یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۵۹ مطلب با موضوع «social» ثبت شده است

دو روز پیش به علت شیوع کرونا، اجبار شد همه  هشت صبح در خود مرکز تست بدهیم. امروز جوابش آمد. شنیدن مثبت شدن تست کسانی که حال و احوال ظاهریشان خبر از هیچ ویروسی نمیداد و خودشان هم باور نمیکردند، حس عجیبی بود. تعدادشان دو رقمی بود. همکار چهل ساله‌ام که بیماری قلبی دارد، مشغول نمک زدن روی خیار بود که خبردار شد جواب تستش مثبت است. هیچ علامتی نداشت. فرستادنش بیمارستان. پس از آن اتاق را ضد عفونی کردند. صحنه ترسناکی بود. تمام لحظاتی که برایم با شدت و غلظتِ جالبی که انگار از یک زن چهل ساله به دختر بیست‌ساله‌ای پر شور تبدیل می‌شد و خاطره تعریف می‌کرد پیش چشمم آمد. منتظرم دو هفته بعد، وقتی کامل خوب شد، از اتفاقات این دو هفته هم خاطرات جذابی تعریف کند..

۱ نظر ۱۷ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۰
ماهے !!

صبح رفتم اداره بیمه. جلوی در تبم را گرفتند. 33 درجه بود. دوباره کاغذ بازی شروع شد. از این اتاق به آن اتاق. از این اداره به آن اداره. از این باجه به آن باجه. یکی دوبار شاهد دعوا بودم. سر کرونا. سر نوبت. خانمی به خانم کناری اش گفت فاصله یک متر را رعایت کند. زن لجبازی کرد یک قدم و بی صدا جلوتر رفت! از کنارشان عبور و صحنه ی دعوای احتمالی را در ذهنم بازسازی کردم! در یک اداره بیش از پنج بار نوبت گرفتم. هیچ کدامشان کارساز نبود. هیچ کدامشان درست راهنمایی نمی کردند. در اداره ی بعدی که به آن جا پاسم داده بودند، از دستگاه شماره دهنده محض احتیاط از هر چهارتا دکمه شماره گرفتم. این عاقلانه ترین کار در اداره ی بی حساب و کتاب بیمه بود. آخرین کار اداری ام گمانم برای پارسال بود. تفاوتم با دفعه های پیشین این بود که در انتهای سالن شلوغی که همه جلوی باجه ها جمع شده بودند، بدون این که از صبر، ناراحت و یا نگران گذر زمان باشم، آرام نشستم. بدون این که توی دلم با اعتراض و خطاب به کارمندان بی اعصاب خسته بگویم زود باش زود باش. چیزی که دست من نیست فکر ندارد. چشمم فقط به شمارنده ی میزهای خدمت بود و گوشم به صدای زنی بود که شماره ها را با سکته می خواند. شماره هایم که خوانده می شد، خانم بافرهنگی بودم که با فاصله می رفتم سمت باجه ها شماره ام را نشان مردم می دادم. حکم عصای موسی(علیه السلام) را داشت. صورتم یک آیکن که دو ردیف دندانم از خنده به طور کامل پیدا باشد کم داشت. کارم که درست نمی شد دست از پا درازتر برمی گشتم و می رفتم سمت دیگری. خنده ی وهمی در ذهنم فریز می شد.

ساعت دورازده و نیم شد. هم قول داده بودم امروز کار تمام بشود هم تا می رفتم سر کار نرسیده باید برمی گشتم. ناگهان بعد از سه ساعت یاد اینترنت افتادم. بعد از سحری حساب اینترنتی بیمه ام را ساخته بودم ولی کار نمی کرد. با یک درخواست و بدون نیاز به نوبت، حسابم فعال شد و کارم راه افتاد. به همین راحتی! تمام سه ساعت دویدن و بالا پایین رفتن با دهان روزه همه اش پَر. دلم می خواست ساختمان بیمه را باصبوری و خنده ی وهمی، یک جا آتش بزنم.

۲ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۵
ماهے !!

فرد مبتلا به این سندروم می‌تواند با یک جمله در هر حالتی -چه هیجانی چه بی‌هیجان-، به هرکسی گزند برساند. بدون این‌که خود شخص متوجه تلخی‌ حاصل از زبانش باشد.

۱ نظر ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۲۱
ماهے !!

دوست صمیمی‌ام پرسید ۲۶ سالگی چطور گذشت؟ گفتم بهترین سنم بود. گفت چرا؟ گفتم به دنبال کارهایی رفتم که در ۲۵ سالگی شاید به فکرم هم نمی‌رسید. اساتیدی داشتم که طی ۲۵ سال گذشته‌اش نمی‌دانستم حتی وجود دارند. کارهایی که دوست داشتم را پی گرفتم. کل ۲۶ سالگی را با خیال راحت «زندگی» کردم. سیگنال‌هایی با اثرات نامطلوب بر آن تاثیر نمی گذاشت؟ حتما می‌گذاشت. ۲۶ سالگی اما فکر می‌کنم توانستم به ضمیر ناخوداگاهم بنشانم که هیچ چیز را جدی نگیرد و بعد از قدری حق مسلمِ سوگواری برای اتفاقات ناگوار به حالت تراز برسد. همه‌چیز گذراست و ما در پس تمام لحظه‌ها و اتفاقات در حال یادگیری هستیم. چیزی که مهم است فقط و فقط تمرکز بر روی «خود» با کمک یک «بلدِ راه» است تا روزی که برسیم به «مکارم اخلاق». رفتن از سربالایی‌های نفس‌گیر و پیچ و خم‌های زندگی با راه‌بلد از سختی مسیر کم می‌کند. حتی اگر زمین بخوریم شیوه‌ی بلندشدن را نشانمان می‌دهد. موسی(علیه‌السلام) که نیستیم اما در هر راهی خضری داشتن کار را آسان نه ولی لذت‌بخش می‌کند. حوزه‌ی دید گرفتن از چند قدم جلوتر، زندگی را تغییر می‌دهد.

۱ نظر ۰۴ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۲۷
ماهے !!

امروز استاد الگوریتمم رو برای یک پروژه‌ای دیدم که به تازگی فول پروفسور امیرکبیر شده بود (در سن کمی شاید پایین‌تر از حد معمول میانسالی) و واقعا براشون خوشحال شدم! بعد از تبریک، گفتم درجه بعدی‌ای توی این زمینه شاید وجود نداره که براتون طلب کنم. خیلی متواضعانه گفت درس و دانشگاه که مهم نیست، انسان بشم مهمه😊

منش و ادبیات این آدم‌ها که بعد از رفتن راهی و بدون ژست چیزی می‌گن همیشه من رو مجذوب خودش می‌کنه و روحم رو جلا میده. 

۱ نظر ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۸
ماهے !!

راستشو بخوای فکر نمیکردم دیگه آدم هایی ببینم با این سطح از مسئولیت پذیری و تواضع حتی در جایی که می تونست جا خالی بده. توی حکمت 217 حضرت امیر دارن که در دگرگونی روزگار، گوهر شخصیت مردان شناخته می شود. خیلی حقه این حرف. توی روزگاری که آدم ها مسئولیت تصمیم های اساسی و یا حتی حرف های روزمره ی خودشون رو هم به عهده نمی گیرن خیلی مردونگیه کار یک افسر جزء رو فقط به خاطر این که رئیسشی به عهده بگیری. من بر دستان سردار حاجی زاده بوسه می زنم. همین دستانی که رفت تا روی گردنش. سر و گردنش رو با هم آورد جلو و خودش گردن نفس خودش رو زد.

قصد ندارم کسی رو بزرگ کنم. قصد ندارم حاشیه رو ببینم. بله من هم عزادارم. از خانواده های دوستان قدیمی دانشگاهی ام در این هواپیما بودند ولی این اتفاقات دردناک بزرگ خوب آدم ها رو نشون میده..  مراقب باشیم از مرز انصاف خارج نشیم. مراقب سلامت روانمون باشیم. نذاریم با روانمون بازی کنند. این روزها می گذرند. اروم میشیم. هیجانات ساکن می شن. خِرَدِ تجربه رو برداریم. توی روزگار نامردی «امیرعلی حاجی زاده» باشیم. حتی اگر موضعمون مخالفشه. کار آسانی نیست یک سردار عالی رتبه بیاد جلوی جهان بگه من مسئولیت همه چیز رو می پذیرم در حالی که میشد از داستان فرار کرد و با سکوت حال بهم زن و منفعت طلبانه، گردن آدم های دیگر نزدیک تر به حادثه انداخت. خیلی تقوا به خرج داد اون جایی که حتی نام مسئول و حتی جایگاه مسئول رو هم نگفت که اطلاع داده بهش.

یه چیزی رو در گوشی میگم! من در قضیه سردار سلیمانی جز سر نماز میت اشک نریختم. اونم حقیقتا برای خودم. خوشبختی آدما که گریه نداره. دیگه چی میشد از این بهتر؟ توی طول زندگیت کلی تاثیرگذار باشی. به عزتمندانه ترین نحو ممکن شهید بشی جوری که جهان باخبر بشن. پس از اون هم تاثیر مثبت بزرگت ادامه داشته باشه. چی از این بهتر می تونه باشه؟ بله من حق میدم کسی متاثر بشه ولی به شخصه فقط بهش غبطه خوردم و تصمیم های شخصی ای گرفتم. برای سردار حاجی زاده اما دلم کباب شد! واقعا چشم و دل و گلوم به حالش سوخت. عزیزتر شد که هیچ، ذره ای از موضعش پیش ما کم نشد و بیش از سردار سلیمانی بهش غبطه خوردم. برای اونی که همیشه دنبال گزک می گرده هم این حرف ها فایده نداره. اون اصلا شخص براش مهم نیست.

سپاه مرغ عزا و عروسیه.. جنگ همینه. ترجیح میدم تا پای مرگ توی خط سردار حاجی زاده های مسئولیت پذیر، صادق و متواضع باشم تا کفتارهایی که دور هواپیما رو گرفتن و امشب حوالی ساعت 8:30  با همین چشمای خودم دیدم که توی میدون ولیعصر و تئاتر شهر دست می زدند و شعار می دادند و دم از عزادار بودن بر میارن. رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا.

۲ نظر ۲۱ دی ۹۸ ، ۲۳:۲۲
ماهے !!

سه چهار روز است بعد از صلاة صبح می‌خوابم تا بی‌خوابی شب قبلش برای کاری را جبران کنم. برای همین موعد مقرر سخت بیدار می‌شوم. امروز شش هفت تا آلارم کوک کرده بودم. سومی یا چهارمی بود شاید هم پنجمی که صدای مادرم را شنیدم. صدایم می‌کرد و چیزهایی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم. سیستمم کند شده بود و کلمات را حتی با هجی کردن در ذهن هم نمی‌توانستم پردازش کنم. توی این دنیا نبودم. با چشم بسته گوشی را خاموش کردم و به مادرم گفتم نمی‌فهمم این جمله یعنی چه و دوباره خوابیدم. خوابم که تکمیل شد بیدار شدم. عین برق گرفته‌ها. دیرم شده بود. کلافه بودم. دوست داشتم یک هفته بخوابم. صبحانه را به زور خوردم. نون و پنیر، کره و مربا، پنیر و گردو، خشک و سرد و هرچه از این دست را دوست ندارم. صبحانه باید گرم باشد و آبکی. ژاکتم را پوشیدم، موبایل را روشن کردم. یکی از سردبیرهایم زنگ زده بود. با خودم گفتم کار واجبی داشته باشد دوباره زنگ می‌زند. صبح‌ها تا ده حوصله حرف زدن ندارم.

دوستم می‌گفت خیلی سر خودت را شلوغ کردی. راست می‌گفت. از قصد بود. با کاری داشتن زندگی‌ برایم بنفش خوش رنگ است. کار متقن و به درد بخور. کار به معنای Job نه. به معنای این که چیزی برای انجام داشته باشم که در طولانی مدت به دردم بخورد، مسئولیتش را بپذیرم و از آن لذت ببرم، Do. از عمر کوتاهم می‌ترسم که کاری نکرده باشم. وقت کار بیهوده رسما ندارم. بخواهم هم نمی توانم. حتی دوست دارم بروم سینما. نمی شود. دوست ندارم یک تک بعدی موفق باشم. دوست دارم یک چندبعدیِ موفق باشم. حتی به چند بعدی خوب هم راضی‌ام.

گوشی دوباره زنگ خورد. مطلبم را نفرستاده بودم. دلم می خواست بگویم دیگر نمی خواهم برای شما مطلب بنویسم. نه برای این‌که آورده‌ی مالی آن‌چنانی نداشت. فقط برای این‌که می‌خواستم یکی از کارهای متوسط را کم کرده باشم. نگفتم. آدم تصمیمات یهویی نیستم. خیلی وقت است. با خودم فکر کردم تا شب، کامل به همه‌ی جوانبش فکر کنم، بعد برای دفعه‌ی دیگر خبر بدهم. با بی‌میلی گفتم دیرتر می‌فرستم. انگار که فکرم را خوانده باشد گفت نگران شدیم که نفرستید. چیزی شده؟ قصدم را فهمیده بود. با توضیحاتی سعی در راضی‌ کردنم داشت. به حرف هایش احترام گذاشتم که فعلا دست نگه دارم.

توی مترو بانویی جلویم ایستاده بود و تا خود دروازه دولت تمام کلیپ‌های اینستاگرامش را با صدای بلند گوش داد. از مهناز افشار گرفته تا سخنرانی‌های روحانی و رئیسی. آی‌جی‌تیوی آهنگ عمدا سینا شعبان‌خانی را تا انتها گوش داد و نگاه کرد. هیچکس چیزی نگفت. من هم. گفتم راحت باشد. آدم خودش باید بفهمد. سهیمه سعدی روزانه ام را که خواندم همراهش شدم. چاره‌ای نداشتم. خط عوض کردم. دستم به خاطر ظرف غذا سنگین بود و مترو کیپ تا کیپ پر. امید به نشستن نداشتم. پشت سرم صدایی بلند شد. پسرکی آدامس فروش به پیرزنی گفته بود مادر! این دختر خانم عکس شما را توی گوشی اش گرفته. دختر جوان وقتی دیده بود پیرزن چرت زده عکس گرفته بود. پسرک با خنده ی شیطنت آمیزی برگشت. پیرزن به دختر گفت عکسش را پاک کند. دختر گفت پاک کرده. پسر بچه از دور داد زد دروغ می گوید میخواهد بفرستد توی تلگرام. آتش بیار معرکه شده بود. پیرزن دست انداخت گوشی دختر را بگیرد. حالا قطار ایستاده بود. دختر با فریادی خودش را از بین آدم ها کشاند سمت در. با این که کار بی اجازه اش زشت بود دوست داشتم از در بپرد بیرون. به اندازه کافی تنبیه شده بود. جوانکی بود و من دلم برایش سوخت. پیرزن ناگهان با عصا از جا پرید رفت به دنبالش. در بسته شد. اصرار داشت گوشی را از دست دخترک بگیرد. نتوانست. من هم دیدم جایش خالی مانده سریع از فرصت استفاده کردم نشستم. گفتم کار خدا را ببین چجوری برای ما جا باز می کند. در که باز شد دوتایی باهم از در رفتند بیرون. دختر جیغ و داد می کرد. پیرزن فریاد می زد. صحنه ی عجیبی بود. تمام افراد جامعه ی مترویی اسوه ی اخلاق شده بودند. همه را تقبیح کردند. پسرک، دختر جوان و پیرزن.

۰ نظر ۰۸ دی ۹۸ ، ۱۹:۲۸
ماهے !!

ماجرای واگذاری کانال تلگرامی مکتوبات را شنیدم و خواندم. یکی می‌گفت وحید اشتری دست‌پروده‌ی احمدی‌نژاد است؛ توقعی بیش از این نباید داشت. من اما معتقدم اتفاقا او نتیجه‌ی کارهای روحانی است. طرف بحث مبتذل، آدم را به ابتذال می‌کشاند.

۰ نظر ۰۷ دی ۹۸ ، ۲۲:۰۰
ماهے !!

اگه قرار بود بین تمام رشته‌های ورزشی که امتحانشون کردم یکی رو انتخاب کنم حتما دو رو انتخاب می‌کردم. نه از جهت این‌که مادره و احترامش واجب، بلکه از این جهت ‌که هم مثل رشته‌های رزمی خشن نیست، هم اگر اصولی پیش بری آسیب آنچنانی مثل فوتسال نداره، مثل دوچرخه‌سواری تجهیزات خاصی نمی‌خواد، مقاومت بدنیت رو بالا می‌بره، تنفست رو تنظیم می‌کنه، ضربان قلبت متناسب می‌شه، سن خاصی نمی‌خواد و از همه مهم‌تر در مواقع لزوم می‌تونی مثل اسب بدوی! مع‌الاسف اما چون برای بانوان سرزمینم میدان دوی درست درمون با مربی و رقابتی وجود نداره مجبوریم آسیب رشته‌های دیگرو به جون بخریم. بله مجبور. نمی‌دونم چطور بدون ورزش جسم رو سرحال نگه می‌دارن؟ به‌نظرم اصلا شدنی نیست. ورزش حرفه‌ای تغییر محسوسی توی روند و سبک زندگی و اخلاق آدم ایجاد می‌کنه. شب‌ها چه بخوای چه نخوای ده میری کما و صبح‌ها با اذن اذان بیدار میشی. خواب درست و به‌اندازه هم که توی پیشرفت فردی و رضایت از زندگی شخصی بسیار تاثیر گذاره.

یادم رفت بگم که من هیچ‌وقت کوهنوردی رو امتحان نکردم. حتی به تنها کوهپیمایی هم فکر کردم ولی بنظرم عقلانی نباشه و کمی خطر داره. مخصوصا برای بانوان سرزمینم. یک تور مذهبی خوب کوهپیمایی سبک چندساعته هم پیدا کردم ولی بازم نه! احتیاطم نذاشت بهشون بپیوندم. به‌خاطر مسائل و موانع خیلی زیادی. خوشحال میشم تجربیات شما رو هم توی این زمینه بدونم. 

۲ نظر ۲۹ آذر ۹۸ ، ۱۱:۰۲
ماهے !!

اوایل این هفته میرحسین موسوی با انتشار پیامی به خانواده‌های کشته شدگان اعتراضات اخیر تسلیت گفت و مقابله با اغتشاش‌گران را با ماجرای میدان ژاله تهران در آستانه انقلاب 57 مقایسه کرد. این نامه برای طرفداران تند و تیزش و حتی اصلاح‌طلبان خوشایند نبود. تا جایی که علی مطهری هم از آن انتقاد کرد.

موسوی قریب به ده سال است که در حصر به‌سر می‌برد. حصری که در آن هم می‌شود فعالیت مجازی داشت، هم به سفر رفت، هم پیام و بیانیه فرستاد و یا هرکار دیگری که دوست دارد بکند! او در آستانه‌ی 78 سالگی بیشتر به‌نظر می‌رسد با انتشار این پیام که تماما از همه جا ناامید است و دیگر قدرتی در خود نمی‌بیند و در معرض دید نیست، دوست داشت به نحوی به ماجرا راه بیابد و خود را مبارزی نشان دهد که با مردم است و در تاریخ ماندگار شود!

احمقانه‌ترین قسمت ماجرا به لحاظ جامعه‌شناختی این است که همگی موافق این سیاست‌ها بودند. من جایی ندیدم که اقتصاددان یا سیاستمداری با اصل گرانی بنزین مشکلی داشته باشد و این قضیه را «کاسبکارانه» بداند. اگر آقای موسوی رئیس جمهور می‌شد چه کسانی کابینه‌اش را تشکیل می‌دادند جز امثال همین «آخوندی»‌ها؟ این خون‌ها برای این‌ افراد ریخته شده‌است. در این ماجرا مردم با سپاه و بسیج مشکلی نداشتند که حالا بخواهد معترضین را در مقابلشان قرار بدهد یا شاه را با ولی فقیه مقایسه کند. میرحسین موسوی از آن دسته آدم‌هاییست که به هردستاویزی چنگ می‌اندازد تا منفعت شخصی خودش را حفظ کند و منفعت ملی برایش هیچ ارزشی ندارد. هیچ ارزشی!

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۸ ، ۱۴:۰۵
ماهے !!

دخترانی که عکس‌های شخصی خود را در رسانه‌های اجتماعی به اشتراک نمی‌گذارند، بهتر است آن‌هارا به عنوان استوری "Close Friends" نیز به اشتراک نگذارند. "Close Friends"جایی است که کاربرها می‌توانند افراد کمی را برای مشاهده عکس‌های خود انتخاب کنند. انجام این کار بی‌خطر نیست. به عنوان مثال، دختری در لیست "Close Friends"ِ کسی، ممکن است آن استوری را در حالی که دیگری‌ای در کنار او باشد مشاهده کند. بنابراین، بعید نیست بغل‌دستی‌اش ناخوداگاه نگاهش بیفتد. یا مثلا برخی از دخترها شوخی‌هایی که خواندنشان فقط برای دختران دیگر درست است، به اشتراک می‌گذارند. من فکر می‌کنم آنچه که نباید «باهمه» به اشتراک گذاشته شود، در وهله اول نباید «کلا» به اشتراک گذاشته شود! این شوخی‌ها یا تصاویر بی‌فایده‌اند و سودی ندارند. ما باید در این فضای اجتماعی مؤثر و اصلاح پذیر باشیم. اگر این‌طور نیستیم، نباید این‌جا باشیم.

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۹
ماهے !!

آغاز هفته‌ی بسیج رو به بسیجی‌های جناحی، نماددارهای احساسی، شیش‌جیب‌پوشای عاشق فِش‌فِش بیسیم، مشروطی‌های قدیم، خواهرای دفتر گوشه دانشکده، تندروهای پر‌سرعت، امر به‌معروف کننده‌های خوش‌صحبت و همچنین به جهادگرهای بی‌منت، تبدیل کننده‌های تهدید به‌فرصت، به‌پدر علم موشکی حسن تهرانی مقدم -نخبه‌ی پرقدرت-، مشکل‌دارهای بی‌بن‌بست، علی خلیلی اهل عمل، احساسی‌های آمیخته‌ با عقل، خوش‌اخلاق‌هایی بالبخند، ورزشکارهای سربلند، هنرمندهای پای‌بند، خداپسندهایی با طبع بلند، استادای با علم و فهم و خار چشم‌های دشمن تبریک عرض می‌کنم.

۳ نظر ۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۴:۲۰
ماهے !!

ما معمولا عادت داریم از آقای خامنه‌ای مواضع سیاسی و اجتماعی بشنویم. درحالی‌که وقتی وارد حوزه معارف دین می‌شود تازه متوجه می‌شوی چقدر صحبت‌هایش دل‌نشین است. به‌قول دوستی چون خود او عامل است و از دل حرف می‌زند، به دل ما هم نفوذ می‌کند. مثلا چند روز است که "این آیه" با لحن آرامش‌بخش او -مثل همیشه که سوره‌ای می‌خواند- در سرم تکرار می‌شود: «انّ معی ربّی، سیهدین»

گوش دادن به داستان زندگی حضرت موسی (علیه‌السلام) برایم همیشه هیجان دارد. از زبان یک پیر دانا باشد، چه بهتر. زندگی‌اش پر از غافلگیری و امید است. آن‌جایی که امام صادق(علیه‌السلام) می‌گوید: «فان موسی ذهب لیقتبس لاهله نارا فانصرف الیهم و هو نبی مرسل». موسی از شهر خارج شد تا برای خانواده‌اش از خدا طلب آتش کند، خداوند با او سخن گفت و پیامبر برگشت.

۱ نظر ۱۷ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۶
ماهے !!

به شادی احتیاج داشتم. دنبال چیزی بودم که ذهنم را درگیر چیزهای شادی‌آور کند. بعد از ماه‌ها توی سایت‌‌های موسیقی ایرانی گشت زدم و به آهنگ‌های جدید گوش دادم. در بعضی‌ آهنگ‌ها خواننده حتی اگر بشکنی هم می‌زد محتوای ترانه چیزی جز تحقیر و لعن معشوقه نداشت. آدم‌های کوچکی که حاضرند به‌‌خاطر مخاطب بیشتر و ایجاد عزت‌نفس‌های تصنعی شکست‌عشقی‌شان را تقصیر معشوقه‌ی به‌ظاهر نامردشان بی‌اندازند. مثلا: «حالم خرابه با خاطره‌هاتم بدم شاید که بعد از این به هر کاری دست زدم/ من هنوزم به یادت میفتم ولی به خودم قول شرف دادم ادامت ندم/ به بیخیالا بگو صبر کنن منم اومدم» اشعار چرتی‌ با درون‌مایه‌ی تهدید، اضطراب و بی‌عرضگی، که عاشقِ دوزاری‌پرور است. جوان‌ها را در خماری نگه می‌دارد و یا درموارد دیگر امکان این‌که کسانی که وصال برایشان رخ داده را قلقلک بدهد، هست.  

 این‌روزها که در راه رفت و برگشت، روزی سه غزل حافظ و سه غزل سعدی می‌‌خوانم بیشتر می‌فهمم چرا جامعه تا این حد متکبر شده‌ و دل بدست‌آوردن برایش سخت است. چیزی که در هردویشان می‌بینم یک مشت خاک است. خاک می‌شوند جلوی معشوقه‌شان. دوستشان دارم. در چشمم بزرگ‌اند. خیلی بزرگ. پر از شجاعت، غیرت، عزت و لطافت. آن‌جا که سعدی می‌گوید:

«غیرتم آید شکایت از تو به هرکس/ درد احبا نمی‌برم به اطبا» یا در حالی که از او رنجیده همچنان می‌گوید: « مرد تماشای باغ حسن تو سعدی‌است» یا «که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب» یا «جفا و جور توانی ولی مکن یارا» و «طایر مسکین که مهربست به جایی/ گربکشندش نمی‌رود به دگر جا»

حافظ را هم که قبلا کم‌تر دوست داشتم به‌خاطر شعرهای چند پهلویش، حالا بعضی از ابیاتش را می‌پسندم:

«چنین جوان که تویی برقعی فروآویز/ وگرنه دل برود پیر پای برجا را»

حالا هی معلم ادبیات پیش‌دانشگاهی‌مان بیاید بگوید منظورشان خداست. معشوقه‌شان خداست. اگر معانی همین چیزها را درست در نظام آموزشیمان می‌فهماندند وضعمان این نبود.

از موسیقی گذشتم و به فکر سریال افتادم. نه هیجان می‌خواستم، نه رمزآلودگی، نه درس اخلاق. همه را از برم. دوستم ماه‌هاست «فرندز» را پیشنهاد می‌کند. یک قسمت نیمه دیدم. خنده‌‌های تصنعی روی فیلم به‌من نمی‌چسبید. انگار کن انتهای جُکی، خاطره‌ای، استیکر خنده‌ی زیاد بگذارند و مجبورشوی توی رودربایستی بخندی. نتوانستم ادامه دهم. بین سریال‌های خارجی گشتم. چیزی به دلم چنگ نمی‌انداخت. دنبال طنزهای فاخر نبودم. حاضر بودم پایتخت‌ها را بنشینم دانلود کنم ببینم. یاد بازیگرهایی که حتی از دیالوگ گفتنشان هم خنده‌ام می‌گیرد افتادم. «هادی کاظمی» را سرچ کردم. «سال‌های دور از خانه» آمد. اسپین‌آف «شاهگوش» بود. شاهگوش را دیده بودم. از سال‌ها، چهار- پنج قسمت را مداوم نگاه کردم و خندیدم. کم‌کم که سریال داشت به قهقرا می‌رفت و داستان خاصی نداشت متوجه تکه‌های وقیحانه‌ و مبتذل می‌شدم که حالا دیگر دیالوگ‌‌های خنده‌دار هم سر خنده‌ام نمی‌آورد. ادامه ندادم. مد شده فیلم‌نامه که نداشته‌باشند با چیزهای زشت و زننده مخاطب جذب کنند.  بیخیال شادی شدم! 

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۸ ، ۲۰:۳۱
ماهے !!

مترو عجیب‌ترین جای دنیا نیست ولی حتما جزء مکان‌های عجیب است. یک اجتماع از آدم‌های توی خیابان که تا یک‌جایی باهمید. برخوردهایی در مترو شکل می‌گیرد که در خیابان قاعدتا شدنی نیست. تقریبا هر روز داستانی تازه در مترو دارم که خنده‌دارند. آن‌قدر که دوست دارم از مسخره بودنش قاه قاه بزنم زیر خنده. دیروز ایستگاه آخر بانویی را دیدم که عینک آفتابی زده بود و آواز می‌خواند. باور کنید آواز می‌خواند. من بودم و او. نام ایستگاه که گفته‌شد، با دست چپش کمی عینک را پایین آورد و از بالای آن نگاهی به من انداخت همراه با یک لبخند. انگار در سرزمین عجایب نشسته بودم. این‌طور وقت‌ها واقعا نمی‌دانم چه‌کار کنم. چهره‌ام از حالت جدی تغییری نمی‌کند.

امروز هم یکی از این فروشنده‌های بدلیجات وارد مترو شد در حالی که دور پا و دست و گردنش از این زنجیرهای زرد و سفید با حلقه‌های متوسط بود. بی‌هدف گفت «یه دست به من بده» و در آن واحد بین آن همه آدم، دست من را که بلا استفاده بود بدون اجازه از مچ گرفت، آورد بالا و زنجیر انداخت دورش و فریاد زد خانم‌هاااا بیبنید با ساعت چه خوب می‌شود و من داشتم فکر می‌کردم که اتفاقا چقدر خوب نیستند. آن موقع هم که قیافه‌ام از حالت جدی هیچ تغییری پیدا نکرد و منتظر بودم کسی بگوید کات خوب بازی کردی فروشنده، دلم میخواست از خنده گردنم را بگیرم عقب و حسابی بخندم. این چیزها عادی شده ولی آدم به عمقش نگاه می‌کند واقعا عجیب است.

بعد از آن مترو خط عوض کردم رفتم بعدی. کسی فریاد زد خانم‌ها کتاب «دختری که رهایش کردی» جوجو مویز، زیرقیمت. همان یک عدد را داشت. نو بود. حدس زدم دخترش کتاب را خریده و خوشش نیامده گفته مادرش ببرد بفروشد! کسی نخرید. جا برای نشستن که پیدا شد تا ایستگاه آخر بی‌وقفه کتاب را می‌خواند.


دوست دارید باز هم از این داستان‌ها بگویم؟ با من همراه باشید!

۴ نظر ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۹:۲۵
ماهے !!

امشب وقتی دیدم بازیکنان استقلال برای دختر آبی پیراهن مشکی پوشیده‌اند به حال ورزش تاسف خوردم. دختر آبی‌ای که اصلا معلوم نشد آبی بود یا نه! من هم از مرگ یک آدم ناراحتم که این کارکرد روانی یک انسان سالم از مرگ کسی دیگر است. حتی اگر از روی حماقت باشد. تاسف، ناراحتی و تعجب. این‌ها سه حالت من از این ماجراست. تعجب از این بابت که هنوز نقاط تیره و تار موجود توی چشم می‌زند با این حال افرادی در سال ۱۳۹۸ هستند که بی اطلاع از همه‌جا با پست امثال پرویز پرستویی اتقان چیزی را می‌سنجند. 

هفته‌ای به طور متوسط ۱۴ دختر ایلامی به‌خاطر فقر و شرایط نامساعد خانوادگی خودسوزی می‌کنند؛ کسی اما آن‌ها را نمی‌بیند و صدایش را در نمی‌آورد. این در حالی‌ست که یک خودکشی که زمینه‌های روانی زیادی داشته اینطور بزرگ می‌شود. من برای ورزشکاران تاسف می‌خورم. قرار بود «عقل سالم، در بدن سالم» نه که مانع یک استدلال و چرایی و ذهن پرسشگر شود. 

۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۵۹
ماهے !!

امروز برای یک کار اداری رفته بودم یک اداره‌ای. از همان اداره‌ها که کاغذ بازی دارد. کارت ملی‌ات را بگذار صدا بزنیم. این کاغذ را بگیر ببر ته سالن. کاغذ پرینتی بیاور ببر اتاق روبرویی. ببر زیرزمین ببر پشت بام. ببر نیم‌طبقه اول. آخر سر ببر پیش فلانی مهر و امضا کند و ناگهان ساعت ۱۲:۳۰ همه دست از کار می‌شویند میروند توی اتاق‌ها در را هم پشت سرشان می‌بندند تا یک ساعت بعد. از ۱۰:۳۰ تا ۲:۳۰ معطل شدم. ناگهان مرد کت‌شلواری‌ای که سفیدی نصف و نیم موهایش خبر از میان‌سالی می‌داد فریاد زد کار من را راه بی‌انداز. خسته‌ام کردی. کیفش را پرت کرد روی صندلی فلزی و صدایی ایجاد شد. خوشم نیامد از این‌کارش. دوباره برگشت با لحن آرام‌تری درخواست کرد کارش را راه بیندازند. یادآوری کرد از ۱۱:۳۰ آن‌جاست. حال آدم‌های کلافه و مستاصل را داشت. کارمند با سنگدلی تمام از ارباب رجوع مقابلش سوال می‌کرد و جواب مرد کلافه را نمی‌داد. نه تنها کارمند که هیچ کدام از کارمندان دیگر سعی در آرام کردن مرد نداشتند و سکوت مطلق بودند. دلم سوخت. بعضی ادارات واقعا لازم است برایشان توضیح بدهیم که دقیقا چرا حقوق می‌گیرند و وظیفه‌ی‌شان چیست! 

۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۳۳
ماهے !!

دوستی نوشته مردم نباید مصداقی عدالت‌خواهی کنند. ممکنه طمع دیده‌شدن و نفوذ قدرت در اون‌ها دیده شه. یعنی هیشکی مصداق نگه و فقط دم از عدالت طلبی بزنه. آدم‌های دزد هم انقدر خوبن که بگن وای داره ما رو میگه و دست از دزدی و بی‌عدالتی بردارن. اینطوری که هرکسی می‌تونه بگه عدالت خوبه و کلی‌گویی کنه. 

بدترش اینه که میاد استناد میده به صحبت‌های آقا. شما اول جان مطلب رو بگیر بعد بیا مانیفست صادر کن. آقا کی میگه دست اختلاسگران رو یک به یک کوتاه نکنیم؟ کلی گفتن که دردی رو دوا نمی‌کنه. فقط یاد گرفتیم که چیزی نگیم ممکنه نظام تضعیف شه. غافل از این‌که همین احتیاط‌هاست که باعث تضعیف نظام می‌شه. 

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۵۲
ماهے !!

سوار تاکسی شدم. همیشه اولِ راه کرایه را حساب می کنم. جنگ اول بِه از غرولند و نارضایتی آخر. دلیل دیگرم هم این است اگر پول خرد لازم داشته باشد کارش راه بیفتد. راه همیشگی بود و کرایه مشخص. راننده پانصد تومان اضافی تر می خواست. ندادم. ترمز زد. پیاده شدم. دو ثانیه بعد سوار تاکسی دیگری بودم که نذر داشت امروز کرایه نگیرد. گفت کارگر است. این دومین باری بود که سوار ماشینی می شدم که به عشق ائمه مسافر جا به جا می کرد.

به قول آقای فاطمی نیا «اینا از اسراااره آقاجان اسرار»

۲ نظر ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۲۵
ماهے !!

امروز در خیابان، صدای حرف زدن کودکانه ی بچه ای که شاید دو سال دنیا را دیده و در آغوش مادرش جا خوش کرده بود هم حتی نتوانست از شدت اندوه درون صدای پخته‌ی روزبه بمانی وقتی داشت می‌خواند «حال من حال اون آدم زخمیه/ که خودش دیده زخمش چقدر کاریه/ اما جایی نمیره/ خوش نشسته بمیره» کم کند.

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۵۲
ماهے !!