اول و آخر... یار
هوا به سردی می زند. ژاکت ظریف طوسیم را که به عشق ژاکت ها و لباس های پاییزی ام بود که می خواستم زود تر پاییز بشود، تنم می کنم. هدفون را می گذارم توی گوشم که از صدای ماشین ها و موتور ها دور باشم. پناهیان دارد راجع به مبحث لطافت عقل صحبت می کند! می روم سمت ایستگاه اتوبوس و فکر می کنم چقدر خوب می شود یک ایستگاه پیاده روی کنم. دست دلم را می گیرم و راه میفتم، حالا رسیده است به "شهرام ناظری" ها... ایستگاه را رد می کنم و مثلا حواسم نیست... فکری می شوم. فکر خودم، فکر اهداف توی سرم، فکر خدایم، فکر... فکر بعضی فکرها که مثل خوره میفتند به روح و جانم...، فکر جمله ی استاد م که وسط درس تخصصی می گوید:"دل کانونی است در مغز، که اطلاعات را مورد پردازش قرار می دهد، پس قلب نیست!" فکر می کنم که دل واقعا در مغز است؟!
همین!
و اما دل کجاست؟
دل در کلام امام صادق
یا مفضل من غیث الفؤاد فی جوف الصدر و کساه المدرعة التی هی غشاؤه و حصّنه بالجوانح و ما علیها من اللحم و العصب لئلا یصل الیه ما ینکأه؟
اصف لک الان یا مفضلالفوأد، اعلم ان فیه ثقبا موجهه نحوالثقب التّی فی الریه تروح عن الفواد، حتی لواختلف تلک الثقب و تزایل بعضها عن بعض لما
وصل الروح الی الفواد، و لهلک الانسان...