به گریه در وسط نماز حاج قاسم.. به هقهق مردها.. به تکانهای شانهیشان.. به مرواریدهای اشک زنها روی گونهها..
به گریه در وسط نماز حاج قاسم.. به هقهق مردها.. به تکانهای شانهیشان.. به مرواریدهای اشک زنها روی گونهها..
اول و آخر... یار
دو ساله بودم که توی بغل مامان نشسته و با کمک برادرم شمع روی کیکِ تولد را فوت می کردم.. بابای تازه از جبهه آمده ام پشت دوربینی بود که خیلی دوستش داشت !
توی این عکس سه ساله بودم.. من شمع کیکِ سه سالگی را فوت می کردم و تو .. منتظر بابایی که.. نیست... !
بابایی که بیاید و شکایت های سه سالگی ات را بگویی..
یک..
دو..
سه..
چهار..
پنج..
شش..
هفت..
هفت ساله شدم..
پدر برای کل کلاسمان شیرینی گرفت ! شیرینی پخش می کردم و تو با بغضی که قورت می دادی منتظر خبرِ شیرینی از پدر بودی.. شیرینی ای که با صد تا از آن شیرینی های نارنجک خامه ای که خیلی دوستش داشتیم عوض نمی کردی..
راستی صد تا خیلی عدد بزرگی بود برای ما نه ؟
نُه ساله شدم.. دعوتت کرده بودم توی جشن تکلیفم.. یادت میاید؟
بابا برای من کیک بزرگی خریده بود که رویش عروسکی نشسته بود.. گفته بودی چقدر دوست داشتی تا بابای تو هم برایت از این کیک ها بگیرد و من گفته بودم که انگار کن تولدمان در یک روز است و بعد "کمی" خندیده بودیم!
فوت.. فوت.. فوت.. پانزده ساله شدم! و باز هم فوت ! اتشِ توی دلت را خاموش می کردم.. برف میبارید و دلِ تو در آتشِ نبودِ بابا میسوخت !
دبیرستان رفتیم.. دیپلم گرفتیم.. کنکور دادیم ! دانشگاه قبول شدیم ! توی دانشگاه زخم زبان خوردی.. شنیدی.. دم برنیاوردی.. و آنان بی خبر از آن که ذره ای از آن #حق استفاده کرده باشی.. !
که البته خوب می دانیم.. بابا نداشتن کجا و .. حق این چنینی دادن کجا !
رسیدیم به شروع دهه ی سوم ! قرار شد کیکی بگیریم و به شیر خوارگاه ببریم.. بردیم !
دخترکان زیر سه سال را می دیدی و اشک میریختی..
حتما توی دلت یاد دوران کودکیِ بی باباییِ خودت افتاده بودی مگر نه ؟
دانشگاه تمام شد ! مهندس شدیم! لباس فارغ التحصیلی تنمان کردیم ! گفتند بایستید کنار مادر و پدرتان تا عکس بگیرید ! عکس گرفتیم و تو خیره به دست های باباهایی که از حمایت حلقه شده بود دور دخترانشان .. ایستاده بودی کنار مادر و منتظر بابایی که..
نیست..
+ تولدم مبارک!
+ این متن صرفا یک دلنوشته است!
+ کاش همچین دوستی داشتم از دبستان تا ته دانشگاه !
+ سلامتی همه ی فرزندان علی الخصوص دخترانِ مفقود الاثر و شهدا صلوات..
همین!
اول و آخر... یار
یک وقت هایی هم هست که فکر می کنم اگر پیر بشوم اوضاعم چه ریختی می شود؟ شبیه آن پیرزنی که چند روز پیش توی خیابان پرید جلو ام و گفت: "مادر کجا روضه ست؟" از همان هایی که می گردند توی محل و از هر دری که باز باشد و بفهمند روضه دارند بروند تو. یا بشوم شبیه آن پیرزنی که جلوی قسمت خواهران مسجد می نشست روی صندلی و زمان هایی که اگر نزدیک خانه بودم و اذان مغرب را می گفتند می رفتم مسجد با کلی غر غر می گفت:" تو که جوونی برو بالا، بعدم پایین جا نیست" دستم را می کشید و می گفت: "بیا خودت ببین" و من صدای غر غر هایش را تا در بالا می شنیدم تا نفر بعدی ای از راه برسد!
بالا چقد فضایش آرام تر و معنوی تر از پایین بود و حس و حال خوش تری داشت و توی دلم تشکر می کردم از آن پیرزن! یا بشوم شبیه آن پیرزن تر و تمیز و معقولی که بر میگشت عقب و اشاره می کرد که کنارش جا دارد و من بروم پیشش در صف اول. چند باری هم خودم رفتم برایم جا باز کند. یک نفر که موقع سجده همه ی ریه ام را پر می کردم از عطر یاس جا نمازش -که پلاکی تویش دیده می شد- و عطر نرگس مقنعه اش؛ مقنعه ی چانه داری که کِشَش را می انداخت پشت سرش و می چسبید به بالای پیشانیش.
حرکات خیلی زیرکانه ای داشت. مثلا یکبار که داشت دعا می خواند گفت این خط را معنی اش را بلند بخوان ریز است و می خواست من چیزی دستگیرم بشود. همیشه هم لبخند می زد و کلی صحبت می کردیم و من هیچ وقت توی دلم نمی گفتم چقد حرف می زند و دلم می خواست هی حرف بزند و هی گوش کنم. یکبار نمی دانم سر چه چیزی بود که اسمش را پرسیدم... گفت "نرگسم مامان جان"... من چقدر خوشم آمده بود که با یک خانم میانسال نرگس نامِ لبخند به لبی دوست شده ام!
دیروز که از جلوی در مسجد محلمان رد می شدم اعلامیه ای دیدم به نام :"بانو نرگسِ فلانی مادرِ شهید فلانی"....
+ برای شادی روحِ همه ی مادران شهدا صلواتی بفرستیم.
+عکاس: حجی مومن.
همین!
اول و آخر...یار
یک نفر نیست بیاید دست خودش را بگیرد و برود به ملاقات خدا!
من حسرت تو را میخورم که مال گذشته بودی و رفتی به ملاقات خدا! حسرت تو را میخورم که رفته ای ... حسرت نوع رفتنت را، حسرت دغدغه های ذهنیت، زندگی کردنت، انتخاب هایت، یا حتی زمان زیستنت!!
به یک جرعه آب ایستگاه صلواتی راضی بودی، کاری نداشتی "پپسی" خوشمزه تر است یا "کوکاکولا"!!
تو رفتی اما... حالا دیگر یک نفر نیست بیاید و این سکوت ضخیم را پس بزند.
یک نفر نیست بیاید و دست خودش را بگیرد و برود به ملاقات خدا!
پ.ن1: تاحشر میتوان از زلف یار گفت ... در بند آن مباش که مضمون نمانده است!همین!
اول و آخر... یار
تو این ایام امتحانات و کلا این یک ماه گذشته، یه گوشه از اتاقم رو یه جای دنج درست کردم برای درس خوندن، یعنی حسابی متنبه شده بودم که درس بخونم!
امتحان اول به خوبی گذشت...
داشتم واسه امتحان دومی میخوندم، حسابی ذهنم خسته شده بود... چشمم افتاد به کتابخونم!
چقد کتابای قشنگی که نخونده بودم، یا تا نصفه خونده بودم!یه کتاب باریک برداشتم: "فرشته ها قصه ندارند، بانو!"(سید علی شجاعی)، دیدم نع! طولانیه از طرفیم فرداش امتحان داشتم! همین جوری که داشتم با چشمم سرچ میکردم، چشمم خورد به باریک ترین کتاب(78صفحه!!) که دو ماهی بود داشت خاک میخورد: "اینک شوکران1"
با همه ادعام از احساسی بودنم، تاحالا نشده بود با کتابی گریه کنم! اما سر این کتاب به ظاهر کم حجم خدا میدونه چقد اشک ریختم! نمیدونم بهانه بود یا واقعا گریه داشت! اما خیلی حال کردم باهاش....
تصمیم گرفتم حتما هم قبر شهید "سید منوچهر مدق" رو پیدا کنم، هم اگه بشه یه روز برم خونشون خانومشو ببینم!
اگه کسی اطلاعاتی در این باره داره بده ممنون میشم!
ممنون از "مبارز بانو" به خاطر معرفی این کتاب ...
پ.ن:این همه چیز توی دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست... (ص78 از همین کتاب)
همین!
اول و آخر ... یار
آن هایی که آهن بدنشان بالاست، میبایست از میادین مغناطیسی شهر دورشان کنند و ترکش های طلایی روحشان را برای روز مبادا به عنوان سند نگه دارند، امکان دارد دوباره صدایی سمج اما زلال بیاید و همه کسانی را که از پا افتاده اند هل بدهد به سمت خدا!
آن وقت این قلب ها را که به "شک" افتاده اند میزان خواهد کرد و همه را خواهد برد به همسایگی آبشار "یقین" تا به آواز شهیدان که در آمد و شد نفس هایمان گم است گوش دهیم! وه که چه صدای دلنوازی..
ملامت کشانند مستان یار...
پ.ن1: "آه" که میکشم عطر جگرکی سر گذر میپیچد توی فضا... آه...
پ.ن2: چقدر این آهنگی که "احسان خواجه امیری" برای "خدا" خونده رو دوست دارم:)(+)
همین!
اول و آخر ... یار
+نمیدانم این حس عجیب چیست که می آید و تمام روحم را به حلاجی میگیرد!
_تو تب داری.
+میدانم ... باید روزی سه بار هذیان بگویم و هر هشت ساعت یکبار موجی شوم!
همین!
اول و آخر... یار
سقف دهانم آمده است پایین، درست مثل سقف آسمان!
+ بوی سیر می آید.
- شیمیایی زدند.
× ماسکت کو؟
+ چفیه ام را خیس میکنم...
پ.ن1:عصرهای پنجشنبه، پرچم های خاک خورده ی بهشت زهرا(س)، منتظرند کسی احوالشان را بپرسد.مثل فردا!
پ.ن2: باران در چشم هایم ازدحام میکند....
نظرات این پست غیرفعال است!
همین!
اول وآخر... یار
به بهانه ی سالگرد شهادت سید شهیدان اهل قلم شهید سید مرتضی آوینی در20فروردین 1372 قسمتی از سخنرانی رهبر عزیزمون رو این جا گذاشتم که خواندنش خالی از لطف نیست....واقعا جالبه...
من تا مدّتها که روایت فتح پخش مىشد، اصلاً شهید آوینى را نمىشناختم؛ ولى از مشتریهاى همیشگى روایت فتح بودم. یعنى هر شب جمعه، حتماً مىنشستم و این برنامه را نگاه مىکردم. روى من تأثیر زیادى مىگذاشت و مىدیدم که این کلام چقدر اثر دارد. یک وقت همان جوانان آمدند پیش من (به نظرم مال جهاد بودند) من در همان جلسه گفتم: «این صداى نجیبى که اینها را بیان مىکند، چیز خیلى جالبى است؛ این را نگهدارید.» خودش هم قاعدتاً در آن جلسه بود. کسى هم به من نگفت که «این آقاست.» اما بعدها خودِ ایشان به من نوشت: «آن کسى که اینها را تهیه مىکند، من هستم.»
کسى که مىخواهد چنین برنامههایى بسازد، باید آن نجابت و معصومیت و استحکام و اطمینان به سخن را داشته باشد. گاهى حرفى را کسى مىزند و حرف بزرگى است؛ اما پیداست که خودش اعتقادى به این حرف ندارد. امّا این صدا، آن صدایى است که بزرگترین حرفها را مىزد و خودش اعتقاد داشت. مثلاً مىگفت: «این جوانان ما، به راههاى آسمان آشناترند تا به راههاى زمین.» این را چنان مىگفت که گویا راههاى آسمان را خودش رفته، دیده و مىداند که اینها آشناتر هستند! ما خیال مىکنیم صداى جنگى باید صداى کلفت و نخراشیدهاى باشد. امّا ایشان آنطور صدایى نداشت. صدایى بود معصوم و نجیب و درعینحال استحکامى ویژه داشت؛ در قالب نوشتارى قوى و هنرمندانه.
مصاحبه توسط تهیه کنندگان مجموعهى «روایت فتح» 11/06/1372
پ.ن1: ویژه نامه سالگرد شهادت سید شهیدان اهل قلم به همراه والپیپر ، تم موبایل ، فیلم و صداهای روایت فتح (+)
پ.ن2: دانلود (63kb) صدای شهید آوینی هست.
پ.ن3:اللهم صل على فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک...
همین!
اول و آخر...یار
دیروز جنگ بود، امروزهم جنگ!
دیروز کشته دادیم ، امروز هم کشته!
دیروز سلاح تیر و ترکش و آرپی جی بود، امروز یو اس بی و ماهواره و اینترنت!
دیروز کشته ها شهید بودند و امروز کشته ها پلید... .
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...
حواسمون رو تو اینترنت جمع کنیم...
پ.ن1: جنوب آرومم کرد... عالی بود ... نیومده دلم تنگ شد! مخصوصا دو کوهه و فکه...
پ.ن2: اولین اتفاق غیر منتظره ی امسال وقت برگشتن از جنوب راننده کج کرد سمت جمکران... چه چسبید زیارت ناگهانی...
پ.ن3: سه تا تحول پیداکردم:) واقعااساسی بود... تحول اخلاقی (بدتر نشده باشم:D)
پ.ن4:تولدت مبارک ای بهترین پرستار عالم ...
همین!
اول و آخر...یار
دوست داشتم حد اقل امسال رو تنها برم جنوب!
جنوب یه سفر خانوادگی نیست چون آدم نمیتونه راحت احساساتشو بروز بده اونم من که همیشه با این گریه کردن جلوی خانواده مشکل داشتم حتی واسه کربلا!
اما امسالم تو عید بازم با خانواده میریم!
بازم خدا روشکر
من که لیاقت همینم نداشتم...
حالا اسم جنوب،سه روزه واسم شده روضه... تا میگن جنوب من دلم رفتم واسه خودش...
فقط دعا میکنم به گردان تخریب دو کوهه برسم..
این آهنگ حس خوبی بهم میده...( با تشکر از نقــ ـــش بَنـــدانـــ)
و ایضا این دو تا(+)(+)(کوتاه هستند ولی دوست داشتنی)
و حتی این (+)واسه تو راه فوق العاده اند....
همین!
اول و آخر... یار
اسفنده...میدونی که وقت کجاست؟!
جبهه های جنوب!
آخ انقد دلم میخواد باز مشتمو پر کنم از خاکای فکه...شلمچه...طلائیه...
عاشق حسینیه ی گردان تخریب دو کوهم،تو قبر خوابیدناش البته اگه هنوز پر نکرده باشن..اون سال خیلی کوچیک بودم یادمه حسابی ترس ورم داشته بود شب تاریــک،قبر!
وای خدا روحم داره پر میکشه واسه جنوب!
تا نرفته باشی متوجه نمیشی چی میگم هزاریم بگم اما باید حس کرده باشی بوی استخونای عجین شده با خاکای اون زمینارو ،باید یه جایی شهدا حضوری تحویلت گرفته باشن مهمونشون باشی!بد میگم بگو بد میگی!
احساس سوختن به تماشا نمیشود... آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم...
هروقتم میگن طلائیه یاد این دو تا(دانلود1)(دانلود2)
و هر وقت میگن دو کوهه یاد این نوای حاج حسین سازور میفتم:دوکوهه السلام ای خانه ی عشق...(+)
گوش نکنی از دستت رفته:)
همین!