به گریه در وسط نماز حاج قاسم.. به هقهق مردها.. به تکانهای شانهیشان.. به مرواریدهای اشک زنها روی گونهها..
به گریه در وسط نماز حاج قاسم.. به هقهق مردها.. به تکانهای شانهیشان.. به مرواریدهای اشک زنها روی گونهها..
سه چهار روز است بعد از صلاة صبح میخوابم تا بیخوابی شب قبلش برای کاری را جبران کنم. برای همین موعد مقرر سخت بیدار میشوم. امروز شش هفت تا آلارم کوک کرده بودم. سومی یا چهارمی بود شاید هم پنجمی که صدای مادرم را شنیدم. صدایم میکرد و چیزهایی میگفت که من نمیفهمیدم. سیستمم کند شده بود و کلمات را حتی با هجی کردن در ذهن هم نمیتوانستم پردازش کنم. توی این دنیا نبودم. با چشم بسته گوشی را خاموش کردم و به مادرم گفتم نمیفهمم این جمله یعنی چه و دوباره خوابیدم. خوابم که تکمیل شد بیدار شدم. عین برق گرفتهها. دیرم شده بود. کلافه بودم. دوست داشتم یک هفته بخوابم. صبحانه را به زور خوردم. نون و پنیر، کره و مربا، پنیر و گردو، خشک و سرد و هرچه از این دست را دوست ندارم. صبحانه باید گرم باشد و آبکی. ژاکتم را پوشیدم، موبایل را روشن کردم. یکی از سردبیرهایم زنگ زده بود. با خودم گفتم کار واجبی داشته باشد دوباره زنگ میزند. صبحها تا ده حوصله حرف زدن ندارم.
دوستم میگفت خیلی سر خودت را شلوغ کردی. راست میگفت. از قصد بود. با کاری داشتن زندگی برایم بنفش خوش رنگ است. کار متقن و به درد بخور. کار به معنای Job نه. به معنای این که چیزی برای انجام داشته باشم که در طولانی مدت به دردم بخورد، مسئولیتش را بپذیرم و از آن لذت ببرم، Do. از عمر کوتاهم میترسم که کاری نکرده باشم. وقت کار بیهوده رسما ندارم. بخواهم هم نمی توانم. حتی دوست دارم بروم سینما. نمی شود. دوست ندارم یک تک بعدی موفق باشم. دوست دارم یک چندبعدیِ موفق باشم. حتی به چند بعدی خوب هم راضیام.
گوشی دوباره زنگ خورد. مطلبم را نفرستاده بودم. دلم می خواست بگویم دیگر نمی خواهم برای شما مطلب بنویسم. نه برای اینکه آوردهی مالی آنچنانی نداشت. فقط برای اینکه میخواستم یکی از کارهای متوسط را کم کرده باشم. نگفتم. آدم تصمیمات یهویی نیستم. خیلی وقت است. با خودم فکر کردم تا شب، کامل به همهی جوانبش فکر کنم، بعد برای دفعهی دیگر خبر بدهم. با بیمیلی گفتم دیرتر میفرستم. انگار که فکرم را خوانده باشد گفت نگران شدیم که نفرستید. چیزی شده؟ قصدم را فهمیده بود. با توضیحاتی سعی در راضی کردنم داشت. به حرف هایش احترام گذاشتم که فعلا دست نگه دارم.
توی مترو بانویی جلویم ایستاده بود و تا خود دروازه دولت تمام کلیپهای اینستاگرامش را با صدای بلند گوش داد. از مهناز افشار گرفته تا سخنرانیهای روحانی و رئیسی. آیجیتیوی آهنگ عمدا سینا شعبانخانی را تا انتها گوش داد و نگاه کرد. هیچکس چیزی نگفت. من هم. گفتم راحت باشد. آدم خودش باید بفهمد. سهیمه سعدی روزانه ام را که خواندم همراهش شدم. چارهای نداشتم. خط عوض کردم. دستم به خاطر ظرف غذا سنگین بود و مترو کیپ تا کیپ پر. امید به نشستن نداشتم. پشت سرم صدایی بلند شد. پسرکی آدامس فروش به پیرزنی گفته بود مادر! این دختر خانم عکس شما را توی گوشی اش گرفته. دختر جوان وقتی دیده بود پیرزن چرت زده عکس گرفته بود. پسرک با خنده ی شیطنت آمیزی برگشت. پیرزن به دختر گفت عکسش را پاک کند. دختر گفت پاک کرده. پسر بچه از دور داد زد دروغ می گوید میخواهد بفرستد توی تلگرام. آتش بیار معرکه شده بود. پیرزن دست انداخت گوشی دختر را بگیرد. حالا قطار ایستاده بود. دختر با فریادی خودش را از بین آدم ها کشاند سمت در. با این که کار بی اجازه اش زشت بود دوست داشتم از در بپرد بیرون. به اندازه کافی تنبیه شده بود. جوانکی بود و من دلم برایش سوخت. پیرزن ناگهان با عصا از جا پرید رفت به دنبالش. در بسته شد. اصرار داشت گوشی را از دست دخترک بگیرد. نتوانست. من هم دیدم جایش خالی مانده سریع از فرصت استفاده کردم نشستم. گفتم کار خدا را ببین چجوری برای ما جا باز می کند. در که باز شد دوتایی باهم از در رفتند بیرون. دختر جیغ و داد می کرد. پیرزن فریاد می زد. صحنه ی عجیبی بود. تمام افراد جامعه ی مترویی اسوه ی اخلاق شده بودند. همه را تقبیح کردند. پسرک، دختر جوان و پیرزن.
ماجرای واگذاری کانال تلگرامی مکتوبات را شنیدم و خواندم. یکی میگفت وحید اشتری دستپرودهی احمدینژاد است؛ توقعی بیش از این نباید داشت. من اما معتقدم اتفاقا او نتیجهی کارهای روحانی است. طرف بحث مبتذل، آدم را به ابتذال میکشاند.
از پدرم پرسیدم بابا برای من دعا میکنین دیگه؟ گفت بیستو چهار ساعته! گفتم ممنون، میدونستین دعای پدر برای فرزندانش مثل دعای پیامبر برای امتشه؟ پدرم خوشحال شد.
امروز نمیتونستم برم سر کار. لِم مادرم هم دستمه. چند ساله سهشنبههای آخر ماه قمری روضهی خونگی داریم. توی کارهای خونه کمک کردم. بیشتر از اوقات دیگه که متاسفانه از روی غفلته، توجه و ابراز محبت کردم. باهم از هر دری حرف زدیم و ازش خواستم برام دعا کنه.
قبلا گفتم جای دل کجاست؟ همونجا سبکتر بود.
اگه قرار بود بین تمام رشتههای ورزشی که امتحانشون کردم یکی رو انتخاب کنم حتما دو رو انتخاب میکردم. نه از جهت اینکه مادره و احترامش واجب، بلکه از این جهت که هم مثل رشتههای رزمی خشن نیست، هم اگر اصولی پیش بری آسیب آنچنانی مثل فوتسال نداره، مثل دوچرخهسواری تجهیزات خاصی نمیخواد، مقاومت بدنیت رو بالا میبره، تنفست رو تنظیم میکنه، ضربان قلبت متناسب میشه، سن خاصی نمیخواد و از همه مهمتر در مواقع لزوم میتونی مثل اسب بدوی! معالاسف اما چون برای بانوان سرزمینم میدان دوی درست درمون با مربی و رقابتی وجود نداره مجبوریم آسیب رشتههای دیگرو به جون بخریم. بله مجبور. نمیدونم چطور بدون ورزش جسم رو سرحال نگه میدارن؟ بهنظرم اصلا شدنی نیست. ورزش حرفهای تغییر محسوسی توی روند و سبک زندگی و اخلاق آدم ایجاد میکنه. شبها چه بخوای چه نخوای ده میری کما و صبحها با اذن اذان بیدار میشی. خواب درست و بهاندازه هم که توی پیشرفت فردی و رضایت از زندگی شخصی بسیار تاثیر گذاره.
یادم رفت بگم که من هیچوقت کوهنوردی رو امتحان نکردم. حتی به تنها کوهپیمایی هم فکر کردم ولی بنظرم عقلانی نباشه و کمی خطر داره. مخصوصا برای بانوان سرزمینم. یک تور مذهبی خوب کوهپیمایی سبک چندساعته هم پیدا کردم ولی بازم نه! احتیاطم نذاشت بهشون بپیوندم. بهخاطر مسائل و موانع خیلی زیادی. خوشحال میشم تجربیات شما رو هم توی این زمینه بدونم.
اوایل این هفته میرحسین موسوی با انتشار پیامی به خانوادههای کشته شدگان اعتراضات اخیر تسلیت گفت و مقابله با اغتشاشگران را با ماجرای میدان ژاله تهران در آستانه انقلاب 57 مقایسه کرد. این نامه برای طرفداران تند و تیزش و حتی اصلاحطلبان خوشایند نبود. تا جایی که علی مطهری هم از آن انتقاد کرد.
موسوی قریب به ده سال است که در حصر بهسر میبرد. حصری که در آن هم میشود فعالیت مجازی داشت، هم به سفر رفت، هم پیام و بیانیه فرستاد و یا هرکار دیگری که دوست دارد بکند! او در آستانهی 78 سالگی بیشتر بهنظر میرسد با انتشار این پیام که تماما از همه جا ناامید است و دیگر قدرتی در خود نمیبیند و در معرض دید نیست، دوست داشت به نحوی به ماجرا راه بیابد و خود را مبارزی نشان دهد که با مردم است و در تاریخ ماندگار شود!
احمقانهترین قسمت ماجرا به لحاظ جامعهشناختی این است که همگی موافق این سیاستها بودند. من جایی ندیدم که اقتصاددان یا سیاستمداری با اصل گرانی بنزین مشکلی داشته باشد و این قضیه را «کاسبکارانه» بداند. اگر آقای موسوی رئیس جمهور میشد چه کسانی کابینهاش را تشکیل میدادند جز امثال همین «آخوندی»ها؟ این خونها برای این افراد ریخته شدهاست. در این ماجرا مردم با سپاه و بسیج مشکلی نداشتند که حالا بخواهد معترضین را در مقابلشان قرار بدهد یا شاه را با ولی فقیه مقایسه کند. میرحسین موسوی از آن دسته آدمهاییست که به هردستاویزی چنگ میاندازد تا منفعت شخصی خودش را حفظ کند و منفعت ملی برایش هیچ ارزشی ندارد. هیچ ارزشی!
دخترانی که عکسهای شخصی خود را در رسانههای اجتماعی به اشتراک نمیگذارند، بهتر است آنهارا به عنوان استوری "Close Friends" نیز به اشتراک نگذارند. "Close Friends"جایی است که کاربرها میتوانند افراد کمی را برای مشاهده عکسهای خود انتخاب کنند. انجام این کار بیخطر نیست. به عنوان مثال، دختری در لیست "Close Friends"ِ کسی، ممکن است آن استوری را در حالی که دیگریای در کنار او باشد مشاهده کند. بنابراین، بعید نیست بغلدستیاش ناخوداگاه نگاهش بیفتد. یا مثلا برخی از دخترها شوخیهایی که خواندنشان فقط برای دختران دیگر درست است، به اشتراک میگذارند. من فکر میکنم آنچه که نباید «باهمه» به اشتراک گذاشته شود، در وهله اول نباید «کلا» به اشتراک گذاشته شود! این شوخیها یا تصاویر بیفایدهاند و سودی ندارند. ما باید در این فضای اجتماعی مؤثر و اصلاح پذیر باشیم. اگر اینطور نیستیم، نباید اینجا باشیم.
آغاز هفتهی بسیج رو به بسیجیهای جناحی، نماددارهای احساسی، شیشجیبپوشای عاشق فِشفِش بیسیم، مشروطیهای قدیم، خواهرای دفتر گوشه دانشکده، تندروهای پرسرعت، امر بهمعروف کنندههای خوشصحبت و همچنین به جهادگرهای بیمنت، تبدیل کنندههای تهدید بهفرصت، بهپدر علم موشکی حسن تهرانی مقدم -نخبهی پرقدرت-، مشکلدارهای بیبنبست، علی خلیلی اهل عمل، احساسیهای آمیخته با عقل، خوشاخلاقهایی بالبخند، ورزشکارهای سربلند، هنرمندهای پایبند، خداپسندهایی با طبع بلند، استادای با علم و فهم و خار چشمهای دشمن تبریک عرض میکنم.
ساعت ها برای خودم مشق می کنم. شاید این همان کاریست که میتوانم در خلوتم انجام دهم و از آن لذت ببرم. خطاطی و نقاشیخط را میشود گفت دوست دارم. حتی اگر جوّ کلاسش گاهی بسیار سیاسی شود و فضا کاملا مخالف عقیده من. که خب یاد گرفتم برای این که احترام ها حفظ شود بیشتر سکوت کنم یا اگر جایی ببینم واقعا تاثیری دارد چیزی بگویم. اوایل حرفی نمیزدم. من ناشناسی بودم بین یک سری آدم همعقیده. پیش از این جایی به صورت طولانی مدت نبودم که مخالف عقیده ام باشند. رفته رفته در بحث مشارکت کردم و دیدم نه اتقاقا اصلا در برابرم جبهه نمیگیرند. چه استاد چه همکلاسیها. گرچه شاید به ظاهر کوچکترین تغییری در دیدگاهشان نسبت به نظام ایجاد نشده باشد ولی کمترین اثرش این بود که حالا دیگر عقاید سیاسی من را میدانند و خیلی شاید بحث نمیرود به آن سمت و بیشتر توی همان جهت یادگیری و هنر باقی میماند.
وقتی داشتم به بغلدستیام میگفتم که خستهام از تمرین و میخواهم زودتر به مرحله حرفهایترینِ خودم برسم استاد شنید و همانطور که صدای قلمش میآمد گفت میدانی «آن» به چه میگویند؟ گفتم فکر کنم بدانم استاد. با غلظت گفت خیلی مهم است «آن»! خیلی! سخت به دست میآید. خیلی دشوار است. یک لحظه است که تو به شهود میرسی. رسیدن به «آن» یعنی رسیدن به «شهود». «آن» چیزی است که باید بهتو بدهند. نمیتوانی بروی بدستش بیاوری ولی برای بدست اوردنش باید تلاش کنی. یک چشم زدن غافل از آن شاه نباشی/ شاید که نگاهی کند آگاه نباشی.. مدام حواست باید به آن سمت باشد. یکدفعه ممکن است نگاهت بکند، آن نگاه اگر بیفتد.. به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند/ به آسمان رود و کار آفتاب کند..
ما معمولا عادت داریم از آقای خامنهای مواضع سیاسی و اجتماعی بشنویم. درحالیکه وقتی وارد حوزه معارف دین میشود تازه متوجه میشوی چقدر صحبتهایش دلنشین است. بهقول دوستی چون خود او عامل است و از دل حرف میزند، به دل ما هم نفوذ میکند. مثلا چند روز است که "این آیه" با لحن آرامشبخش او -مثل همیشه که سورهای میخواند- در سرم تکرار میشود: «انّ معی ربّی، سیهدین»
گوش دادن به داستان زندگی حضرت موسی (علیهالسلام) برایم همیشه هیجان دارد. از زبان یک پیر دانا باشد، چه بهتر. زندگیاش پر از غافلگیری و امید است. آنجایی که امام صادق(علیهالسلام) میگوید: «فان موسی ذهب لیقتبس لاهله نارا فانصرف الیهم و هو نبی مرسل». موسی از شهر خارج شد تا برای خانوادهاش از خدا طلب آتش کند، خداوند با او سخن گفت و پیامبر برگشت.
بهدلیل کمبود وقت زین پس روزهای تعطیل را روز رسیدگی به امور شبکههای اجتماعی اعلام میدارم. والسلام علیکم ورحمةالله و برکاته. آهان راستی شما مخاطبین محترم وفادار به وبلاگنویسی که احتمالا تعدادتان کمتر از انگشتان یکدست است اما، هر روزی که دوست دارید کامنت بگذارید. کامنتهای شما در مخزن اسراااار محفوظ میماند.
به شادی احتیاج داشتم. دنبال چیزی بودم که ذهنم را درگیر چیزهای شادیآور کند. بعد از ماهها توی سایتهای موسیقی ایرانی گشت زدم و به آهنگهای جدید گوش دادم. در بعضی آهنگها خواننده حتی اگر بشکنی هم میزد محتوای ترانه چیزی جز تحقیر و لعن معشوقه نداشت. آدمهای کوچکی که حاضرند بهخاطر مخاطب بیشتر و ایجاد عزتنفسهای تصنعی شکستعشقیشان را تقصیر معشوقهی بهظاهر نامردشان بیاندازند. مثلا: «حالم خرابه با خاطرههاتم بدم شاید که بعد از این به هر کاری دست زدم/ من هنوزم به یادت میفتم ولی به خودم قول شرف دادم ادامت ندم/ به بیخیالا بگو صبر کنن منم اومدم» اشعار چرتی با درونمایهی تهدید، اضطراب و بیعرضگی، که عاشقِ دوزاریپرور است. جوانها را در خماری نگه میدارد و یا درموارد دیگر امکان اینکه کسانی که وصال برایشان رخ داده را قلقلک بدهد، هست.
اینروزها که در راه رفت و برگشت، روزی سه غزل حافظ و سه غزل سعدی میخوانم بیشتر میفهمم چرا جامعه تا این حد متکبر شده و دل بدستآوردن برایش سخت است. چیزی که در هردویشان میبینم یک مشت خاک است. خاک میشوند جلوی معشوقهشان. دوستشان دارم. در چشمم بزرگاند. خیلی بزرگ. پر از شجاعت، غیرت، عزت و لطافت. آنجا که سعدی میگوید:
«غیرتم آید شکایت از تو به هرکس/ درد احبا نمیبرم به اطبا» یا در حالی که از او رنجیده همچنان میگوید: « مرد تماشای باغ حسن تو سعدیاست» یا «که حال تشنه نمیدانی ای گل سیراب» یا «جفا و جور توانی ولی مکن یارا» و «طایر مسکین که مهربست به جایی/ گربکشندش نمیرود به دگر جا»
حافظ را هم که قبلا کمتر دوست داشتم بهخاطر شعرهای چند پهلویش، حالا بعضی از ابیاتش را میپسندم:
«چنین جوان که تویی برقعی فروآویز/ وگرنه دل برود پیر پای برجا را»
حالا هی معلم ادبیات پیشدانشگاهیمان بیاید بگوید منظورشان خداست. معشوقهشان خداست. اگر معانی همین چیزها را درست در نظام آموزشیمان میفهماندند وضعمان این نبود.
از موسیقی گذشتم و به فکر سریال افتادم. نه هیجان میخواستم، نه رمزآلودگی، نه درس اخلاق. همه را از برم. دوستم ماههاست «فرندز» را پیشنهاد میکند. یک قسمت نیمه دیدم. خندههای تصنعی روی فیلم بهمن نمیچسبید. انگار کن انتهای جُکی، خاطرهای، استیکر خندهی زیاد بگذارند و مجبورشوی توی رودربایستی بخندی. نتوانستم ادامه دهم. بین سریالهای خارجی گشتم. چیزی به دلم چنگ نمیانداخت. دنبال طنزهای فاخر نبودم. حاضر بودم پایتختها را بنشینم دانلود کنم ببینم. یاد بازیگرهایی که حتی از دیالوگ گفتنشان هم خندهام میگیرد افتادم. «هادی کاظمی» را سرچ کردم. «سالهای دور از خانه» آمد. اسپینآف «شاهگوش» بود. شاهگوش را دیده بودم. از سالها، چهار- پنج قسمت را مداوم نگاه کردم و خندیدم. کمکم که سریال داشت به قهقرا میرفت و داستان خاصی نداشت متوجه تکههای وقیحانه و مبتذل میشدم که حالا دیگر دیالوگهای خندهدار هم سر خندهام نمیآورد. ادامه ندادم. مد شده فیلمنامه که نداشتهباشند با چیزهای زشت و زننده مخاطب جذب کنند. بیخیال شادی شدم!
مترو عجیبترین جای دنیا نیست ولی حتما جزء مکانهای عجیب است. یک اجتماع از آدمهای توی خیابان که تا یکجایی باهمید. برخوردهایی در مترو شکل میگیرد که در خیابان قاعدتا شدنی نیست. تقریبا هر روز داستانی تازه در مترو دارم که خندهدارند. آنقدر که دوست دارم از مسخره بودنش قاه قاه بزنم زیر خنده. دیروز ایستگاه آخر بانویی را دیدم که عینک آفتابی زده بود و آواز میخواند. باور کنید آواز میخواند. من بودم و او. نام ایستگاه که گفتهشد، با دست چپش کمی عینک را پایین آورد و از بالای آن نگاهی به من انداخت همراه با یک لبخند. انگار در سرزمین عجایب نشسته بودم. اینطور وقتها واقعا نمیدانم چهکار کنم. چهرهام از حالت جدی تغییری نمیکند.
امروز هم یکی از این فروشندههای بدلیجات وارد مترو شد در حالی که دور پا و دست و گردنش از این زنجیرهای زرد و سفید با حلقههای متوسط بود. بیهدف گفت «یه دست به من بده» و در آن واحد بین آن همه آدم، دست من را که بلا استفاده بود بدون اجازه از مچ گرفت، آورد بالا و زنجیر انداخت دورش و فریاد زد خانمهاااا بیبنید با ساعت چه خوب میشود و من داشتم فکر میکردم که اتفاقا چقدر خوب نیستند. آن موقع هم که قیافهام از حالت جدی هیچ تغییری پیدا نکرد و منتظر بودم کسی بگوید کات خوب بازی کردی فروشنده، دلم میخواست از خنده گردنم را بگیرم عقب و حسابی بخندم. این چیزها عادی شده ولی آدم به عمقش نگاه میکند واقعا عجیب است.
بعد از آن مترو خط عوض کردم رفتم بعدی. کسی فریاد زد خانمها کتاب «دختری که رهایش کردی» جوجو مویز، زیرقیمت. همان یک عدد را داشت. نو بود. حدس زدم دخترش کتاب را خریده و خوشش نیامده گفته مادرش ببرد بفروشد! کسی نخرید. جا برای نشستن که پیدا شد تا ایستگاه آخر بیوقفه کتاب را میخواند.
دوست دارید باز هم از این داستانها بگویم؟ با من همراه باشید!
این روزها که باز شور و حرارت زیارت اربعین شروع شده زیاد به زیارتهای بیحلالیت طلبیدن فکر میکنم. واقعا قبول است؟ البته فهم ما به کرامت خدا نمیرسد. قدیمها رسم و رسوم خوبی بود تا زائر خوب حلالیت نمیطلبید وحسابهایش را صاف نمیکرد به زیارت نمیرفت. بعضیها میگویند زیارت رفتن مثل آب خوردن شده. همه زود به زود میتوانند بروند. این اما ماهیت زیارت را که عوض نمیکند. البته این مسالهی شخصیای برای من نیست و اساسا خیلی وقت است از کسی انتظاری ندارم ولی این حجم از زائر بیخداحافظی ذهن آدم را درگیر میکند. اربعین شده وسیلهی شوآف. شما خوب ما بد. خوشا به سعادتتان. اصل قضیه اما چیز دیگری بود.
میان این لیستهای بلند بالای عجیب غریب فقط خودتان را جا نگذارید، با همهی خود بروید و برای ما هم دعا کنید. معالسلامه..
جدای از اینکه آقای مکارم عالمه و مرجع تقلید، عقلشون هم هنوز به زوال نرسیده که میگیم چیرو بگن چیرو نگن یا حتی کی بگن! زمانش رو یکسری آدم که استفتا میگیرن تعیین میکنن. برای یک مرجع تقلید اسلام مهمه نه نظر افراد.. نمیدونم چجوری انقد راحت به علما توهین میکنیم؟
پاسخ به استفتاء جمعی از طلاب پیرامون ساخت سریالی درباره شمس تبریزی:
با توجه به اینکه این کار سبب ترویج فرقه ضالّه صوفیه میشود، شرعاً جایز نیست و باید از آن خودداری کرد. همیشه موفق باشید.
۲۸/۶/۹۸ (ناصر مکارم شیرازی)
کاری که در دو پست قبل اشاره کردهبودم به مشکل برخورده بود و من عمیقا ناراحت نشده بودم، امروز مشکلش حل شد. منتهی با این تفاوت که به جهت ظاهر شاید معنای حل شدن ندهد. بعد از یک فاصله از مقطع قبلی در یکی از دانشگاههای سراسری تهران، ارشد قبول شدم. وقتی گفتند به حد نصاب ممکن است نرسد، آب یخ ریختن روی سرم. در قدم اول ناراحت شدم که یک سال دیگر باید وقت بگذرانم. فکر نمیکردم نظام آموزشیمان آنقدرها بیقانون باشد که حتی برای یکنفر هم کلاس تشکیل ندهند. در قدم دوم خوشحال شدم چون با دانشگاه ارتباط برقرار نمیکردم. اگرچه از رشته بدم نمیآمد، دانشگاه ولی جو سنگینی داشت و حال خوبی دریافت نمیکردم. تغییر رشتهای بودم و فرصتی میدیدم تا دوباره یکسال دیگر وقت بگذارم شاید برای رشتهی خودم یا چیزهای دیگری. ارشد برایم حکم مطالعات کتابهایی را دارد که علاقه دارم البته به صورت اصولی و بودن در جو پژوهشیاش. خیلی به جنبه مدرکیاش نگاه نمیکنم. بههرحال امروز که رفتم مدارکی که موقع ثبتنام تحویل داده بودم را پس بگیرم، انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشتند. خدا را شکر.. هر چه پیش آید خوش آید.. هزار بادهی ناخورده در رگ تاک است...
چند وقت پیش یکی از دوستام با لحن شوخی جدی بهم گفت ذهنت عین مدار منطقی شده که فقط صفر و یک خروجی داره.
بعضی آدما اینجورین. اگر اونی که اونا دنبالش هستن رو نگی میشی باینری یا دودویی و یک مادربرد مملو از مدارات منطقی. اگر بگی میشی دیود عبوردهنده خوب که وظیفشه مثل جادهی یک طرفه الکترونهای حرف رو عبور بده و از سمت دیگهاش اجازه ورود هیچ جریانی رو نده. در نتیجه خروجی فقط همون چیزیه که به گوشش وارد شده. منم وسط نظرش داشتم فکر میکردم شاید یک گیت اینورتر رو اشتباهی بهم وصل کرده. شاید سون سگمنت بهم وصل کنه خروجیای که میخواد رو بگیره. شاید کلید رو باید آن کنه. که یادم اومد همون جمله اول هم صد در صد رفته سرچ کرده یا جایی شنیده!!
دیروز جایی نوشته بودم: استکان چای تکیه تجریش حالش رو جا آورد و با خودش گفت: «یه چیزی میشه بالاخره».
صبحش کارم در جایی به مشکل خورده بود. راستش عمیقا از آن موضوع ناراحت نبودم. فقط دلم گرفته بود. سر ظهر بود داشتم برمیگشتم سر کار. از امامزاده صالح عبور کردم رسیدم تکیه. خالی بود. نور از بریدگی سقف روی زمین آب پاشی شده میافتاد. پیرمردی چای میداد و دیرم شده بود. من هم چای خور نیستم. استکانی بود گفتم چای امام حسین را رد نکنم. بیخیال دنیا نشستم روی صندلی فلزی گوشهای از تکیه. گربهای وسط نور آمد و خودش را لوس کرد. کش و قوس آمد. بدنش را لیس زد. سوسکی زیر پایش دوید. بالا و پایین پرید. به اندازه من از سوسک میترسید و فرار کرد. وقت خوردن چای بود. حقیقتا باور نمیکردم ولی قدری سبک شده بودم. با خودم گفتم «یه چیزی میشه بالاخره». رسیدم. هنوز کم حوصله بودم. همکارم برایم حرف میزد. گفتم «نخندون انقد. حوصله ندارم الان. بعدا بیا بخندیم.» گفت: «خنده خوبه برات. مثل چای تکیه است.»
امشب وقتی دیدم بازیکنان استقلال برای دختر آبی پیراهن مشکی پوشیدهاند به حال ورزش تاسف خوردم. دختر آبیای که اصلا معلوم نشد آبی بود یا نه! من هم از مرگ یک آدم ناراحتم که این کارکرد روانی یک انسان سالم از مرگ کسی دیگر است. حتی اگر از روی حماقت باشد. تاسف، ناراحتی و تعجب. اینها سه حالت من از این ماجراست. تعجب از این بابت که هنوز نقاط تیره و تار موجود توی چشم میزند با این حال افرادی در سال ۱۳۹۸ هستند که بی اطلاع از همهجا با پست امثال پرویز پرستویی اتقان چیزی را میسنجند.
هفتهای به طور متوسط ۱۴ دختر ایلامی بهخاطر فقر و شرایط نامساعد خانوادگی خودسوزی میکنند؛ کسی اما آنها را نمیبیند و صدایش را در نمیآورد. این در حالیست که یک خودکشی که زمینههای روانی زیادی داشته اینطور بزرگ میشود. من برای ورزشکاران تاسف میخورم. قرار بود «عقل سالم، در بدن سالم» نه که مانع یک استدلال و چرایی و ذهن پرسشگر شود.