یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

اول وآخر ... یار

من را ببخش و بیامرز غافل از اینم که این فانی دو روز بیشتر نیست!
و احتمال دادن به این سخن، صعب و سختم است که شاید همه اش روز دوم باشد... مگر میشود اصلا؟!
می بینی؟! هنوز هم باور ندارم! پر توقعمان کردی حسابی...
مشکلی که برایم پیش می آید یادم می افتد که "هستی" ام هستی...یا قاضی الحاجات
و گناه که میکنم بعد از گناه یاد تو می افتم! یاد پوشندگی هایت...یا ستار العیوب
اما من بنده ی تو ام!
و جز تو چه کسی برای بنده اش خدایی کند؟!
که شرمنده ی تو ام!
تا که از جانب معشوقه نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد...
عاشق تر از ما تویی خدا... کششت در من فزون تر باد...
الهی! دورت بگردم...
پ.ن1: بهترین تلنگر این است که صبح با صدای " لا اله الا الله" جماعت کوچه از خواب بیدار شوی!
پ.ن2: هی فلانی! مراقب دلت باش!
امانت است...
همین!
۱۵ نظر ۲۵ تیر ۹۱ ، ۰۵:۲۵
ماهے !!

  اول و آخر...یار

یک نفر نیست بیاید دست خودش را بگیرد و برود به ملاقات خدا!

من حسرت تو را میخورم که مال گذشته بودی و رفتی به ملاقات خدا! حسرت تو را میخورم که رفته ای ... حسرت نوع رفتنت را، حسرت دغدغه های ذهنیت، زندگی کردنت، انتخاب هایت، یا حتی زمان زیستنت!!

به یک جرعه آب ایستگاه صلواتی راضی بودی، کاری نداشتی "پپسی" خوشمزه تر است یا "کوکاکولا"!!

تو رفتی اما... حالا دیگر یک نفر نیست بیاید و این سکوت ضخیم را پس بزند.

یک نفر نیست بیاید و دست خودش را بگیرد و برود به ملاقات خدا!

پ.ن1: تاحشر میتوان از زلف یار گفت ... در بند آن مباش که مضمون نمانده است!
پ.ن2: خیلی دوست میدارم اینو (با تشکر از نقــ ـــش بَنـــدانـــ )
بعدا نوشت: آهنگ وبلاگم هم عوض کردم!!(+)

همین!

۴ نظر ۱۸ تیر ۹۱ ، ۰۵:۱۳
ماهے !!
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ تیر ۹۱ ، ۱۵:۳۶
ماهے !!

اول و آخر... یار

تو این ایام امتحانات و کلا این یک ماه گذشته، یه گوشه از اتاقم رو یه جای دنج درست کردم برای درس خوندن، یعنی حسابی متنبه شده بودم که درس بخونم!

امتحان اول به خوبی گذشت...

داشتم واسه امتحان دومی میخوندم، حسابی ذهنم خسته شده بود... چشمم افتاد به کتابخونم!

چقد کتابای قشنگی که نخونده بودم، یا تا نصفه خونده بودم!یه کتاب باریک برداشتم: "فرشته ها قصه ندارند، بانو!"(سید علی شجاعی)، دیدم نع! طولانیه از طرفیم فرداش امتحان داشتم! همین جوری که داشتم با چشمم سرچ میکردم، چشمم خورد به باریک ترین کتاب(78صفحه!!) که دو ماهی بود داشت خاک میخورد: "اینک شوکران1"

با همه ادعام از احساسی بودنم، تاحالا نشده بود با کتابی گریه کنم! اما سر این کتاب به ظاهر کم حجم خدا میدونه چقد اشک ریختم! نمیدونم بهانه بود یا واقعا گریه داشت! اما خیلی حال کردم باهاش....

تصمیم گرفتم حتما هم قبر شهید "سید منوچهر مدق" رو پیدا کنم، هم اگه بشه یه روز برم خونشون خانومشو ببینم!

اگه کسی اطلاعاتی در این باره داره بده ممنون میشم!

ممنون از "مبارز بانو" به خاطر معرفی این کتاب ...

پ.ن:این همه چیز توی دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست... (ص78 از همین کتاب)

همین!

۲۹ نظر ۱۱ تیر ۹۱ ، ۰۷:۳۴
ماهے !!