حسرت...
يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۱، ۰۵:۱۳ ق.ظ
اول و آخر...یار
یک نفر نیست بیاید دست خودش را بگیرد و برود به ملاقات خدا!
من حسرت تو را میخورم که مال گذشته بودی و رفتی به ملاقات خدا! حسرت تو را میخورم که رفته ای ... حسرت نوع رفتنت را، حسرت دغدغه های ذهنیت، زندگی کردنت، انتخاب هایت، یا حتی زمان زیستنت!!
به یک جرعه آب ایستگاه صلواتی راضی بودی، کاری نداشتی "پپسی" خوشمزه تر است یا "کوکاکولا"!!
تو رفتی اما... حالا دیگر یک نفر نیست بیاید و این سکوت ضخیم را پس بزند.
یک نفر نیست بیاید و دست خودش را بگیرد و برود به ملاقات خدا!
پ.ن1: تاحشر میتوان از زلف یار گفت ... در بند آن مباش که مضمون نمانده است!پ.ن2: خیلی دوست میدارم اینو (با تشکر از نقــ ـــش بَنـــدانـــ )
بعدا نوشت: آهنگ وبلاگم هم عوض کردم!!(+)
همین!