شبِ حراج
سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۵۴ ب.ظ
اول و آخر...یار
سفره ی دلم را جلوی چشمت باز میکنم...
می نویسم و خط می زنم...می نویسم و نمی نویسم...دو تا یکی...یکی دوتا!
دستم به داد دهانم نمی رسد!
پوچ و هیچ توی این هیاهو و گردباد لغاتِ پراکنده می چرخم...
بی آنکه کلماتم رسیده باشند، درباد"حراج" میکنم...
ببین خدا خوب می دانم "چاره" ی این دل چیست...باید "بی چاره" ی تو باشد...
فقط یک معمایی این وسط مانده و ذهن مشوشم را حسابی درهم تر ریخته:
تو به من چه نزدیک، نزدیک تر از حبل ورید...
من از تو فرسنگ ها دور...
از تو که این قدر دلسوز منی... .
می خواهم بنده ی تو باشم...
مهربانم!
لطفا...اشغلنا بذکرک!
که تویی هادی و منم ضال!
و من سفره ی دلم باز می ماند...تا تو کمی هدایت توی آن بریزی...
پ.ن : این فایل صوتی را گوش کنید.(+)
همین!