اول و آخر... یار
خواب که بودم حرف می زدی
حالا که بیدار شده ام روزه ی سکوت گرفته ای؟
پس خودت میخواهی که خودم را به خواب بزنم...
باید این سکوت ضخیم را بدرم!
همین!
کاش کمی وابستگی ها را از پاهایم جدا میکردم، سبک می کردم، سبک می شدم -برای خدا-
آن وقت می شد زیر همین سقف اجاره ای پرواز کرد...
می شد دل داد به این گنبدِ دوّار... به این آسمانِ بی قرار...
+ من بی تو اصلا نیستم!
به سراغمان می آید بی آن که نفس هامان به شماره بیفتد...
بی آن که بدانیم دمی بعد از این بازدم نداریم...
بی آن که جایی برای گریز، جایی برای پناه داشته باشیم...
به سراغمان می آید...
مرگ...
+ فوتو بای خودمان!
+ عمق تنهایی احساس مرا دریابید/ دارد از آیینه انگار بدم می آید...