یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

اول و آخر ... یار
نه!
این پاییز و زمستان را پایانی نیست
بی حضور عطر نرگسی تو ..
کسی نمیتواند این ظلمات را تهی کند ..
یک نفر باید بیاید نور بپاشد توی دهن ها .. چشم ها .. گوش هامان
دست راستمان را بگیرد ببرد تا خدا ..
که من و امثالِ من -تنهایی- عرضه ی تاتی کردن هم نداریم ..
یک نفر باید بیایید عطر نرگسی ش پخش شود توی وسایل ارتباط جمعی مان .. ذهن ها .. حتی توی سجاده ها..
کار بالا گرفته ..
شهر پر شده از دستفروش هایی که بی پروا نام کامل ادکلن های جنسی را فریاد می زنند ..
یک نفر باید به دادمان برسد ..
۲ نظر ۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۲
ماهے !!
اول و آخر... یار
بیست خط نوشتم، پاک کردم. دیدم چه بگویم جز این که حکمتت را شکر حضرتِ یار .. که نوشتنِ شکر گفتن، واجب تر است نوشتن خوبی و خوشی و غم و محنت ..

+ به طرز دهشتناکی نوشتنمان گرفته، فقط نمیدانم چرا قلم مثل ایام قدیم یاری نمیکند آنچنان که باید ..
۲ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۵
ماهے !!
اول و آخر ... یار
دوم دبیرستان جلوی میز معلم یعنی میز اول نشسته بودم. او اما آمده بود کنار میز ما ایستاده بود، با یک قدم عقب/جلو تر! شاگرد اول های کلاس را می نشاند میز اول و بعد هم یک دسته ورق میداد دستمان که صحیح کنیم. خیلی احساس خستگی بر من غلبه کرد و تصمیم گرفتم گلویی تازه کنم!! پس هوس پرتقال خوردن کردم!
مادرم همیشه پوست میوه را با چاقو فقط خط می انداخت، همینطور که درس گوش میدادم پرتقال را هم پوست میکردم! گذاشتمش توی نایلونش و بعد هم توی جامیز. دست کردم توی کیفم که دستمال بردارم، دیدم معلم درسش را قطع کردم و گفت: "یا خودش بگه کی بود یا تمام جا میزا رو میام میگردم! هیچ کاریش ندارم فقط میخوام بهش بگم عجب پرتقالیه!" ته کلاس یکی داد زد:"آره خانم بوش تا اینجا هم میاد!"
به بغل دستیم گفتم مرضیه من پوست گرفتم! گفت الکی نگو، یعنی من نمیفهمم بغل دستیم داره پرتقال پوست میگیره ؟!!!
دست کردم تو جامیزو یه تیکه از پوستشو نشونش دادم، تنها چیزی که گفت این بود: باورم نمیشه !

من اون روز نمیخواستم تک خوری کنم، میخواستم کل ردیف رو پرتقال مهمون کنم ! اما معلم نذاشت !

+ خیلی ساله که ازون ماجرا میگذره ولی هر بار پرتقال میخورم یاد اون روز میفتم! مثل امروز که داشتم پرتقال میخوردم گفتم هم یه دستی به سر و روی وبلاگ بکشم هم خاطره مو بگم !!
۶ نظر ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۶
ماهے !!