یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۹۷ مطلب با موضوع «religious» ثبت شده است

اول و آخر... یار

امروز روز عرفه است و من از تو می خواهم که راه رسیدن به آسمانِ معرفتت را نشانم دهی و بعد امانم دهی... پناهم دهی...

جانا!

دلم را که درمان کردی، خالصش کن و سرشار از خودت! از نور و رنگ و هوایت...اصلا از دنیا بِبُرش!

مانده ام با کدام صفتت صدایت کنم، توی ذهنم زیر و رویشان می کنم تا بفهمم کدام یک به کارم می آیند!! خودخواهم دیگر...

"ساتر"ی، می پوشانی.

"غافر"ی، می آمرزی و می پوشانی.

"شفیع" ی،  می آمرزی، می پوشانی و شفاعت می کنی؛ یعنی به بی آبرو شدگان هم بال و پر می دهی!

همین است! هجی اش می کنم: شَــ فــ یــ ع !

شفیع که داشته باشی ترکِ "غم" آسان است. زمان هم مهیّا، روز عرفه... و مناجات امامم حسین(علیه السلام)... تو را هم که دارم... دیگر؛ چه کم دارم؟! چه غم دارم؟!

می دانی؛ دلم آرام می گیرد وقتی تو را جستجو می کنم، وقتی دنبالت می آیم یا حتی ذکر و فکرت را دارم! دلم آرام می گیرد وقتی... تو هستی...

در بلا هم می چشم لذّاتِ او/ماتِ اویم، ماتِ اویم، ماتِ او...


پ.ن: راهیم... بازهم "انیس النفوس" لطفشان باعث شد عرفه در کنار حرم امن شان باشم... دعایمان کنید در این روز عزیز.

همین!

۲۱ نظر ۲۳ مهر ۹۲ ، ۱۱:۰۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

نیت می کنم "سه رکعت" نمازِ... نمازِ... اِاا... نمازِ... "ظهر" بخوانم برای رضای خداوند، واجب بر من،  قربة الی ال !! نیت می کنم سه رکعت نمازِ...

همین!

۱۹ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۱۵
ماهے !!
اول و آخر... یار
گذشت آن زمان هایی که زنگ در را که بزنند، ذوق مرگ بشویم از این که یک پستچی نامه ای از عزیزی آورده باشد، آن زمان هایی که دوست صمیمی دبستانم گاهی کارت پُستالی برای روز تولدم بفرستد و تویش "عزیزم تولدت مبارک" ی نوشته و دَرَش را تُف مالی کرده باشد و بیندازد در صندوق زرد/نارنجی پُستی که سر هر خیابان پیدا می شد و من هم تا روز تولدش فکر کنم، فکر کنم به این که با چه چیزِ بهتری جبران کنم که بشود پُستش کرد!
بماند که تا دو سه سال این روند بیشتر ادامه نداشت و از دل بِرَفت هر آن که از دیده بِرَفته بود و سال ها بعدش تبدیل بشود به پیامکی آن هم هر دو سال یک بار یا نهایتا سالی یکبار... .
گذشت آن زمان هایی که مادر یا همسری هر صبح چادرش را سَر کند و کارهایش را بیاورد توی حیاط که اگر زنگِ در خورد، بدون دمپایی یا  با دمپایی از ذوقَش که پستچی باشد شلنگ تخته بیندازد بِدَوَد در را باز کند به امید این که عزیزکِ دلبندشان از جنگ و جبهه نامه ای نوشته باشد؛ چه رسد به این که زنِ همسایه پیغام آورده باشد که فلانی پشت خط است بعد باز بدون دمپایی یا با دمپایی از ذوقَش شلنگ تخته بیندازد بِدَوَد تا خانه ی همسایه که تلفن دارند، دو کلامی حرف بزنند و از شدت شوق و دلتنگی اشک بریزد و قطع شود... گذشت آن زمان ها... .
جایش اما الآن گوشی ها و تبلت ها آمده که دوی نصفِ شب هم اگر کسی نامه ای از نوعِ الکترونیکی داشته باشد بنویسد، بدون تف مالی بفرستد، دستگاه گیرنده صدائَکی بدهد، صاحبش را از خواب بیدار کند، در آنِ واحد جوابش را بدهد وَ نانِ هر چه پستچی باشد را آجُر کند.
فقط ترسم از این است که اگر خدایی نکرده زبانم لال جنگ بشود، اینترنت را تا جبهه راه بیندازیمُ  بگوییم جنگ نرم در کنار جنگ سخت خیلی هم ثواب دارد!!
گذشت آن زمان هایی که وقت صرف کنند برای نوشتن، یادمان رفته که نوشتن یک شورِ عاشقانه است، لحظه ای که در آن "من" با "من" (بخوانید "او") هیچ فاصله ای ندارد... . یادمان رفته شخصیتِ افراد را از نوشته ها و سخن هایشان بشناسیم نه حدسیاتمان، چرا که هر چقدر هم بخواهد خودش را پنهان کند زبان و نوشته اش لوئَش می دهند، که من هم هر چه فکر می کنم حدیثش را یادم رفته!
آری، گذشت آن زمان ها...

پ.ن: روز تمام "لیلی" ها بر "لیلی"ها مبارک :)
بازنشر در لینک زن (+)
همین!
۱۶ نظر ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۲۵
ماهے !!

اول و آخر...یار

میدونی درد چیه؟

نگاه کن (+) درد اینه... درد اینه انقدر ذهنت مشغول دنیا شده باشه که توی چهارده ماه گذشته فقط یک بار برای شهدا نوشته باشی، اونم 5 ماه پیش(+)...

آره... درد اینه...

نه این چیزایی که "فکر" میکنم درده!

همین!
۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۰۰
ماهے !!
اول و آخر...یار
زیر این آفتاب سوزان، دلم پوچ و هیچ پَر می زند، چرخ می زند...
مضطرِّ مضطر
روضه خوان امن یجیب می خواند برای دلم...
حالا قطره های صف کشیده شده توی چشمانم
دانه به دانه پایین می آیند، جلوی گنبدت، جلوی پنجره فولادت که دلم را قفل و زنجیر کرده بودم به آن تا خوب شفایش بدهی...
دلم اما هنوز، با این چشمان تب کرده زیر این آفتاب سوزان، توی این ازدحام
مضطرِّ مضطر
چرخ می زند
چرخ..
چرخ..
چرخ..
سرم گیج می رود! می نشینم روبرویت، این گوشه ی گوشه...
برای فرج دعا کردم
برای دل هر کسی هم که التماس دعا گفته بود و نگفته بود حتی!
اما خودم چه می خواهم؟
چه چیزی ارزش دارد که در قطعه ای از بهشت بخواهم؟
گوشی مثل ریگ داغ شده تو...

پ.ن1: به "توی دستانم" که میرسم شروع می کند به زنگ خوردن، همزمان یک خانوم هم نزدیکم می شود گوشی به دست! یعنی صاحب شماره ای که داشت به من زنگ می زد، یک نگاهی به شماره می اندازم و با خوشحالی یک نگاهی به او. یکی از دوستان خیلی خوبم بود که البته شش سالی بزرگتر از من است. بسی مستفیض شدم در معیتَ ش...
پ.ن2: این متن را در صحن انقلاب نوشتم...
همین!

۹ نظر ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۰۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

نه این که فکر کنی کم آورده ام ها! نه! خودم یک تنه از پس همه آوار های روی سرم بر می آیم! احتیاجی به  کمک هم ندارم... نه این که فکر کنی بریده باشم ها! نه! خیلی هم وصلم! وصلِ وصل!

فقط راستش را بخواهی من... من... من کمی...

کم آورده ام! بدجور هم کم آورده ام!!

من

ب ر ی د ه ا م!

انیس النفوس!

غرق کن این ماهی را در دریای مهربانیَت!

جدا کن این کبر و غرور را از این منِ لعنتی!

از این خودِ بی خود!

پ.ن1: سفر دوای دردم/ هجرت تنها علاجم...

پ.ن2: اگر دلتان تنگ است گوش کنید این دو را... (+) (+)

پ.ن3: راهیَم... دل توی دلم نیست برای زیارتَش... حلالمان کنید.

همین!

۱۹ نظر ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۰
ماهے !!

اول و آخر...یار

داشت سر ریز میکرد این کاسه

از

گوشه ی چشمانم...

جلوی شان را می گیرفتم!

این اشک ها باید، در یک زمان خوب، در یک مکان خاص، برای یک شخص خاص، ریخته می شدند...

گذاشته بودم یک جا خالی شان کنم،در شب های قدر

مثل هر سال، مجلسِ هاشمی نژاد

برای مولایم علی (علیه السلام)...

به پهنای صورت اشک می ریزم!

اوضاع وخیم است!

به پهنای صورت...

بک یا الله... 

اشک..

بمحمدٍ... بِعَلیٍّ

بِعَلیٍّ

بِعَلیٍّ

...

می ریزم

و

اوضاع آرام است...

پ.ن: گفت ما را از زبان غیر خوانید... دعایمان کنید.

همین!

۱۵ نظر ۰۶ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۴۱
ماهے !!
بسم ربّ الح س ی ن (علیه السلام)
خدا کربلا را ساخت...
عشق
اپیدمی شد...
پ.ن1: به شب های قدر که نزدیک می شویم، بوی محرم می خورد بر مشامم... نمی دانم چرا! ...
همین!
۸ نظر ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

من همان کودکی که دستِ مادر را رها کرده و گم شده...

تو مثل همان مادری که پیِ فرزندش و یا منتظر پیدا شدنش هستی...

آن قدر که از پیدا شدنش خودت بیشتر خوشحال می شوی تا کودک...

که خودت گفتی:"اگر روگردانان از من بدانند که من چگونه به آنان مشتاقم و در انتظار توبه و بازگشت آنانم از شوق جان می سپردند و بندهای بدنشان از هم گسیخته می شد!"

خدا!

یک کودک هست و یک دنیا پر از خیابان های شلوغ...

یک راه راست هست و هزار بی راهه...

یک بنده ی سرکش هست و یک خدای عاشق..

دستم را رها نکرده ای گم شده ام... وای به حال این که ...

وقتی گم می شدم شانس می آوردم یک نشانه هایی از راه خانه را بلد بودم...

توی دنیا هم همین است...

راهت را که کمی بلد باشم اراده کنم به سمتت روانه می شوم... تو هم باید بخواهی...

که به دل بخواه توست...

که خودت گفتی : "إن علینا للهدی"

وقتی گم میشوم، خیلی بد می شوم!

اصلا گاهی از قصد گم می شوم که تو نگاهم کنی...

گناه کنم که نگاهم کنی!

که دستم را بگیری!

اشتباه هست میدانم!!

ولی همین که فرصت توبه را می دهی می فهمم حواست به من هست... .

بفهمان به "من" که با خوب بودن هم می شود نگاهش کنی...

از امتحان هایی که میگیری... می شود...

چقدر ادامه بدهم به گم شدن در این خیابان های شلوغ؟!

خب تو دستم را سفت بگیر!

من همان کودک مضطر...

سرم را کج میکنم... نگاهت میکنم ...

ببخشید خدا...

باشد؟

پ.ن1: در حدیث قدسی می فرماید: ای فرزند آدم به حق تو بر من سوگند که من تو را دوست دارم، پس تو را به حق خودم بر تو سوگند که من را دوست بدار!

پ.ن2: مانند طفل در به دری گریه می کنم... (+)

همین!

۱۹ نظر ۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۲:۲۰
ماهے !!
اول و آخر...یار
حضرتِ یار...
هر سحر از سر صلاةِ صبح حواسم به توست...
به تویی که مرا به بندگانت وانگذاشتی که خارم کنند...
که برای همین نیم مثقال عزتی که بندگانت دارند ارزش قائلی...
که عزت پیش توست...
می گردم روی این کره ی خاکی و آبی و دورِ خودم؛ روحم را می گردانم!
روحی که نَفَس توست...
می گذرم از خودم...
از همه ی دنیا و آدم هایش...
می گردم که تو را پیدا کنم و دورت بگردم مثل پروانه...
جایی نوشته بود: "می خواهم انقدر دورت بگردم که حاجی شوم!"
از سرِ صبح تنورِ دلم را داغ میکنم که برشته شوم، حوا ام ولی می خواهم فرشته شوم!
دوست دارم سرِ سحری دلم بوی گل یاس بدهد و اتاقم بوی گلِ نرگس...
تا سرِ افطار که بوی گلِ شب بو به مشامم می رسد، دلشاد باشم از این همه گشت و گذار ها که من با همین گشتن ها خوشم دورت بگردم!

+ از سحرمست تو، تادم افطارم... (+)

همین!
۲۰ نظر ۲۴ تیر ۹۲ ، ۱۵:۰۰
ماهے !!

اول و آخر...یار

این صدایی که می شنوی صدایِ در زدنِ مهمانانِ دعوت شده ی توست... . این ها می خواهند طعمِ تلخ کامِ زندگیشان را با سفره ی تو شیرین کنند... .

عظمتت را جلال!

مهمانِ بدونِ لباسِ مهمانی، می پذیری؟!

یک نگاه هست، یک دنیا گناه!

ماهیِ تُنگِ دلم توی تور دنیایی گرفتار نشود الهی!

کمکم کن که تیک تاکِ این قلب را رو به راه تو تنظیم کنم، تا رو به راه شوم!

وقتی آرامم که رو به راه تو هستم!

که رو به ذکر و ماه تو هستم!

یک ماه هست و یک دنیا آه...

صدای پای ماه می آید...

سلام !

عکس نوشت: دلم خیلی هوای سنّ و زمان و این مکان را دارد... تابستان 87...

پ.ن1 : در یک چنین روزی (اول رمضان) چشم به جهان گشودیم که ای کاش... حیف که ناشکری می شود. عظمتت را شکر... التماس دعا از اولین سحر و افطار، تا آخرینَش...

پ.ن2 : یادش بخیر (اینجا)

پ.ن3 : فقیر اگر نیستی یا خدایی، یا نیستی... خدا که نیستی؛ پس نیستی! یعنی، جز فقیر نیستی! (علی اکبر بقائی)

همین!

۱۷ نظر ۱۹ تیر ۹۲ ، ۲۰:۰۰
ماهے !!

اول و آخر...یار

بدون هیچ پیش زمینه ای شروع میکنم به تایپ کردن برای تو... ببخشید که خیلی برای دل شما قلمم خوب نیست، قلم که چه عرض کنم؟! خودم هم برایت خوب نیستم..!

پشت به سایه ها و صدا ها پیش می روم...

باید غصه ها و غم هایم را بگذارم کنار،به بهانه ی میلاد تو...

همه منتظرند یک ناجی بیاید دستشان را بگیردُ...

غبار از دل و روی شان را که انگار هزار صبح نشسته باشند بشوید...

در کجا ایستاده ای که جهان انگشت حیرت می گزد و این چنین به تو خیره مانده؟!

تا کی این مونولوگ ها را تکرار کنم؟

پ.ن1: مثل یک بیت غزل می رسی روزی ناگهان... همه غزل هایم نصفه نیمه رها مانده اند مثل ادامه همین تک مصرع...

پ.ن2: شب ولادت شماست و من مثل همیشه بدون هدیه آمده ام... شما آقایی کنُ...رد نکن مرا...عرض تبریک آقا و کمی بی تابی...(+)

پ.ن 3: چقدر همه جا غم و غصه ست عیده مثلا (+) :))

همین!

۲۲ نظر ۰۲ تیر ۹۲ ، ۱۳:۰۲
ماهے !!

اول و آخر...یار

سفره ی دلم را جلوی چشمت باز میکنم...

می نویسم و خط می زنم...می نویسم و نمی نویسم...دو تا یکی...یکی دوتا!

دستم به داد دهانم نمی رسد!

پوچ و هیچ توی این هیاهو و گردباد لغاتِ پراکنده می چرخم...

بی آنکه کلماتم رسیده باشند، درباد"حراج" میکنم...

ببین خدا خوب می دانم "چاره" ی این دل چیست...باید "بی چاره" ی تو باشد...

فقط یک معمایی این وسط مانده و ذهن مشوشم را حسابی درهم تر ریخته:

تو به من چه نزدیک، نزدیک تر از حبل ورید...

من از تو فرسنگ ها دور...

از تو که این قدر دلسوز منی... .

می خواهم بنده ی تو باشم...

مهربانم!

لطفا...اشغلنا بذکرک!

که تویی هادی و منم ضال!

و من سفره ی دلم باز می ماند...تا تو کمی هدایت توی آن بریزی...

پ.ن : این فایل صوتی را گوش کنید.(+)

همین!

۱۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۵۴
ماهے !!

اول و آخر...یار

من حتی به اندازه ی این صدای ممتد زنگ آیفن هم زنده نیستم!

دوست داشتم پنجره ی خیالم را باز کنم و دست در آسمان افکارم ببرم و یادی که بادبادک شده را بگیرم بیاورمش پایین یا شاید بهتر بود برای تلویزیون فکرم یک کنترل تهیه کنم... .

باید بپرم...

پرشی به وسعت قرن!

پ.ن1: حواسم را به تو میسپارم ... حواست هست چند وقت است مرا نطلبیده ای؟ ...حواسم هست 3 سالی میشود به گمانم...یا انیس النفوس..

پ.ن2: فقط خدا (+)
همین!
۵ نظر ۱۳ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۴۵
ماهے !!
اول و آخر...یار

شاید بهتر باشد کمی در فرهنگ لغاتمان تجدید نظر کنیم!
روحانی ای که هدفش ارتباط بیشتری با جوانان است. لذا به همین منظور حرف هایی را می زند که به مذاقشان خوش بیاید(فقط از روی نظر و عقیده ی شخصی خود+رنگ و لعابی زیبا از دین!) جوانان هم "به به" و "چه چه" به راه می اندازند که چه روشن فکری است! البته آن بنده ی خدا هم قطعا نیتش خدایی است ولی...
"روحانی" فقط مثال است برای نشان دادن شخصی بسیار مذهبی و نماد یک عده مذهبی!
به این فردی که مثال زدیم روشن فکر نگوییم! البته در فرهنگ لغت من(لا اقل با وضع امروزی) تا بگویند روشن فکر یاد کسی می افتم که تفریط می کند و نه اهل تعادل! که روشن فکری خودِ خود اسلام است.
در اصل باید به کسی بگوییم روشن فکر که فکرِ او را نور اسلام واقعی روشن کرده باشد و نه زمینه ها و افکارِ امروزی. از نظر من ذره ای نمی شود روی چنین آدم هایی برای مشورت حسابی باز کرد چون اسلامی را می گویند که تو خوشت بیاید و نه آچه که اصلِ اسلام میگوید.
زمانه ی سختی است برای انتخاب "راه" از "چاه"...
خدایا!
چراغ چشم هایت را برایم پست کن!/دیگر نگاهم فرق شب با روز روشن را نمیفهمد...(نجمه زارع)

پ.ن: هر روز به صد فریب میخندیدم/ از ماتمِ لرزِ بید میرقصیدم!
تا کِی به تناقضات تن میدادم؟!/ کاش از لحنِ خوشِ غریب* میترسبدم!
(خودمان!)
*غریب: میتونه استاد باشه!
همین!
۶ نظر ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۵۵
ماهے !!
اول و آخر...یار
برای شروعِ نوشتنِ تقلب
برای امتحان...
"بسم الله الرحمن الرحیم"میگفت...

پ.ن: نمیدانم شاید دیگر تا این حد هم ربط نداشته باشد ولی یاد فیلم "بدرود بغداد" افتادم. آنجاییش که یکی از اعضاء القاعده نارنجک را با بسم الله الرحمن الرحیم پرتاب میکرد...!!!
همین!
۶ نظر ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۳۰
ماهے !!

اول و آخر...یار

ای آغازترینِ آغاز!

اگر غضبی در ابروان تو گرهی بیندازد، آسمان انگار که از ارتفاع خسته شده باشد به آنی پایین می آید و چراغش را درخود فروبمیراند و باد زمین را مثل کاغذی مچاله کند.

نگذار که از مغضوبین باشیم شاید کمی غیرت بندگی بیابیم و شوق مدح تو ما را فراگیرد آن وقت دیگر بی هراس دست در گردن مرگ و قدم زنان با آن در کوچه های زندگی می رویم. تا شاید این دلِ مسموم از بیماری برخیزد و نام معطر تو را با خود زمزمه کند:

"یا حَبیبَ مَن لا حَبیبَ لَه"


پ.ن:امام سجاد(علیه السلام): دختران و زنان مانند بلورند آن ها را نشکنید، چون فطرت و ساختمان روحی و احساسی دختران همانند یک گل لطیف است... پیشاپیش روزِ خانم مبارک!

پ.ن:ما دیگه رفتیم تو غار امتحانا شاید ماهی یک بار، سالی یک بار یه سری زدیم!!

همین!

۱۱ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۳۷
ماهے !!
اول و آخر... یار

ارواحی پاک و مطهر توی تابوت های روی دست مردم پرسه میزدند...
ما پنجره ها را بستیم و گفتیم:
"بیچاره پدر مادرهایشان!"



همین!

۶ نظر ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۲۱
ماهے !!
اول و آخر... یار
دوباره کلمات توی ذهنم این پا و آن پا میکنند، می آیند و نمی آیند...
تا به حال با خودت غریبه شده ای؟!
تا به حال شده وقتی در حال حرکت هستی با عطسه ای عمیق و وسیع چشم باز کنی ببینی سایه ات میخواهد خفه ات کند؟!
خدایا! سایه ام هم دیگر مرا نمیشناسد...شایدهم من او را! قصد جانم را کرده بود!
از خودم در امان نیستم...
اللهم اعوذ بک من شرّ نفسی...
خدایا! چگونه با این خراب آباد، قیامتم را آباد کنم؟!
همین!
۵ نظر ۲۳ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۵۶
ماهے !!

بسم ربّ الح س ی ن (علیه السلام)

نه نوشتنم می آید نه حرف زدنم نه هیچ کار دیگر!

حالم مثل همین آسمانی که عین سیل می بارید خراب است، خراب!

دلم را باید ببرم تعمیرگاه... محرّم زمان خوبی ست برای تعمیر دل... حس خوبی دارم... یک جور نور امیدی ته دلم هست که حالش خوب می شود! یعنی به تعمیر کار دلم آنقدر مطمئن هستم که ناسالم بر نمیگرداند مرا...

رویم را زمین نینداز آقا...

پ.ن: نوای وبلاگم را دوست دارم حسابی...( +)


همین!

۲۰ نظر ۲۴ آبان ۹۱ ، ۱۶:۵۹
ماهے !!