کاش الان روزای آخر سال سوم دانشگاهم بود. وسط کلاس ها میپیچوندم می رفتم باغ گل. برمی گشتم میدیدم دیانا و سمانه که دو سه سال از من بزرگترن وسط حیاطن و دارن با بچه ها حرف میزنن و بعدش می خوان برن نهار. دیانا اگه منو میدید یهو وسط حیاط داد می زد شیماااا.. می دوید سمتم. اون کوله ی قرمزش همیشه توی چشممه. یکی که ژتون نداشت بقیه میگفتن بریم بیرون و سهم ژتونشو میداد یکی دیگه. می رفتیم کوچه تنگۀ نزدیک دانشکده ساندویچ کثیف می خوردیم. شایدم می رفتیم پاساژکوچولوی نزدیکتر. دانشجوهای دختر و پسر توی هر دوتا جا از سر و کول هم بالا می رفتن. هوا عالی بود. توی راه انقدر می خندیدیم که اشک از سر و چشممون میریخت. همیشه یه نفر که ظاهرش مذهبی بود دنبالم میومد. نمی دونم چرا! چون هیچوقت کاری به جز دنبال کردن من نداشت. حرفی هم نمیزد. تمام روزای کلاسامو میدونست. یه بار به یکی از بچه ها که کنارم بود ماجرا رو گفتم. گفتم شرط می بندم الان هم دنبالمونه. برنگرد. نامردی نکرد و برگشت و شوکه شد. نتونست خودشو نگه داره و بلند زد زیرخنده. اون فرد عین جت از بغلمون رد شد و رفت. گاهی یاد اون بچه بازیا می افتم خندم میگیره.
الان دیانا دو تا بچه داره. شب ها تا نصفه شب باهم چت می کنیم. هر شب رویای پیشرفت برای هم میبافیم. غر میزنیم به جون هم. میخندیم. جفتمون خواهر نداریم ولی سعی میکنیم جای خواهر نداشتۀ هم رو پر کنیم. سمانه داره برای دکتری آماده میشه. منم توی یکی دوتا روزنامه مشغولم. روزا خونه رو میسابم. زبان می خونم. فیلم می بینم. به عید فکر می کنم. به اولین عیدی که قراره نقش یک خانم خانه دار رو به دوش بکشم. دیگه دختر خونه بابا نباشم. تعارف کنم. پذیرایی کنم. کمتر بخندم. بیشتر سکوت کنم. از بعضی نگاه های عجیب و غریب و دماغ های بالا کشیده بگذرم. یه گوشم در باشه یه گوشم دروازه. عید پارسال خیلی سخت بهم گذشت به خاطر خاطرات تلخی که برام رقم خورد. امسال نمیذارم خاطرۀ بد برام بمونه.. قول میدم 29 سالگی رو تمام و کمال خوش بگذرونم.. ان شاالله.. این خط این نشون اینم کلاه زر نشون!