یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

اول و آخر... یار

نه این که فکر کنی کم آورده ام ها! نه! خودم یک تنه از پس همه آوار های روی سرم بر می آیم! احتیاجی به  کمک هم ندارم... نه این که فکر کنی بریده باشم ها! نه! خیلی هم وصلم! وصلِ وصل!

فقط راستش را بخواهی من... من... من کمی...

کم آورده ام! بدجور هم کم آورده ام!!

من

ب ر ی د ه ا م!

انیس النفوس!

غرق کن این ماهی را در دریای مهربانیَت!

جدا کن این کبر و غرور را از این منِ لعنتی!

از این خودِ بی خود!

پ.ن1: سفر دوای دردم/ هجرت تنها علاجم...

پ.ن2: اگر دلتان تنگ است گوش کنید این دو را... (+) (+)

پ.ن3: راهیَم... دل توی دلم نیست برای زیارتَش... حلالمان کنید.

همین!

۱۹ نظر ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۰
ماهے !!
اول و آخر... یار

نگاه کن...
دارند با هم حرف می زنند
زبان ماهی ها را هم بلدم
لب خوانی میکنم...
نگاه کن!
اگر گفتی چه می گویند؟!

همین!
۲۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۵۳
ماهے !!

اول و آخر... یار

می دانم زیاد است ولی خیلی دوست دارم نظرتان را راجع به اولین داستانم بدانم. اگر بد بود بفرمایید که دیگر ننویسیم که سنگین تر هم باشد :))

ساعت  12:10 دقیقه نیمه شب

مثل همیشه نشسته بودم پشت میزم و مشغول خواندنِ کتابِ" چگونه برخورد کنیم؟".رسیده بودم به این جمله:"زن اگر بهانه های بی دلیل می گیرد بدانید بُعد عاطفی روحش لنگ می زند!". یکهو دیدم یک نفر با داد می گوید:

۳۴ نظر ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۰۸
ماهے !!

اول و آخر... یار

بعضی حس ها م خیلی خاصن...مثلِ...

مثلِ حسِ یخ ِ بستنی خوردن تو چله ی زمستون...

حسِ روزای اول مدرسه...

حسِ وقتایی که سفر خانوادگی میرید، ولی تو باغِ سفر نباشی!

حسِ خنک دست کردن تو آبِ حوضِ آبی ِ ماهی ها...
حسی که تو دوران مدرسه ت دوستات میرن مسافرت و تو نمیری...

برات بی اهمیته... ولی وقتی مدرسه خلوت می شه... یه جور بدی می شه...

حسِ مزخرفی که یه نمره تو، تو سایت میبینی که استاد انداختتت...واویلا..

حسِ ذوقمرگی بعد از وقتایی که می تونی گناه کنی...

ولی نَفسِ ت رو میذاری تو فُرسُ انجامش نمی دی!!

حسِ مبهمِ رفتن به غسالخونه برای همین جوری!

حسِ شیرینِ تنهایی قدم زدن زیر بارون شدید...

بدونِ چتر...

۲۵ نظر ۲۴ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۶
ماهے !!
اول و آخر... یار
دلم یک سیر خنده ی "قاه قاه" می خواهد، آنقدر بخندم که بدون فاصله بزنم زیر گریه "های های"...
بعد کز کنم گوشه اتاقم... با خودم قهر کنم و هی منّتم را بکشمُ هی قهر کنم!
باز منّتم را بکشم
بالاخره آشتی کنم با خودم!
از دلتنگی همین فاصله که قهر کرده بودم روی شانه های خودم "زار زار" گریه کنم!
بعد باز از شادی آشتی کردنمان با چشم های اشکی، "قاه قاه" بزنیم زیر خنده، دو تایی.
همین!
۱۴ نظر ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۴۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

می خواهی لاغر شوی؟!

بخور!

تا می توانی بخور!

تا سر حد بالا آوردن!

بخور...

حرف هایت را...

پ.ن: صد در صد تضمینی!

همین!

۱۲ نظر ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۰
ماهے !!

اول و آخر...یار

داشت سر ریز میکرد این کاسه

از

گوشه ی چشمانم...

جلوی شان را می گیرفتم!

این اشک ها باید، در یک زمان خوب، در یک مکان خاص، برای یک شخص خاص، ریخته می شدند...

گذاشته بودم یک جا خالی شان کنم،در شب های قدر

مثل هر سال، مجلسِ هاشمی نژاد

برای مولایم علی (علیه السلام)...

به پهنای صورت اشک می ریزم!

اوضاع وخیم است!

به پهنای صورت...

بک یا الله... 

اشک..

بمحمدٍ... بِعَلیٍّ

بِعَلیٍّ

بِعَلیٍّ

...

می ریزم

و

اوضاع آرام است...

پ.ن: گفت ما را از زبان غیر خوانید... دعایمان کنید.

همین!

۱۵ نظر ۰۶ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۴۱
ماهے !!
بسم ربّ الح س ی ن (علیه السلام)
خدا کربلا را ساخت...
عشق
اپیدمی شد...
پ.ن1: به شب های قدر که نزدیک می شویم، بوی محرم می خورد بر مشامم... نمی دانم چرا! ...
همین!
۸ نظر ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

من همان کودکی که دستِ مادر را رها کرده و گم شده...

تو مثل همان مادری که پیِ فرزندش و یا منتظر پیدا شدنش هستی...

آن قدر که از پیدا شدنش خودت بیشتر خوشحال می شوی تا کودک...

که خودت گفتی:"اگر روگردانان از من بدانند که من چگونه به آنان مشتاقم و در انتظار توبه و بازگشت آنانم از شوق جان می سپردند و بندهای بدنشان از هم گسیخته می شد!"

خدا!

یک کودک هست و یک دنیا پر از خیابان های شلوغ...

یک راه راست هست و هزار بی راهه...

یک بنده ی سرکش هست و یک خدای عاشق..

دستم را رها نکرده ای گم شده ام... وای به حال این که ...

وقتی گم می شدم شانس می آوردم یک نشانه هایی از راه خانه را بلد بودم...

توی دنیا هم همین است...

راهت را که کمی بلد باشم اراده کنم به سمتت روانه می شوم... تو هم باید بخواهی...

که به دل بخواه توست...

که خودت گفتی : "إن علینا للهدی"

وقتی گم میشوم، خیلی بد می شوم!

اصلا گاهی از قصد گم می شوم که تو نگاهم کنی...

گناه کنم که نگاهم کنی!

که دستم را بگیری!

اشتباه هست میدانم!!

ولی همین که فرصت توبه را می دهی می فهمم حواست به من هست... .

بفهمان به "من" که با خوب بودن هم می شود نگاهش کنی...

از امتحان هایی که میگیری... می شود...

چقدر ادامه بدهم به گم شدن در این خیابان های شلوغ؟!

خب تو دستم را سفت بگیر!

من همان کودک مضطر...

سرم را کج میکنم... نگاهت میکنم ...

ببخشید خدا...

باشد؟

پ.ن1: در حدیث قدسی می فرماید: ای فرزند آدم به حق تو بر من سوگند که من تو را دوست دارم، پس تو را به حق خودم بر تو سوگند که من را دوست بدار!

پ.ن2: مانند طفل در به دری گریه می کنم... (+)

همین!

۱۹ نظر ۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۲:۲۰
ماهے !!
اول و آخر...یار
حضرتِ یار...
هر سحر از سر صلاةِ صبح حواسم به توست...
به تویی که مرا به بندگانت وانگذاشتی که خارم کنند...
که برای همین نیم مثقال عزتی که بندگانت دارند ارزش قائلی...
که عزت پیش توست...
می گردم روی این کره ی خاکی و آبی و دورِ خودم؛ روحم را می گردانم!
روحی که نَفَس توست...
می گذرم از خودم...
از همه ی دنیا و آدم هایش...
می گردم که تو را پیدا کنم و دورت بگردم مثل پروانه...
جایی نوشته بود: "می خواهم انقدر دورت بگردم که حاجی شوم!"
از سرِ صبح تنورِ دلم را داغ میکنم که برشته شوم، حوا ام ولی می خواهم فرشته شوم!
دوست دارم سرِ سحری دلم بوی گل یاس بدهد و اتاقم بوی گلِ نرگس...
تا سرِ افطار که بوی گلِ شب بو به مشامم می رسد، دلشاد باشم از این همه گشت و گذار ها که من با همین گشتن ها خوشم دورت بگردم!

+ از سحرمست تو، تادم افطارم... (+)

همین!
۲۰ نظر ۲۴ تیر ۹۲ ، ۱۵:۰۰
ماهے !!

اول و آخر...یار

این صدایی که می شنوی صدایِ در زدنِ مهمانانِ دعوت شده ی توست... . این ها می خواهند طعمِ تلخ کامِ زندگیشان را با سفره ی تو شیرین کنند... .

عظمتت را جلال!

مهمانِ بدونِ لباسِ مهمانی، می پذیری؟!

یک نگاه هست، یک دنیا گناه!

ماهیِ تُنگِ دلم توی تور دنیایی گرفتار نشود الهی!

کمکم کن که تیک تاکِ این قلب را رو به راه تو تنظیم کنم، تا رو به راه شوم!

وقتی آرامم که رو به راه تو هستم!

که رو به ذکر و ماه تو هستم!

یک ماه هست و یک دنیا آه...

صدای پای ماه می آید...

سلام !

عکس نوشت: دلم خیلی هوای سنّ و زمان و این مکان را دارد... تابستان 87...

پ.ن1 : در یک چنین روزی (اول رمضان) چشم به جهان گشودیم که ای کاش... حیف که ناشکری می شود. عظمتت را شکر... التماس دعا از اولین سحر و افطار، تا آخرینَش...

پ.ن2 : یادش بخیر (اینجا)

پ.ن3 : فقیر اگر نیستی یا خدایی، یا نیستی... خدا که نیستی؛ پس نیستی! یعنی، جز فقیر نیستی! (علی اکبر بقائی)

همین!

۱۷ نظر ۱۹ تیر ۹۲ ، ۲۰:۰۰
ماهے !!
اول و آخر... یار
گاهی فکر میکنم، که چقدر فکر میکنم!
مثلا به وقت هایی فکر می کنم که سر کلاس استاد دارد مسئله حل می کند و بعد از این که تخته را پاک می کند، تازه به خودم می آیم که به اندازه ی زمان نوشتن حل مسئله روی تخته و پاک کردن آن در حال فکر کردن بوده ام!
باز فکر میکنم که به چه فکر می کرده ام، یک فلاش بک می زنم و ذهنم را حلاجی می کنم (در حالی که این بار با چشمانم نوشته های استاد را پی گیری میکنم). اخم هایم را هم در هم می کنم که استاد اگر متوجه نبودِ حضورِ روحی من در کلاس شد، جرئت نکند حرفی بزند. علاوه بر موضوعِ فکر، یک چیز های جدیدی هم دست گیرم می شود!!
یادم می آید یک بار در مرحله ی دوم (پی گیری نوشته های استاد) بودم که گفتم شروع کنم به رو نویسی از تخته، اصلا نمی دانستم چه چیزی را کپی می کنم، خب به آن چیزی که فکر می کردم و الآن نمی دانم چه بوده حتما مهم تر از درس بوده!!!
فقط می نوشتم به امید اینکه:"جزوم کامل باشه، می رم خونه می خونم!!!"
همین طور که می نوشتم یک قسمتی خیلی بد نوشته شده بود، برای خالی نبودن عریضه پرسیدم: "ببخشید استاد، خط دوم آخر خط، کلا قسمت بعد مساوی چی نوشتید؟!"
یک نگاهی به تخته انداخت:"عه! بله.. اشتباه نوشتم، آفرین! هیچ کسی حواسش نبود آ، اسمت چی بود؟ یه مثبت برات بذارم..."
من:"هوم؟!! من فقط..."
تازه به خودم آمدم که خیلی حواسم بوده!!!
و تازه تر به این هم فکر می کنم که فکر، فکر می آورد...
برای اثباتش همین حالا...
کمی فکر کن...

خب به چه فکر میکردم؟!
همین!
۱۵ نظر ۰۹ تیر ۹۲ ، ۱۹:۵۰
ماهے !!

اول و آخر...یار

بدون هیچ پیش زمینه ای شروع میکنم به تایپ کردن برای تو... ببخشید که خیلی برای دل شما قلمم خوب نیست، قلم که چه عرض کنم؟! خودم هم برایت خوب نیستم..!

پشت به سایه ها و صدا ها پیش می روم...

باید غصه ها و غم هایم را بگذارم کنار،به بهانه ی میلاد تو...

همه منتظرند یک ناجی بیاید دستشان را بگیردُ...

غبار از دل و روی شان را که انگار هزار صبح نشسته باشند بشوید...

در کجا ایستاده ای که جهان انگشت حیرت می گزد و این چنین به تو خیره مانده؟!

تا کی این مونولوگ ها را تکرار کنم؟

پ.ن1: مثل یک بیت غزل می رسی روزی ناگهان... همه غزل هایم نصفه نیمه رها مانده اند مثل ادامه همین تک مصرع...

پ.ن2: شب ولادت شماست و من مثل همیشه بدون هدیه آمده ام... شما آقایی کنُ...رد نکن مرا...عرض تبریک آقا و کمی بی تابی...(+)

پ.ن 3: چقدر همه جا غم و غصه ست عیده مثلا (+) :))

همین!

۲۲ نظر ۰۲ تیر ۹۲ ، ۱۳:۰۲
ماهے !!

اول و آخر...یار

سفره ی دلم را جلوی چشمت باز میکنم...

می نویسم و خط می زنم...می نویسم و نمی نویسم...دو تا یکی...یکی دوتا!

دستم به داد دهانم نمی رسد!

پوچ و هیچ توی این هیاهو و گردباد لغاتِ پراکنده می چرخم...

بی آنکه کلماتم رسیده باشند، درباد"حراج" میکنم...

ببین خدا خوب می دانم "چاره" ی این دل چیست...باید "بی چاره" ی تو باشد...

فقط یک معمایی این وسط مانده و ذهن مشوشم را حسابی درهم تر ریخته:

تو به من چه نزدیک، نزدیک تر از حبل ورید...

من از تو فرسنگ ها دور...

از تو که این قدر دلسوز منی... .

می خواهم بنده ی تو باشم...

مهربانم!

لطفا...اشغلنا بذکرک!

که تویی هادی و منم ضال!

و من سفره ی دلم باز می ماند...تا تو کمی هدایت توی آن بریزی...

پ.ن : این فایل صوتی را گوش کنید.(+)

همین!

۱۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۵۴
ماهے !!
اول و آخر...یار
دلت که گرفته باشد
با صدای "یک آهنگ غمزده" که هیچ...
با صدای "لحاف دوزی" هم...
گریه ات میگیرد!!
گریه ات که میگیرد...
باید سریع به بالِشَت پناه ببری!
بالاخره هرکسی، یکی را دارد
برای
آ...رام شدن
و من...
گوشه ی بالِشَم را.

که می شود این : +

پ.ن: هر روز از این مسیر برمیگردم.../ ازرفتن ناگریز برمیگردم!

تو شام بخور،بخواب تنهایی جان!/ من مثل همیشه دیر برمیگردم!

(شاعر:نمیدانم)

همین!
۱۷ نظر ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۱۰
ماهے !!
اول و آخر...یار
باید روحم را ببرم پیش طبیب سنتی برای بادکش!!
تا منشاء درد را پیدا کنم...
و شاید
به حجامتش نیاز شود...

پ.ن1: شنیده ام در بادکشِ جسم، هر نقطه ای که درد بیشتری داشته باشد، مکان بیماری است!
پ.ن2: این فایل صوتی را "سعی" کرده ام الگوی خودم قرار دهم.(+)

بعدن نوشت: شاید یکی از چیزهایی که خیلی این روح لطیف(!) من را آزار می دهد صحبت کردن با افرادی است که با تو درد دل می کنند بعد نظرت را میخواهند و بعد تر اینکه نظرت را که میگویی خب ممکن است انتقاد هم بکنی و همیشه با جواب های حق به جانب و توضیحات خیلی خیلی حق به جانب تر و کادو شده از استدلال های قشنگ قشنگ میخواهند تو را قانع کنند. خب نظر نخواه لطفا! و تو حالت به هم بخورد از این نوع صحبت کردن که عالِم دهرند و هر بار این اتفاق بیفتد و تو کمتر رغبت کنی به هم صحبتی با آن ها و البته همان موقع هیچ نگویی و دهانت را ببندی که در عالِم بودن خودشان باقی بمانند، این می شود که دایره ی دوستانت را کوچک تر می کنی تا عذاب کمتری بکشی و آرامش را به خودت هدیه دهی!! و هر روز که می گذرد از تعداد دوستان نزدیکت(که مطمئنن تعدادشان برای هر فردی شاید به زور به اندازه ی انگشتان یک دست  برسد!)که حرکات این چنینی را می بینی، می کاهی. درنتیجه تنهاتر می شوی و تشکر میکنی که این نکته را خیلی خوب به تو یاد آور می شوند که نزدیک ترین دوست خدا ست...
همین!
۹ نظر ۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۵
ماهے !!

اول و آخر...یار

من حتی به اندازه ی این صدای ممتد زنگ آیفن هم زنده نیستم!

دوست داشتم پنجره ی خیالم را باز کنم و دست در آسمان افکارم ببرم و یادی که بادبادک شده را بگیرم بیاورمش پایین یا شاید بهتر بود برای تلویزیون فکرم یک کنترل تهیه کنم... .

باید بپرم...

پرشی به وسعت قرن!

پ.ن1: حواسم را به تو میسپارم ... حواست هست چند وقت است مرا نطلبیده ای؟ ...حواسم هست 3 سالی میشود به گمانم...یا انیس النفوس..

پ.ن2: فقط خدا (+)
همین!
۵ نظر ۱۳ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۴۵
ماهے !!
اول و آخر...یار

شاید بهتر باشد کمی در فرهنگ لغاتمان تجدید نظر کنیم!
روحانی ای که هدفش ارتباط بیشتری با جوانان است. لذا به همین منظور حرف هایی را می زند که به مذاقشان خوش بیاید(فقط از روی نظر و عقیده ی شخصی خود+رنگ و لعابی زیبا از دین!) جوانان هم "به به" و "چه چه" به راه می اندازند که چه روشن فکری است! البته آن بنده ی خدا هم قطعا نیتش خدایی است ولی...
"روحانی" فقط مثال است برای نشان دادن شخصی بسیار مذهبی و نماد یک عده مذهبی!
به این فردی که مثال زدیم روشن فکر نگوییم! البته در فرهنگ لغت من(لا اقل با وضع امروزی) تا بگویند روشن فکر یاد کسی می افتم که تفریط می کند و نه اهل تعادل! که روشن فکری خودِ خود اسلام است.
در اصل باید به کسی بگوییم روشن فکر که فکرِ او را نور اسلام واقعی روشن کرده باشد و نه زمینه ها و افکارِ امروزی. از نظر من ذره ای نمی شود روی چنین آدم هایی برای مشورت حسابی باز کرد چون اسلامی را می گویند که تو خوشت بیاید و نه آچه که اصلِ اسلام میگوید.
زمانه ی سختی است برای انتخاب "راه" از "چاه"...
خدایا!
چراغ چشم هایت را برایم پست کن!/دیگر نگاهم فرق شب با روز روشن را نمیفهمد...(نجمه زارع)

پ.ن: هر روز به صد فریب میخندیدم/ از ماتمِ لرزِ بید میرقصیدم!
تا کِی به تناقضات تن میدادم؟!/ کاش از لحنِ خوشِ غریب* میترسبدم!
(خودمان!)
*غریب: میتونه استاد باشه!
همین!
۶ نظر ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۵۵
ماهے !!
اول و آخر...یار
برای شروعِ نوشتنِ تقلب
برای امتحان...
"بسم الله الرحمن الرحیم"میگفت...

پ.ن: نمیدانم شاید دیگر تا این حد هم ربط نداشته باشد ولی یاد فیلم "بدرود بغداد" افتادم. آنجاییش که یکی از اعضاء القاعده نارنجک را با بسم الله الرحمن الرحیم پرتاب میکرد...!!!
همین!
۶ نظر ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۳۰
ماهے !!

اول و آخر...یار

ای آغازترینِ آغاز!

اگر غضبی در ابروان تو گرهی بیندازد، آسمان انگار که از ارتفاع خسته شده باشد به آنی پایین می آید و چراغش را درخود فروبمیراند و باد زمین را مثل کاغذی مچاله کند.

نگذار که از مغضوبین باشیم شاید کمی غیرت بندگی بیابیم و شوق مدح تو ما را فراگیرد آن وقت دیگر بی هراس دست در گردن مرگ و قدم زنان با آن در کوچه های زندگی می رویم. تا شاید این دلِ مسموم از بیماری برخیزد و نام معطر تو را با خود زمزمه کند:

"یا حَبیبَ مَن لا حَبیبَ لَه"


پ.ن:امام سجاد(علیه السلام): دختران و زنان مانند بلورند آن ها را نشکنید، چون فطرت و ساختمان روحی و احساسی دختران همانند یک گل لطیف است... پیشاپیش روزِ خانم مبارک!

پ.ن:ما دیگه رفتیم تو غار امتحانا شاید ماهی یک بار، سالی یک بار یه سری زدیم!!

همین!

۱۱ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۳۷
ماهے !!