یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

دو روز است چیز خاصی برای گفتن ندارم. یاد چیزی نمیفتم که بنویسم. فقط به ماه های پیش رو فکر می کنم و راهی که در پیش دارم. دیشب هم یک نقد درد دلانه ای نوشته بودم که پیشنویسش کردم حالا دوباره انتشارش می دهم.

دلم شور و هیجان می خواهد. مدت هاست با این کنسول های بازی خانگی بازی نکرده ایم. آخرین بار به جز کامپیوتر، سِگا بود. گاهی فکر می کنم چقدر همان ها هم خوب بودند. دوست دارم باز هم با دسته های آتاری بازی کنم. در بازی دوست دارم بیشتر ببرم، کم تر ببازم. دوست دارم وقتی گل می زنم برای حریفم کُری بخوانم تا بیشتر بخندیم. مرغابی ها را با یک تیر ناکار کنم. شورش بازی کنم. حتی قارچ خور. دوست دارم آن قدر داد و هوار کنیم که کسی تذکر بدهد پایین آدم زندگی می کندها و ما به کُری های زیرلبکی ادامه بدهیم. برای چند روز احتیاج دارم از بزرگسالی انصراف بدهم.

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۵۹
ماهے !!

چی باعث میشه وقتی یکی به رحمت خدا می‌ره شخصی میاد پاره‌ای یا آخرین‌ چت‌هاش با اون فرد رو منتشر می‌کنه؟ یعنی نسبت دادن خود با فرد از دنیا رفته چه اتفاق روحی‌ایه؟ شاید هم نوعی سوگواریه. در یک مقاله انگلیسی می‌خوندم که انتشار اسکرین چت متوفی جرم تلقی می‌شه. 

اولین بار چند سال پیش بود توی اینستاگرام دیدم شخصی این‌کار رو کرده، متعجب شدم و خودم رو جای مُرده گذاشتم دیدم واقعا ناراحت می‌شدم اگه بعد از مرگم کسی بیاد حتی مکالمات هیچ و روزمره‌م رو منتشر کنه. گذشت و گذشت تا این امر عادی شد و چند وقت پیش که دو تا از بزرگواران فوت کرده بودن می‌دیدیم همه در حال رو کردن چت‌هان که یعنی فلانی دوست من بود، نزدیک بودیم و ناراحتیم. من ولی فکر می‌کنم این چیزها بیشتر از این‌که خاصیت شبکه اجتماعی باشن تغییر حالات روحیمونن. مثل وقت‌هایی که دخترها عکسای خودشون رو جرات نداشتند توی یاهو مسنجر بدن و حالا خیلی راحت با مادرهای بی‌حجابشون «فیلم» می‌گیرن میذارن.

فقط نگران فرزندانمونم که چی می‌خواد از اخلاق بهشون برسه..

۱ نظر ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۵۸
ماهے !!

بالاخره چهارتا کتاب مواعظ آیت‌الله حق‌شناس تمام شد. هر شب یک درس می‌خواندم. مفید است. توصیه هم می‌کنم. شخصا اما با کتاب‌های حاج آقا مجتبی بیشتر ارتباط برقرار می‌کنم.

انسان مدام و مدام به توصیه‌های اخلاقی از طرف استاد و مراقبه احتیاج دارد تا تبدیل به عمل همیشگی‌اش شود. اگرچه کتب اخلاقی جای حضور را نمی‌گیرد اما برای ما که امکانش نیست غنیمت است و چیزی در درون آدم را زنده نگه می‌دارد. 

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۵۹
ماهے !!

امروز برای یک کار اداری رفته بودم یک اداره‌ای. از همان اداره‌ها که کاغذ بازی دارد. کارت ملی‌ات را بگذار صدا بزنیم. این کاغذ را بگیر ببر ته سالن. کاغذ پرینتی بیاور ببر اتاق روبرویی. ببر زیرزمین ببر پشت بام. ببر نیم‌طبقه اول. آخر سر ببر پیش فلانی مهر و امضا کند و ناگهان ساعت ۱۲:۳۰ همه دست از کار می‌شویند میروند توی اتاق‌ها در را هم پشت سرشان می‌بندند تا یک ساعت بعد. از ۱۰:۳۰ تا ۲:۳۰ معطل شدم. ناگهان مرد کت‌شلواری‌ای که سفیدی نصف و نیم موهایش خبر از میان‌سالی می‌داد فریاد زد کار من را راه بی‌انداز. خسته‌ام کردی. کیفش را پرت کرد روی صندلی فلزی و صدایی ایجاد شد. خوشم نیامد از این‌کارش. دوباره برگشت با لحن آرام‌تری درخواست کرد کارش را راه بیندازند. یادآوری کرد از ۱۱:۳۰ آن‌جاست. حال آدم‌های کلافه و مستاصل را داشت. کارمند با سنگدلی تمام از ارباب رجوع مقابلش سوال می‌کرد و جواب مرد کلافه را نمی‌داد. نه تنها کارمند که هیچ کدام از کارمندان دیگر سعی در آرام کردن مرد نداشتند و سکوت مطلق بودند. دلم سوخت. بعضی ادارات واقعا لازم است برایشان توضیح بدهیم که دقیقا چرا حقوق می‌گیرند و وظیفه‌ی‌شان چیست! 

۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۳۳
ماهے !!

ساعت چهار و خرده‌ای امروز وقتی همه‌ی هیئات‌ رفته بودند و خیابان خلوت بود حضرت زینب سلام الله علیها از توی گودال به بیرون می‌آید. با چادر خونی و خاکی و کمر خمر شده از اندوه. 

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۵۹
ماهے !!

تصمیم گرفته‌بودم امروز برخلاف سال‌های گذشته هیئات جدید را امتحان کنم. ظهر قرار بود با دوستی هیئت صنف لباس‌فروش‌ها باشیم. خواب مانده بود. میان راه از پیرزنی که لنگ‌لنگان می‌رفت آدرس را پرسیدم گفت با هم برویم. ساعت ۱۱:۳۰ رسیدیم. ۱۱ در را بسته‌بودند. حاج علی انسانی می‌خواند. اذان گفتند و نماز خواندیم. پیرزن گفت نهار به ما بیرونی‌ها نمی‌رسد. فکر نهار نبودم. معده‌ام سوخت. گفتم می‌روم خانه. 

پیرزنی با عینک به شدت ته استکانی، بدون دندان‌های بالایی و یکی درمیان پایینی، با موهای عنابی و روسری کج و معوج و شلوار پشمین که سرپاچه‌هایش را برگردانده بود بالا و اگر کسی کمی به کیسه‌های کنارش می‌خورد داد می‌زد «دست نزن» ناگهان شروع کرد به حرف زدن. گفت قدیم یک نفر، ده نفر را نان می‌داد آخ نمی‌گفت. حالا سر سفره‌ای که از خودشان نیست هم راه نمی‌دهند و در را می‌بندند. بلند و قطعه قطعه می‌گفت. همه گوش می‌دادند. این حرف‌ها را زنی می‌زد که وقتی پسر پنجاه ساله‌اش آمد که دستش را بگیرد ببرد با داد و‌ فریاد شروع کرد خندین و گریه کردن توأمان. همه با تعجب نگاه می‌کردند که یعنی آن حرف‌ها چطور از دهان این پیرزن درآمده؟  

خانم مسن کناری‌ام که با هم وارد شده بودیم همین‌طور که به من تکیه داده‌بود گفت برویم کمی پایین‌تر «حسینیه دلریش». ساعت ۱:۳۰ بود. گفتم تمام شده حتما. گفت روزی‌ات این‌جا نباشد جای دیگری هست. برویم. روزیمان با «دلریش» بود. با چشم‌هایی که برق می‌زد از این‌که پایه‌ای پیدا کرده، گفت برویم چیذر؟ گفتم شرمنده! 

 

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۳۹
ماهے !!

خودمونیما به عمقش که فکر می‌کنم چجوری این‌همه سال با این شدت مردم زیادی اینطور عزاداری می‌کنن برای یک واقعه بعد از ۱۴۰۰ سال حقیقتا چیز عجیبیه. اون‌قدر عجیب که در مخیله‌م نمی‌گنجه! عزیزترین فرد آدم هم فوت می‌کنه نهایتا تا ۴۰ روز گریه و زاری شدت داره.. سه چهار سال بعدش که بماند. روزهای بزرگی رو می‌گذرونیم.  دوست دارم در بی‌کرانه‌های وجود امام حسین‌علیه‌السلام غرق بشم. اهل بیت درعین این‌که عرشین زمینی هم هستن پس نشدنی نیست. حضرت امیر اگرچه عرشی بود ولی، ابوتراب هم بود. حیف که من کجا و ساحت مقدس اهل بیت کجا..

۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۳۰
ماهے !!

دوستی نوشته مردم نباید مصداقی عدالت‌خواهی کنند. ممکنه طمع دیده‌شدن و نفوذ قدرت در اون‌ها دیده شه. یعنی هیشکی مصداق نگه و فقط دم از عدالت طلبی بزنه. آدم‌های دزد هم انقدر خوبن که بگن وای داره ما رو میگه و دست از دزدی و بی‌عدالتی بردارن. اینطوری که هرکسی می‌تونه بگه عدالت خوبه و کلی‌گویی کنه. 

بدترش اینه که میاد استناد میده به صحبت‌های آقا. شما اول جان مطلب رو بگیر بعد بیا مانیفست صادر کن. آقا کی میگه دست اختلاسگران رو یک به یک کوتاه نکنیم؟ کلی گفتن که دردی رو دوا نمی‌کنه. فقط یاد گرفتیم که چیزی نگیم ممکنه نظام تضعیف شه. غافل از این‌که همین احتیاط‌هاست که باعث تضعیف نظام می‌شه. 

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۵۲
ماهے !!

حتی روضه‌ی صبحگاهی حسینیه حق‌شناس هم نتوانست خواب از سرم بپراند. هر سخنرانی که در هرجا حرف می‌زند انگار کن قرص خواب می‌خوراند. حتی پناهیان با تن صدای بالا و پایینش. معضلی شده‌.

۳ نظر ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۵۹
ماهے !!

آن وقت‌هایی که هنوز در گوگل جلوی اسم مداحی‌ها، شورها و روضه‌ها نمی‌نوشتند (جدید) و ما آخرین‌ها را از پاساژ مهستان متوجه می‌شدیم؛ وقت‌هایی که کنار تصویری‌ها می‌نوشتند «گنجینه‌ی معرفت» و علیمی و سیدجواد ذاکر که می‌خواند: «اگه دیوونه ندیده‌ای به ما میگن دیوونه اگه دیوونه شنیده‌ای به ما می‌گن دیوونه» بیشتر روی بورس بودند، با مفهوم جدیدی از عزاداری آشنا شده‌ بودم. وقتی‌که چهچهه‌های مداح جدیدی به اسم حسین سیب‌سرخی سر زبان‌ها افتاده بود و من از صدای گرفته‌ی هلالی فراری بودم و حدادیان زیاد گوش نمی‌دادم، خلج را ترجیح می‌دادم. حاج حسن خلج مردانه می‌خوانْد، سنتی می‌خوانْد. هنوز هم همین‌طور است. آدم از خواندن اتوکشیده و تر و تمیزش احساس خوب می‌گیرد، نه اضطراب. امیدوارم همیشه همین‌طور بماند. 

۱ نظر ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۳۸
ماهے !!

شما از چهار راه ولیعصر تا میدان انقلاب را برای یافتن یک ابزار کالیگرافی پیاده گز نکرده اید و همان راه را برای ادامه ی جستجو پیاده برنگشته اید و وقتی پیدا نکرده اید در اینترنت به جستجو نپرداخته اید و بعدش متوجه نشده اید که همان بسته هایی که نشانت می داده اند زیر برچسب توضیحات، دقیقا زیر برچسب چیزی بوده که دنبالش بوده اید. شما قیمت های مختلف آن ابزار را ندیده اید و نمیدانید که ندانستن این که کدام مغازه قیمتش پایین تر بود تا مستقیم بروید همان مغازه چقدر دردناک است! شما نیاز ندارید حد فاصل انقلاب تا چهار راه ولیعصر را فردا دوباره بروید کمترین قیمت را کشف کنید و مجددا برگردید به آن مغازه. شما به سفارش اینترنتی اش فکر نکرده اید تا ببینید همان پیاده رفتن و برگشتن بیشتر می ارزد..

۱ نظر ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۵۰
ماهے !!

شب‌ها سر راه با تمام خستگی‌ام دلم نمی آید هیئت جمع و جورمان را نروم. اگر یک بالشت بدهند حاضرم همان جا استراحت کنم. نمی‌دانم چه چیزی بیدار نگهم می‌دارد. سخنرانی که روحانی نیست و خوب صحبت می‌کند و گاهی هم می‌زند به جاده خاکی. مثلا هر شب یادآوری می‌کند که آخرِ سال 38 به دنیا آمده و نگاه به ظاهرش نکنیم. موهایش رنگ است تا جوان‌تر نشان بدهد؛ که در شانزده سالگی دو بار دستگیر شده و به انقلاب که خورده از اعدام حتمی ساواک نجات پیدا کرده‌است؛ یا مداح‌های احتمالا بی‌فالوورمان از پیر و جوان که فریاد نمی‌زنند، هیجانی نمی‌شوند و ترتیب خواندنشان را اهالی همیشگی هیات از برند. همان‌هایی که بعد از میان‌داری مظلوووم حسین.. غریییب حسین.. تکرار یا ابی‌عبدالله با آن لحن خاص، به تک‌بیتی می‌رسند که حالا امضای هیات ماست و نشان از آخر مجلس. بله من شب‌ها به هیات شکسته‌ای با حضور افتخاری خانواده‌های شهدای محل می‌روم وقت‌هایی که هیات نزدیکترش به خاطر غذای چرب و پر و پیمانش همیشه شلوغ‌تر از این حسینه‌ی ساده است.

امشب اما چیز دیگری بیدار نگهم می‌داشت. صدای چیپس خوردن کودکی که دیوانه‌وار به ورقه‌های چیپس کچاپش کنار گوش من گاز می‌زد..

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۹
ماهے !!

سوار تاکسی شدم. همیشه اولِ راه کرایه را حساب می کنم. جنگ اول بِه از غرولند و نارضایتی آخر. دلیل دیگرم هم این است اگر پول خرد لازم داشته باشد کارش راه بیفتد. راه همیشگی بود و کرایه مشخص. راننده پانصد تومان اضافی تر می خواست. ندادم. ترمز زد. پیاده شدم. دو ثانیه بعد سوار تاکسی دیگری بودم که نذر داشت امروز کرایه نگیرد. گفت کارگر است. این دومین باری بود که سوار ماشینی می شدم که به عشق ائمه مسافر جا به جا می کرد.

به قول آقای فاطمی نیا «اینا از اسراااره آقاجان اسرار»

۲ نظر ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۲۵
ماهے !!

همیشه فکر می‌کردم به تنهایی می‌توانم از پس هرکاری که شروع می‌کنم بربیایم. بدون مرشد، بدون راهبر، بدون هر کسی که راه را نشان دهد. می‌گفتم شخصا تجربه می‌کنم تا منت کسی هم بالای سرم نباشد. اگر زمین خوردم دستم را به زانوانم می‌گیرم و یاعلی گویان بلند می‌شوم. مدتی‌است اما متوجه شدم، نه! از یک جایی به بعد فقط در حال در جا زدنم. امروز هم مطمئن شدم «موسی هم باشی، خضری بایدت». این جمله چندین سال است که در سرم تکرار می‌شود. ما که معلوم نیست چه کسی هستیم، حکما احتیاج به کسی داریم که مستقیم کمکمان کند. وقت‌هایی که یک آدمی بدون این‌که شخص نویسنده را قضاوت کند و مثل یک پزشک، حنجره‌‌ی متنم را معاینه کند تا چرک نداشته باشد یا اگر هم دارد با چه چیزی رفع می‌شود و نسخه‌ی حکیمانه بپیچد. حقیقتا غصه‌ی آن سال‌هایی را می‌خورم که سر خود کارم را پیش می‌بردم. مثل امروز که دو ساعت تمام، سر متنم وقت گذاشته شد.

می‌دانم که قطعا خدا باید چنین آدم‌هایی را سر راهمان بگذارد. یک مربی که یاد بدهد با اعتماد به‌نفس کارت‌را ادامه بدهی و آن کارهایت را نه‌تنها تشویق کند، که حمایت هم بکند. هزینه‌ی دومی را هر مربی‌ای نمی‌دهد. چرا که اعتبار چندین ساله خودش را به میان می‌گذارد.  

 

+ قصد دارم این جا هر روز بنویسم.

۳ نظر ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۳۹
ماهے !!

امروز در خیابان، صدای حرف زدن کودکانه ی بچه ای که شاید دو سال دنیا را دیده و در آغوش مادرش جا خوش کرده بود هم حتی نتوانست از شدت اندوه درون صدای پخته‌ی روزبه بمانی وقتی داشت می‌خواند «حال من حال اون آدم زخمیه/ که خودش دیده زخمش چقدر کاریه/ اما جایی نمیره/ خوش نشسته بمیره» کم کند.

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۵۲
ماهے !!

روزنامه های ما به یک گروه «اسپات لایت» احتیاج دارن. اونایی که این فیلم رو دیدن میفهمن منظورم چیه! فکر میکنم این روحیه به کلی از بین رفته نه تنها در کشور ما که توی جهان! توماس مک‌کارتی کارگردان فیلم هم همین عقیده رو داره و میگه: «راستش با وضعیت روزنامه‌نگاری جدی و حرفه‌ای کنونی، الان بهترین زمان برای فساد است، برای اینکه این نوع روزنامه‌نگاری، سالهاست در کشور من – و مطمئنم در کشور شما هم- از بین رفته‌است؛ بنابراین روزنامه‌نگاران نمی‌تواند این جور مسائل را حل کنند. اما اگر با خبر شوند، می‌توانند آن را روی توئیتر یا فیس بوک بگذارند، اما آیا می‌توانند هفته‌ها و ماه‌ها را در دادگاه بگذرانند و به دنبال پلیس و مصاحبه با افراد باشند؟ نه. بیشترِ مردم، کار دارند.»

البته من هنوز در تردیدم به خوب بودن این عمل. به اسلامی بودنش. به اخلاقی بودنش. ولی اگر یه چنین گروهی توی کشور ما می بود شاید وضعیتمون خیلی بهتر می شد. از طرفی یاد احمدی نژاد میفتم که یک تنه می خواست نقش افشاگر رو بازی کنه و بعد نتیجه ش رو دیدیم که چقدر همه رو به جون هم انداخت. کار گروهی موجود توی «اسپات لایت» و تحقیقات طولانی مدتشون روی یه موضوع که مربوط به روزنامه «بوستون گلوب» بود رو دوست داشتم. البته نه به اندازه ی پویایی تحریریه روزنامه واشنگتن پست توی فیلم «پست» اسپیلبرگ.

موضوع جفت فیلما هم افشای پنهان کاری در مقیاس بزرگه و اون جراتی که اینا رو از بقیه متمایز میکنه. شایدم عین دادخواهیه. نمیدونم چرا همش فکر میکردم توی فیلم اسپات لایت که داستانشم واقعی بود، مشکل موجود در برخی کلیساها رو میخواست به همه ادیان از جمله اسلام تعمیم بده. شایدم یه توهم توطئه بود. باید بگم که بله.. توی هشتادو هشتمین دوره جوایز اسکار جایزه بهترین فیلم و بهترین فیلم‌نامه غیراقتباسی رو دریافت کرده.

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۰۷
ماهے !!

طی ماه‌های گذشته که به جرات می‌توانم بگویم بهترین ماه‌های عمرم تا به حالا را گذراندم، یادگرفتم در اوقات خوب و قوس بالای سینوس زندگی بدمستی نکنم. بدترین اتفاقات در بهترین دوران می‌افتند. روزهای بد هم داشتم که نتیجه‌ی سرمست شدن از خوشحالی اتفاقات خوب بود. آن خوشحالی درونی و حالت فرحی و سرخوشی که «لا تفرح ان الله لایحب الفرحین». حتی از قشر فرهیخته توقع رفتار حرفه‌ای نداشته باشم. چیزهایی که ربطی به نیاز من به آن‌ برخوردها را نداشت بلکه بدیهی‌ترین اصول ارتباطی بود. گاهی رفتارهای عجیبی از افراد مهم می‌دیدم و متعجب می‌شدم. آن‌قدر که پایین مانیتورم روی برگه نوشتم و چسباندم که نه ذوق زده شو، نه جا بخور و نه فرو بریز. بله آدم‌های خوب و محترم زیادی هم دیدم و چیزهای بسیاری یادگرفتم. افراد باحوصله و مودب با آن‌که اسم و رسمی داشتند لحظه‌ای از سوال و جواب کردن تا مطمئن کردن و شدن دیگری و خود تا حد نرمال دریغ نمی‌کردند.

یادگرفتم از آدم‌ها دوست و نیرو بسازم، نیرو نسوزانم؛ یعنی نیروهای انسانی را تاجایی که ممکن است حفظ کنیم. تجربه کردم مرعوب نام‌ها و بزرگی اسامی نشوم و یا نسبت به آن‌ها شیفتگی نداشته باشم. بین افراد دیگر دیدم و فهمیدم اگر فاصله، کدورت و غبارآلودگی بین آدم‌ها بخورد، هرچه طولانی‌تر شود دوستی سخت‌تر می‌شود و مرزی شکل می‌گیرد. مرز یک آدم متوسط میان‌مایه با یک فرد بزرگوار که آیا می‌تواند روی غرورش پا بگذارد یا نه. فهمیدم آدم‌هایی که رفتارشان مشروط به رفتار طرف مقابل نیست، بلکه کنشی از بلوغ فکریشان است دوست‌داشتنی‌ترند و چه کم‌اند این افراد. این اواخر فهمیدم بعضی‌ها «تلفن‌هراس»اند. صحبت کردن تلفنی را کم‌تر دوست دارند و در بهترین حالت ترجیح می‌دهند از یک یا چند ساعت قبل آمادگی کسب کنند. اگرچه نیاز آن‌ها به سوال کردن بود که راه و رسم و شیوه‌ی کار و نوشتن را متوجه شوند؛ سعی کردم من خودم را وفق بدهم. اگر او توانایی این کار را ندارد، من دارم. این برای منی که «چت‌گریز»ام کار آسانی نبود. تماس به کارم سرعت می‌بخشد و چت از کارم سرعت می‌گیرد. دوست دارم هر دو طرف درجا به نتیجه برسیم و تکلیف پرونده‌ای را زود مشخص کنیم و خیالمان را راحت. منکر این نمی‌شوم که مجبور بودم با این وضع وفق دادنی کنار بیایم. بیشتر از همه فهمیدم مدام و مدام خواندن و نوشتن حالم را خوب و خوب‌تر می‌کند و من را به جاهایی که دوست دارم می‌رسانند.

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۱۰
ماهے !!

صبحا که چشمام باز میشه اولین چیزی که میبینم ساعته. نور کم جون صبحگاهی روش افتاده. ایده آلم این بود شاخه برگی که قلمه زدم بیاد آویزون شه دورش ولی هنوز اونقدر بزرگ نشده. إنی وی. معمولا ساعت رو اشتباهی تشخیص می دم. چون ساعتای دیگه ش معلوم نیست و مغزمم خوابه هنوز. یعنی اگر پنج و نیم باشه من فکر میکنم چهار و نیمه! برای همین بازم میخوابم! و اگر صدای بلند نماز خوندن پدر و برادرم نباشه حتما خواب می مونم! خب بدم نشده. چون سعی می کنم از همون اول هوشیارتر عمل کنم و درست تشخیص بدم. بین هر قسمت رو به دو قسمت تقسیم می کنم و بعد حدس میزنم. که خب بازم یکی دو روز اول اشتباه تشخیص میدادم :| ولی الان حل شده و مثل دبستانیا که تازه شروع می کنن به خوندن ساعت، می تونم زمان رو درست بگم! البته چالش به این جا منتهی نمیشه و در ادامه قصد دارم هر چند وقت یکبار ساعت رو بچرخونم تا تاس ها جاش جابه جا شه و ذهنم رو اول صبح به خاک و خون بکشم :]

 

+ این همون ساعت دست سازیه که توی پست قبل گفتم.

۳ نظر ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۳۰
ماهے !!
آدم میتونه انتخاب کنه توی راهی بره که فقط مصرف کننده و کپی پیست کار باشه یا این‌که چیزهایی رو هم خودش ایجاد کنه. من ترجیح دادم دومی رو انتخاب کنم. خیلی وقته. شاید از وقتی که دبیرستانی بودم. عارم میومد چیزی رو که میتونم -حتی با سختی- خودم ایجاد کنم، برم بخرم یا بگیرم یا متنی رو کپی کنم وقتی میتونستم خودم بنویسمش. اگه کسی کاری بهم نداشته باشه تک تک وسایل مورد نیاز اتاقمم میتونم بسازم و اصولا نشد برام معنا نداره. مگر این که ببینم دیگری به زحمت میفته رها میکنم ولی چیزی که زحمتی با محدوده عُقلایی، فقط و فقط برای خودم باشه حتما دست نمیکشم.
مدتیه فهمیدم خیلی هم خوب نیست این روحیه و در دراز مدت یه ایده آل گرای وحشتناک میشی که سخت به چیزی رضایت میدی و حتما توی بُعدهای دیگه ی زندگی هم تاثیر خودش رو میذاره. برای همین مدتیه رها کردم و کمتر به خودم سخت میگیرم. مثلا سعی میکنم از اولین مغازه ها خرید کنم وقتی ببینم شصت درصد از الگوی توی ذهنم رو داره.
چند وقت پیش که برای ساخت ساعت دیواری چوبیم طبق طرحی که توی ذهنم داشتم، به مشکل برخورده بودم و میدونستم اگر جای موتورش رو بیشتر با مغار خالی کنم تا به اون حدی برسه که سر موتور ساعت ازش بزنه بیرون، یعنی چیزی حدود سه چهار میلیمتر، امکان این که صفحه ی چوبی که کلی بخاطرش زحمت کشیده بودم بشکنه خیلی زیاد بود. بردمش پیش یک نجار مدرن که با دستگاه CNC پشتش رو برام خالی کنه. برگشتنه باید جایی میرفتم که یکی از دوستان رو دیدم و صمیمانه گفت اون چوب چیه؟ نشونش دادم و منتظر واکنشش موندم. مثل همه ی چیزایی که ادمی خلق میکنه از شعر و نوشته و نقاشی و هر چیز دیگه ای که شوق داره براش، منتظر موندم تا نظرش رو بگه. از خوشحالی اولیه که بگذریم وقتی گفت اها پشتش رو با دستگاه دادی خالی کردن.. طوری که انگار پنچر شده باشه و یعنی که خودت «تماما» درست نکردی. اون نمیدونست که ساعت درست کردن برخلاف ظاهر بسیار ساده اش به این راحتیا نیست. از انتخاب مدل چوب و اندازه ش بگیر تا نحوه بریدن و خالی کردن و رنگ کردن و پوششی و سیلر کیلرش، دیدم تا بیام دو ساعت توضیح بدم تا براش جا بیفته چرا این کار رو کردم که فقط چند میلیمتر تخته بمونه انتهاش حوصله م رو سر میبره. به یه «بیخیال» با خنده بسنده کردم. بعد دیدم کار درست اینه وقتی به خودت مطمئنی و طرفت هم یه کم مدل منفی داره بگی بیخیال و وقتت رو صرف ایده های جدیدترت کنی. همین.

+ هنوز به نتیجه نهایی نرسیدم برای عقربه هاش. عکسش رو میذارم :)
۱ نظر ۱۳ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۲
ماهے !!
تا حالا پیش اومده یه خانم مسن غریبه خوش تیپ توی بی‌آر‌تی بیاد کنارت ازت بپرسه بلاک کردن داخل واتس‌اپ چجوریه؟ بعد وقتی می‌خواد فرد مورد نظر رو بیاره آواتار و فامیلی خودت رو توی کانتکتاش ببینی؟ برای من امروز پیش اومد! ابسولوتلی اینکردبل!
۵ نظر ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۳۹
ماهے !!