اول و آخر... یار
دست برده بودم به حوض دهانم و یک مشت آواز پریشانی ریخته بودم روی آینه...
آینه ایستاده بود و گوش تیز کرده بود به خنده های بی امان من.
من که حالا خنده هایم بوی نا گرفته اند...
+ حس خوبی بهم داد: (+)همین!
اول و آخر... یار
یک وقت هایی هم هست که فکر می کنم اگر پیر بشوم اوضاعم چه ریختی می شود؟ شبیه آن پیرزنی که چند روز پیش توی خیابان پرید جلو ام و گفت: "مادر کجا روضه ست؟" از همان هایی که می گردند توی محل و از هر دری که باز باشد و بفهمند روضه دارند بروند تو. یا بشوم شبیه آن پیرزنی که جلوی قسمت خواهران مسجد می نشست روی صندلی و زمان هایی که اگر نزدیک خانه بودم و اذان مغرب را می گفتند می رفتم مسجد با کلی غر غر می گفت:" تو که جوونی برو بالا، بعدم پایین جا نیست" دستم را می کشید و می گفت: "بیا خودت ببین" و من صدای غر غر هایش را تا در بالا می شنیدم تا نفر بعدی ای از راه برسد!
بالا چقد فضایش آرام تر و معنوی تر از پایین بود و حس و حال خوش تری داشت و توی دلم تشکر می کردم از آن پیرزن! یا بشوم شبیه آن پیرزن تر و تمیز و معقولی که بر میگشت عقب و اشاره می کرد که کنارش جا دارد و من بروم پیشش در صف اول. چند باری هم خودم رفتم برایم جا باز کند. یک نفر که موقع سجده همه ی ریه ام را پر می کردم از عطر یاس جا نمازش -که پلاکی تویش دیده می شد- و عطر نرگس مقنعه اش؛ مقنعه ی چانه داری که کِشَش را می انداخت پشت سرش و می چسبید به بالای پیشانیش.
حرکات خیلی زیرکانه ای داشت. مثلا یکبار که داشت دعا می خواند گفت این خط را معنی اش را بلند بخوان ریز است و می خواست من چیزی دستگیرم بشود. همیشه هم لبخند می زد و کلی صحبت می کردیم و من هیچ وقت توی دلم نمی گفتم چقد حرف می زند و دلم می خواست هی حرف بزند و هی گوش کنم. یکبار نمی دانم سر چه چیزی بود که اسمش را پرسیدم... گفت "نرگسم مامان جان"... من چقدر خوشم آمده بود که با یک خانم میانسال نرگس نامِ لبخند به لبی دوست شده ام!
دیروز که از جلوی در مسجد محلمان رد می شدم اعلامیه ای دیدم به نام :"بانو نرگسِ فلانی مادرِ شهید فلانی"....
+ برای شادی روحِ همه ی مادران شهدا صلواتی بفرستیم.
+عکاس: حجی مومن.
همین!
اول و آخر... یار
نه این که فکر کنی کم آورده ام ها! نه! خودم یک تنه از پس همه آوار های روی سرم بر می آیم! احتیاجی به کمک هم ندارم... نه این که فکر کنی بریده باشم ها! نه! خیلی هم وصلم! وصلِ وصل!
فقط راستش را بخواهی من... من... من کمی...
کم آورده ام! بدجور هم کم آورده ام!!
من
ب ر ی د ه ا م!
انیس النفوس!
غرق کن این ماهی را در دریای مهربانیَت!
جدا کن این کبر و غرور را از این منِ لعنتی!
از این خودِ بی خود!
پ.ن1: سفر دوای دردم/ هجرت تنها علاجم...
پ.ن2: اگر دلتان تنگ است گوش کنید این دو را... (+) (+)
پ.ن3: راهیَم... دل توی دلم نیست برای زیارتَش... حلالمان کنید.
همین!
اول و آخر... یار
من همان کودکی که دستِ مادر را رها کرده و گم شده...
تو مثل همان مادری که پیِ فرزندش و یا منتظر پیدا شدنش هستی...
آن قدر که از پیدا شدنش خودت بیشتر خوشحال می شوی تا کودک...
که خودت گفتی:"اگر روگردانان از من بدانند که من چگونه به آنان مشتاقم و در انتظار توبه و بازگشت آنانم از شوق جان می سپردند و بندهای بدنشان از هم گسیخته می شد!"
خدا!
یک کودک هست و یک دنیا پر از خیابان های شلوغ...
یک راه راست هست و هزار بی راهه...
یک بنده ی سرکش هست و یک خدای عاشق..
دستم را رها نکرده ای گم شده ام... وای به حال این که ...
وقتی گم می شدم شانس می آوردم یک نشانه هایی از راه خانه را بلد بودم...
توی دنیا هم همین است...
راهت را که کمی بلد باشم اراده کنم به سمتت روانه می شوم... تو هم باید بخواهی...
که به دل بخواه توست...
که خودت گفتی : "إن علینا للهدی"
وقتی گم میشوم، خیلی بد می شوم!
اصلا گاهی از قصد گم می شوم که تو نگاهم کنی...
گناه کنم که نگاهم کنی!
که دستم را بگیری!
اشتباه هست میدانم!!
ولی همین که فرصت توبه را می دهی می فهمم حواست به من هست... .
بفهمان به "من" که با خوب بودن هم می شود نگاهش کنی...
از امتحان هایی که میگیری... می شود...
چقدر ادامه بدهم به گم شدن در این خیابان های شلوغ؟!
خب تو دستم را سفت بگیر!
من همان کودک مضطر...
سرم را کج میکنم... نگاهت میکنم ...
ببخشید خدا...
باشد؟
پ.ن1: در حدیث قدسی می فرماید: ای فرزند آدم به حق تو بر من سوگند که من تو را دوست دارم، پس تو را به حق خودم بر تو سوگند که من را دوست بدار!
پ.ن2: مانند طفل در به دری گریه می کنم... (+)
همین!
اول و آخر...یار
این صدایی که می شنوی صدایِ در زدنِ مهمانانِ دعوت شده ی توست... .
این ها می خواهند طعمِ تلخ کامِ زندگیشان را با سفره ی تو شیرین کنند... .
عظمتت را جلال!
مهمانِ بدونِ لباسِ مهمانی، می پذیری؟!
ماهیِ تُنگِ دلم توی تور دنیایی گرفتار نشود الهی!
کمکم کن که تیک تاکِ این قلب را رو به راه تو تنظیم کنم، تا رو به راه شوم!
وقتی آرامم که رو به راه تو هستم!
که رو به ذکر و ماه تو هستم!
صدای پای ماه می آید...
سلام !
عکس نوشت: دلم خیلی هوای سنّ و زمان و این مکان را دارد... تابستان 87...
پ.ن1 : در یک چنین روزی (اول رمضان) چشم به جهان گشودیم که ای کاش... حیف که ناشکری می شود. عظمتت را شکر... التماس دعا از اولین سحر و افطار، تا آخرینَش...
پ.ن2 : یادش بخیر (اینجا)
پ.ن3 : فقیر اگر نیستی یا خدایی، یا نیستی... خدا که نیستی؛ پس نیستی! یعنی، جز فقیر نیستی! (علی اکبر بقائی)
همین!