یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۶ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

راستشو بخوای فکر نمیکردم دیگه آدم هایی ببینم با این سطح از مسئولیت پذیری و تواضع حتی در جایی که می تونست جا خالی بده. توی حکمت 217 حضرت امیر دارن که در دگرگونی روزگار، گوهر شخصیت مردان شناخته می شود. خیلی حقه این حرف. توی روزگاری که آدم ها مسئولیت تصمیم های اساسی و یا حتی حرف های روزمره ی خودشون رو هم به عهده نمی گیرن خیلی مردونگیه کار یک افسر جزء رو فقط به خاطر این که رئیسشی به عهده بگیری. من بر دستان سردار حاجی زاده بوسه می زنم. همین دستانی که رفت تا روی گردنش. سر و گردنش رو با هم آورد جلو و خودش گردن نفس خودش رو زد.

قصد ندارم کسی رو بزرگ کنم. قصد ندارم حاشیه رو ببینم. بله من هم عزادارم. از خانواده های دوستان قدیمی دانشگاهی ام در این هواپیما بودند ولی این اتفاقات دردناک بزرگ خوب آدم ها رو نشون میده..  مراقب باشیم از مرز انصاف خارج نشیم. مراقب سلامت روانمون باشیم. نذاریم با روانمون بازی کنند. این روزها می گذرند. اروم میشیم. هیجانات ساکن می شن. خِرَدِ تجربه رو برداریم. توی روزگار نامردی «امیرعلی حاجی زاده» باشیم. حتی اگر موضعمون مخالفشه. کار آسانی نیست یک سردار عالی رتبه بیاد جلوی جهان بگه من مسئولیت همه چیز رو می پذیرم در حالی که میشد از داستان فرار کرد و با سکوت حال بهم زن و منفعت طلبانه، گردن آدم های دیگر نزدیک تر به حادثه انداخت. خیلی تقوا به خرج داد اون جایی که حتی نام مسئول و حتی جایگاه مسئول رو هم نگفت که اطلاع داده بهش.

یه چیزی رو در گوشی میگم! من در قضیه سردار سلیمانی جز سر نماز میت اشک نریختم. اونم حقیقتا برای خودم. خوشبختی آدما که گریه نداره. دیگه چی میشد از این بهتر؟ توی طول زندگیت کلی تاثیرگذار باشی. به عزتمندانه ترین نحو ممکن شهید بشی جوری که جهان باخبر بشن. پس از اون هم تاثیر مثبت بزرگت ادامه داشته باشه. چی از این بهتر می تونه باشه؟ بله من حق میدم کسی متاثر بشه ولی به شخصه فقط بهش غبطه خوردم و تصمیم های شخصی ای گرفتم. برای سردار حاجی زاده اما دلم کباب شد! واقعا چشم و دل و گلوم به حالش سوخت. عزیزتر شد که هیچ، ذره ای از موضعش پیش ما کم نشد و بیش از سردار سلیمانی بهش غبطه خوردم. برای اونی که همیشه دنبال گزک می گرده هم این حرف ها فایده نداره. اون اصلا شخص براش مهم نیست.

سپاه مرغ عزا و عروسیه.. جنگ همینه. ترجیح میدم تا پای مرگ توی خط سردار حاجی زاده های مسئولیت پذیر، صادق و متواضع باشم تا کفتارهایی که دور هواپیما رو گرفتن و امشب حوالی ساعت 8:30  با همین چشمای خودم دیدم که توی میدون ولیعصر و تئاتر شهر دست می زدند و شعار می دادند و دم از عزادار بودن بر میارن. رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا.

۲ نظر ۲۱ دی ۹۸ ، ۲۳:۲۲
ماهے !!

به گریه در وسط نماز حاج قاسم.. به هق‌هق مردها.. به تکان‌های شانه‌یشان.. به مرواریدهای اشک‌ زن‌ها روی گونه‌ها..

۱ نظر ۱۶ دی ۹۸ ، ۲۳:۱۹
ماهے !!

سه چهار روز است بعد از صلاة صبح می‌خوابم تا بی‌خوابی شب قبلش برای کاری را جبران کنم. برای همین موعد مقرر سخت بیدار می‌شوم. امروز شش هفت تا آلارم کوک کرده بودم. سومی یا چهارمی بود شاید هم پنجمی که صدای مادرم را شنیدم. صدایم می‌کرد و چیزهایی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم. سیستمم کند شده بود و کلمات را حتی با هجی کردن در ذهن هم نمی‌توانستم پردازش کنم. توی این دنیا نبودم. با چشم بسته گوشی را خاموش کردم و به مادرم گفتم نمی‌فهمم این جمله یعنی چه و دوباره خوابیدم. خوابم که تکمیل شد بیدار شدم. عین برق گرفته‌ها. دیرم شده بود. کلافه بودم. دوست داشتم یک هفته بخوابم. صبحانه را به زور خوردم. نون و پنیر، کره و مربا، پنیر و گردو، خشک و سرد و هرچه از این دست را دوست ندارم. صبحانه باید گرم باشد و آبکی. ژاکتم را پوشیدم، موبایل را روشن کردم. یکی از سردبیرهایم زنگ زده بود. با خودم گفتم کار واجبی داشته باشد دوباره زنگ می‌زند. صبح‌ها تا ده حوصله حرف زدن ندارم.

دوستم می‌گفت خیلی سر خودت را شلوغ کردی. راست می‌گفت. از قصد بود. با کاری داشتن زندگی‌ برایم بنفش خوش رنگ است. کار متقن و به درد بخور. کار به معنای Job نه. به معنای این که چیزی برای انجام داشته باشم که در طولانی مدت به دردم بخورد، مسئولیتش را بپذیرم و از آن لذت ببرم، Do. از عمر کوتاهم می‌ترسم که کاری نکرده باشم. وقت کار بیهوده رسما ندارم. بخواهم هم نمی توانم. حتی دوست دارم بروم سینما. نمی شود. دوست ندارم یک تک بعدی موفق باشم. دوست دارم یک چندبعدیِ موفق باشم. حتی به چند بعدی خوب هم راضی‌ام.

گوشی دوباره زنگ خورد. مطلبم را نفرستاده بودم. دلم می خواست بگویم دیگر نمی خواهم برای شما مطلب بنویسم. نه برای این‌که آورده‌ی مالی آن‌چنانی نداشت. فقط برای این‌که می‌خواستم یکی از کارهای متوسط را کم کرده باشم. نگفتم. آدم تصمیمات یهویی نیستم. خیلی وقت است. با خودم فکر کردم تا شب، کامل به همه‌ی جوانبش فکر کنم، بعد برای دفعه‌ی دیگر خبر بدهم. با بی‌میلی گفتم دیرتر می‌فرستم. انگار که فکرم را خوانده باشد گفت نگران شدیم که نفرستید. چیزی شده؟ قصدم را فهمیده بود. با توضیحاتی سعی در راضی‌ کردنم داشت. به حرف هایش احترام گذاشتم که فعلا دست نگه دارم.

توی مترو بانویی جلویم ایستاده بود و تا خود دروازه دولت تمام کلیپ‌های اینستاگرامش را با صدای بلند گوش داد. از مهناز افشار گرفته تا سخنرانی‌های روحانی و رئیسی. آی‌جی‌تیوی آهنگ عمدا سینا شعبان‌خانی را تا انتها گوش داد و نگاه کرد. هیچکس چیزی نگفت. من هم. گفتم راحت باشد. آدم خودش باید بفهمد. سهیمه سعدی روزانه ام را که خواندم همراهش شدم. چاره‌ای نداشتم. خط عوض کردم. دستم به خاطر ظرف غذا سنگین بود و مترو کیپ تا کیپ پر. امید به نشستن نداشتم. پشت سرم صدایی بلند شد. پسرکی آدامس فروش به پیرزنی گفته بود مادر! این دختر خانم عکس شما را توی گوشی اش گرفته. دختر جوان وقتی دیده بود پیرزن چرت زده عکس گرفته بود. پسرک با خنده ی شیطنت آمیزی برگشت. پیرزن به دختر گفت عکسش را پاک کند. دختر گفت پاک کرده. پسر بچه از دور داد زد دروغ می گوید میخواهد بفرستد توی تلگرام. آتش بیار معرکه شده بود. پیرزن دست انداخت گوشی دختر را بگیرد. حالا قطار ایستاده بود. دختر با فریادی خودش را از بین آدم ها کشاند سمت در. با این که کار بی اجازه اش زشت بود دوست داشتم از در بپرد بیرون. به اندازه کافی تنبیه شده بود. جوانکی بود و من دلم برایش سوخت. پیرزن ناگهان با عصا از جا پرید رفت به دنبالش. در بسته شد. اصرار داشت گوشی را از دست دخترک بگیرد. نتوانست. من هم دیدم جایش خالی مانده سریع از فرصت استفاده کردم نشستم. گفتم کار خدا را ببین چجوری برای ما جا باز می کند. در که باز شد دوتایی باهم از در رفتند بیرون. دختر جیغ و داد می کرد. پیرزن فریاد می زد. صحنه ی عجیبی بود. تمام افراد جامعه ی مترویی اسوه ی اخلاق شده بودند. همه را تقبیح کردند. پسرک، دختر جوان و پیرزن.

۰ نظر ۰۸ دی ۹۸ ، ۱۹:۲۸
ماهے !!

ماجرای واگذاری کانال تلگرامی مکتوبات را شنیدم و خواندم. یکی می‌گفت وحید اشتری دست‌پروده‌ی احمدی‌نژاد است؛ توقعی بیش از این نباید داشت. من اما معتقدم اتفاقا او نتیجه‌ی کارهای روحانی است. طرف بحث مبتذل، آدم را به ابتذال می‌کشاند.

۰ نظر ۰۷ دی ۹۸ ، ۲۲:۰۰
ماهے !!

با خویشتن

 

۰ نظر ۰۶ دی ۹۸ ، ۲۱:۰۷
ماهے !!

از پدرم پرسیدم بابا برای من دعا می‌کنین دیگه؟ گفت بیست‌و چهار ساعته! گفتم ممنون، می‌دونستین دعای پدر برای فرزندانش مثل دعای پیامبر برای امتشه؟ پدرم خوشحال شد.

امروز نمی‌تونستم برم سر کار. لِم مادرم هم دستمه. چند ساله سه‌شنبه‌های آخر ماه قمری روضه‌ی خونگی داریم. توی کارهای خونه کمک کردم. بیشتر از اوقات دیگه که متاسفانه از روی غفلته، توجه و ابراز محبت کردم. باهم از هر دری حرف زدیم و ازش خواستم برام دعا کنه.

قبلا گفتم جای دل کجاست؟ همون‌جا سبک‌تر بود.

۳ نظر ۰۳ دی ۹۸ ، ۱۴:۲۷
ماهے !!