یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است



در شهر جایی هست که در ازدحام کابوس های روزمره هر نفس از هوایش عطر آرامش، قرارِ دلِ بی قرارت خواهد شد، آن وقت لذت وصل می پیچد توی ذهنت و هر دم روح و جانت را لبریز از نبودن می کند! آن جا ابدیتی جاری ست که دل کندن از آن ممکن نیست ..

+ شبِ جمعه ست نثارِ دلِ مرحومِ خودم ..
+ دلم به وسعت قرن مچاله شده ..
۷ نظر ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۶
ماهے !!

هیچ وقت فکر نمی کردم تنهایی تا این حد آزار دهنده باشه. اولش فکر میکنی چقدر خوب ! حالا که خونه ساکته می تونی به همه ی کارای عقب افتاده ت برسی. ولی دم دمای ظهر که می شه، وقتی می بینی کولر فقط برای تو یه نفر روشنه، تلویزیون هیچی نداره و الکی واسه خودش داره حرف می زنه و ناهار از زهر هلاهل بدتره اونوقته که میگی خودت کردی که ..

شروع می کنی وضعیت رو تغییر بدی ! خوش بو ترین عطرت رو می زنی! اینترنت رو قطع می کنی ! تلویزیون رو میذاری رو حالت رادیو، به یاد قدیما رادیو جوان ! صداشو زیاد .. نه زیاد نمی کنی ! اگه چیز خنده داری گفت بلند می خندی ! ظرفا رو می شوری .. اتاقتو مرتب می کنی ( آخه داری متنبه می شی و می خوای از اون وضعیت اسفبار کنده شدن قلبت جدا بشی !)

یه سالاد میوه درست می کنی، یه شربت توت فرنگی هم! خب چون خیلی می خوای بهت خوش بگذره قارچ و پنیر  و فلفل و آویشن رو جا میدی بین کمی سیب زمینی سرخ کرده. حالا مطمئنی که اگه اینارو -بافاصله- بخوری خیلی بهت خوش می گذره!!

"کمی" شو می خوری !

هیچ فرقی نمی کنی .. هیچ فرقی .. هیچ .. ه ی چ ..

۹ نظر ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۲
ماهے !!
می دونی چیه ؟ نه که ناشکر باشم ها. اما دوست داشتم الان توی یه دِهی زندگی می کردم. صبح به صبح می رفتم تپه های جلوی خونمون گل می چیدم، میذاشتم توی گلدون گرد شیشه ایه که یه روز وسط راه وقتی داشتم می اومدم خونه خریدمش. با خودم گفتم اگه بذاریمش روی میز ناهار خوری بعد هر وقت که دوست داشتم حالم عوض شه برم باغ گل یه دسته گل بخرم بذارم توش. اما خب فکر کنم از تپه بچینم لذت بخش تر باشه.
آره، داشتم می گفتم. گاوم داشته باشم . داشته باشم ؟ ..  نه گاو دوست ندارم حقیقتش. دردسرش زیاده. زورمم نمی رسه جا به جاش کنم. بعدم عصبانی شه ممکنه لگد بزنه پرت شم. احتمالا خونه ی نُقلیم که اصلا دوست ندارم رنگ و بویی از شهر نشینی داشته باشه جای گاو نداره. گوسفند بهتره. ولی یه وقت حشره ای چیزی نداشته باشه ؟ بیخیال فوقش یه هفته اذیت میشم بعدش عادت می کنم.
خلاصه باید یه طویله باشه . وقتایی که دلم تنگ میشه برای اینترنت گردی، شعر خونی، اینستاگرام و وبلاگم برم بشینم توی همه ی کاه ها با حیوونام حرف بزنم. بهتر از اینه که بی خودی وقت بذارم. خیلی که دلم تنگِ شعرخونی شد قلم و کاغذو بر میدارم شروع می کنم شعر گفتن بعد یه مدت یه شاعر فوق العاده می شم. آره می شم پس چی !
آخ راستی . اصلا چیزی که هست اینه که باید یه جعبه کتاب ببرم. چند تا هم کتاب شعر می خرم که اولاش بهم سخت نگذره. یه باغچه کوچولو هم سبزی می کارم. من که اصلا سبزی دوست ندارم. ولی مامان میگه سبزی حتما باید سر سفره باشه ! باید ؟ خب باشه فقط شاهی می کارم. سیب زمینی و هویج و کاهو هم می کارم. همش در میاد ؟ باید برم یه موقعیت جغرافیایی زندگی کنم که همش در بیاد.
تلفن نمی خوام داشته باشم. هر کی دلش برام تنگ شد باید سر زده بیاد دیدنم. اینجوری کِیفشم بیشتره. یه چمدون با خودم می برم. چند دست لباس گل گلی خوشحال! چادر و جانماز . یه عالمه هم پارچه می گیرم تا زمستون وقت زیاده چرخ خیاطی هم می برم همش لباس می دوزم. بلد نیستم اما می تونم، می دونم که می تونم. مجبورم که بتونم. کاموا اینا هم می برم. آخرین باری که شال گردن بافتم سال قبل نه قبلیش بود که اولِ زمستون شروع کردم، اولِ زمستون سالِ بعد تموم شد !! خیلی برنامه ریزیم دقیق بود !!
دیگه چی می خوام؟ خب فکر کنم فعلا بس باشه. خمیر دندون مسواکمم بردارم حله! من حساب کردم هر سه ماه یه بار یه خریدی چیزی داشته باشم می رم بقالی نزدیکِ شهر. پول از کجا بیارم؟ مرغ و خروسم دارم خب ! تخم مرغ و بعضی از اون جوجه هایی که مرغ شدنو می فروشم. پولشو به یه زخمی می زنم!

فکر می کنی چقد دووم میارم ؟
به زمستون سال بعد نمی کشه !
۹ نظر ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۵
ماهے !!
خیلی وقت بود از چیزی احساسِ ناراحتی نمی کردم. از حرفی پشیمان نمی شدم. حسِ خودخوری درونی نداشتم. دیروز وقتی آرامشِ خیالم خدشه دار شد و ویروسی غریب در رگ هام جریان پیدا کرده بود، فکر نمی کردم که امروز صبح بعد از خواب، ریست فکتوری شوم. فکر نمی کردم یک ذره از آن احساسات منفی در من محو شود..
کِیفم کوک بود و خوش خوشانم بود که باز با یک اتفاق دیگر روز از نو روزی از نو .. حالا ثانیه شماری می کنم برای خوابی عمیق .. خیلی عمیق .. 
۸ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۵۲
ماهے !!
شده ام مثل زورقی که روی سیگنال های واژه های علیل و زمین گیر که توی بیست و اندی سالگیم بدجور به سراغم آمده اند، بی آن که بتوانند مرهمی بر زخم های فکری ام باشند و یا حتی راحتم بگذارند، تنها در ذهن و زبانم گیج می خورند و دور می شوند ..
می دانی؟
۲ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۵
ماهے !!

کسانی که همیشه سعی می کنند خودشان باشند موفق ترند و این عامل بهره مندی آن ها از احساسِ خوشبختی ست ..

همچنان گودلاک !

۴ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۷
ماهے !!