید کنار مادر و پدرتان تا عکس بگیرید ! عکس گرفتیم و تو خیره به دست های باباهایی که از حمایت حلقه شده بود دور دخترانشان .. ایستاده بودی کنار مادر و منتظر بابایی که..

نیست.. 


+ تولدم مبارک! 

+ این متن صرفا یک دلنوشته است! 

+ کاش همچین دوستی داشتم از دبستان تا ته دانشگاه ! 

+ سلامتی همه ی فرزندان علی الخصوص دخترانِ مفقود الاثر و شهدا صلوات.. 

همین!

۱۸ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۵
ماهے !!
اول و آخر... یار



ممنون که هر وقت حس می کنم زندگیم داره رکود پیدا می کنه و روز مرگی غلبه ، با یه تلنگر می فهمونی این طور نیست.. گرچه همه چیز خوبه.. همه خوبن.. منم خوبم!
این تلنگره اتفاقا دقیقا با همون چیزایی هست که من خیلی دوسشون دارم.. چیزایی که همیشه جزو افکار خوشایندم هستن.. که خب همونم به دو دسته تقسیم میشه.. چیزایی که "فکر" می کردم خوبن در صورتی که "و هو شر لی" !! بازم ممنون که بهم می فهمونی و نمیذاری بیشتر اذیتم کنه که آخ چرا؟!!
دسته ی دوم اون چیزایی هستن که دوست دارم و واقعا هم خوبن .. مثلِ.. مثلِ تصمیم و رزرو کردن ده دقیقه ای بلیط تهران- مشهد برای شب شهادت امام رضا(علیه السلام) وقتی فقط دو تا جا داره! پس دو نفر باید جانفشانی کنن. قطعا یکی از اون دو نفر من نیستم!
خدا می دونه چقدر خوشحالم که دارم میرم. سفری که فقط منم و حضرت مادر و یه کیف دستی!
یه سفر سرعتی!
حالا اگه اون جا بارون بباره خیلی خوب میشه.. 

+  قطع امید کرده ام از خود نه از شما/حالا که باز مانده ام از راه کربلا
تنها خوشم به این که کسی ضامنم شود/ باشد قرار وعده ما مشهدالرضا(ع)
همین!
۲۳ نظر ۲۹ آذر ۹۳ ، ۲۳:۴۸
ماهے !!

بسم رب الح س ی ن(علیه السلام)

تلویزیون را روشن می کنم، زیر تصویر نوشته: "300 کیلومتر تا نجف - ارتباط مستقیم".

بغضی توی گلویم راه نفسم را می گیرد که تلاش برای بالا بردن مقاومتم بی فایده می ماند و یک لحظه جریان عبوری از چشم هایم به بی نهایت می رسد. همین طور سرکج و زانو در بغل، زل می زنم به این همه عاشق! پیاده می رفتند نجف بعد هم کربلا... .

بعد به جای این که توی سرم فکر کنم، توی دلم فکر میکنم که: " آقاجونم! مگه بدا دل ندارن؟! دلم تنگ شده برای حرمت... ، "شاید" فرق کردم این دفعه! "

بی خبر از آن که...

عاشقی با اگر و "شاید" و امّا...

نشود...

همین!

۱۸ نظر ۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۹:۱۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

کربلا نرفته بود، ولی شده بود یک وقت هایی که توی حیاط  ایستاده یا توی خانه نشسته، دستش را به نشانه ی احترام بگذارد روی سینه اش و بگوید:"السلام علیک یا ابا عبدالله... ". بعد تو انگار می کردی که جلوی ضریح ایستاده... .

+ photo by mahi !

همین!

۳ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۹:۰۹
ماهے !!

بسم رب الح س ی ن (علیه السلام)

توی این محرّمی که کلی روضه گوش دادیمُ خواندیم،  دو تا اصطلاح شنیدم که وقتی عمیقا به آن فکر کردم، دلم واقعا به درد آمد. 

اعراب برای هر حالت و لحظه ای اصطلاح دارند، مثلا ماهی ای که از آب دور افتاده باشد، در لحظه ی اول جست و خیز زیادی دارد و اگر آب به او برسانند زنده می ماند. کمی که بگذرد هر چند وقت یک بار خود را تکانی می دهد و تلاش می کند به آب برسد، باز آرام می شود و دوباره جست و خیز می کند. در این لحظه هم اگر آب به او برسد زنده می ماند. لحظه های بعد که دیگر از یافتن آب نا امید است و تنها هر از چند گاهی بی رمق دهانش را آرام باز و بسته می کند... خیلی آرام و بی حال... . این لحظه ها، لحظه های آخر اوست یعنی چه به او آب برسد چه نرسد فایده ای ندارد... به این لحظه ی آخر "تَلَظّی" می گویند. خیال کن ماهی بیرون از آب را... تلظی یعنی علیِ اصغر(علیه السلام)*.

یا مثلا گنجشکی را فرض کن که زیر باران شدیدی مانده باشد برایش سه حالت  ایجاد می شود. من که حالاتش را ندیده بودم از کسی پرسیدم، شنیدم که اول خودش را جمع می کند بعد می لرزد و آرام آرام قدم بر می دارد. این را اعراب می گویند "گنجشک باران دیده".  خیال کن گنجشک زیر باران را... گنجشک باران دیده یعنی حضرت زینب(سلام الله علیها)**.

+ photo by mahi !

*امام حسین(علیه السلام) وقتی علی اصغر (علیه السلام) را روی دست گرفته بودند فرمودند: یا قوم ام لم ترحمونی فرحموا.هذا الطفل الصغیر اما ترونه کیف یتلظی عطشانا؟ ... نمی بینید که این کودک از تشنگی چگونه دهان خود را باز و بسته می کند؟

** این را در روز عاشورا  از فرزندِ شیخ حسین انصاریان شنیدم. که دقیقا همان حالات بود.

همین!

۱۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۰:۰۷
ماهے !!
بسم رب الح س ی ن (علیه السلام)
+ photo by mahi !
و لعن الله ابن مرجانه و عمر پسرِ سعد را
که خوشحال بودند از کثرت سپاهشان...*
شمر، به خیالش امان نامه اش را قبول می کنند!
از طرف امیرشان می گفت امان نامه برای این باشد که به خاطر حسین(علیه السلام) خودتان را به کشتن ندهید!!
هُم لا یفقهون!
عموی مان عباس(علیه السلام) فرمود:
"لعنت خدا بر تو و بر امیرِ تو (و بر امان تو) باد...
ما را امان نامه می دهید در حالی که پسرِ رسولِ خدا در امان نباشد؟!" **
به گمانم ابرها هم برای مظلومیت پسرِ رسول خدا دلشان گریه می خواست... مثلِ منِ الآن...

امروز عمو... سه بخش دارد...

...دست... بدن... دست...

و الله ان قطعتموا یمینی‏ انی احامی ابدا عن دینی‏...

پ.ن : شنیدنی : (+)

منابع تاریخی:*کافی: ج 4، ص 147

                     **از مدینه تا مدینه: ص 381-382

همین!

۶ نظر ۱۲ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۰
ماهے !!
بسم رب الح س ی ن (علیه السلام)

عمرِ سعد
آمد که ملاقات و گفتگو کند با شما
ابن زیاد ماجرا را شنید
دستور منع آب داد...*
آب فرات منع شد**
گهواره ای دیگر نجنبید.. آه .. دل رباب.. قدم های رفت و برگشت ارباب..

+نفس سوختگان دود شده..

منابع تاریخی:*قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص 63

                     ** فیض الاسلام، ص 146

همین!

۴ نظر ۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۲:۵۳
ماهے !!

بسم ربّ الح س ی ن (علیه السلام)

+ photo by mahi!

لعنت کند خدا کسی را که

فتوای تحریص کردن مردم

به کشتن امام حسین (علیه السلام) را صادر کرده بود به ابن زیاد،

برود در مسجد کوفه خطبه بخواند...

شریح قاضی را می گویم!

منبع تاریخی: الوقایع و الحوادث: ج 2 ص 124

همین!

۴ نظر ۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۰
ماهے !!
بسم ربّ الح س ی ن (علیه السلام)

+ photo by mahi!
با شروع محرّم، عالم پُر می شود ازحُزن...
از اول تا دهم
پیراهن پاره پاره ی ح س ی ن(علیه السلام) را
از عرشِ کبریائیِ خدا
رو به زمین می آویزند... *

* منبع تاریخی:خصائص الزینبیه: ص49، خصیصه ی نوزدهم!

همین!
۶ نظر ۰۳ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

کاش کمی وابستگی ها را از پاهایم جدا میکردم، سبک می کردم، سبک می شدم -برای خدا-

آن وقت می شد زیر همین سقف اجاره ای پرواز کرد...

می شد دل داد به این گنبدِ دوّار... به این آسمانِ بی قرار...

+ من بی تو اصلا نیستم!

همین!

۱۰ نظر ۱۷ مهر ۹۳ ، ۲۲:۴۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

به سراغمان می آید بی آن که نفس هامان به شماره بیفتد...

بی آن که بدانیم دمی بعد از این بازدم نداریم...

بی آن که جایی برای گریز، جایی برای پناه داشته باشیم...

به سراغمان می آید...

مرگ...

+ فوتو بای خودمان!

+ عمق تنهایی احساس مرا دریابید/ دارد از آیینه انگار بدم می آید...

همین!

۲۴ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۰:۴۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

رسانده بودم خودم را لب جوی آب، ثانیه ها به هروله می گذشتند و من دستی به گذشته و چشمی به آینده، در حسرت رویا هایی که می توانستم به حقیقت بپیوندانمشان خیره به گذر آب نگاه می کردم که چشمم افتاد به فواره ای که می فهماند بعد از هر گذری یک صعودی هست...

الحمدلله علی کل حال... 


+عکس در راستای تگ های اینستاگرامی "جایی که هستم!" ... در باغ فین .

+ پاییز باشد و وبلاگ نویسی اش... خدا می داند چقـــــــدر دلم تنگ شده برای وبلاگِ عزیزم...

+شهریور سال پیش فعال ترین ماه وبلاگ نویسی ام بود... یادش بخیر...

همین!

۱۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی اتوبوس و خیره نگاه می کردم به درخت های بهاری قد کشیده ی خیابان مان... کلافه شده بودم از سرفه های خشک و فین فین ها و عطسه های سر صبحی ام... من به بهار حساسم... به بهار حساسم و دکتر ها برایم نسخه ی بتا و دگزا و فکسوفنادین می پیچند...

دوست داشتم ایستگاه ها را پیاده عوض کنم ولی می دانستم با طرز قدم برداشتن "حلزون وار" من تا شب هم به مقصد نمی رسم. بیخیالِ خیالم می شوم. حواسم را می فرستم سمت درخت های اردی بهشتی و به این فکر می کنم هیچ آرزوی بزرگ و بلندی ندارم. حتی به اندازه ی قد و تنه ی این درختان!

آدم های اتو کشیده ای را می بینم که -بی دلیل- برای هم چشم و ابرویی نازک می کنند. روبرویم اما، خانم موجهی نشسته -بی دلیل- لبخند نرمی می زند و من حالِ جواب دادن به لبخندش را هم ندارم. عین آدم های خشک، سریع نگاهم را می دزدم... نگاهم را می دزدم و پشیمان می شوم از کارم!

چند دقیقه بعد برای این که از عذاب وجدانم کم کرده باشم سرم را از پنجره می گیرم و رو می کنم به او که انگار منتظر جواب با تاخیر لبخندش بوده باشد، بعد قضای جوابش را به جا می آورم. غافلگیرش کرده ام!

جنازه ی لبخند را از روی لب هایم جمع می کنم و سرم را می گیرم سمت پنجره و ادامه می دهم به حضور در اردی بهشت...

همین!
۳۹ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۳۸
ماهے !!

اول و آخر... یار

غم هایم را خاک کردم

در گلدانِ بزرگِ گوشه ی اتاقم...

حالا هر شب

بوی شب بو می پیچد توی بی خوابی هام...

تیتر: بنیامین دیلم کتولی

همین!

۲۹ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۲۵
ماهے !!