بدون عنوان
تصمیم گرفتهبودم امروز برخلاف سالهای گذشته هیئات جدید را امتحان کنم. ظهر قرار بود با دوستی هیئت صنف لباسفروشها باشیم. خواب مانده بود. میان راه از پیرزنی که لنگلنگان میرفت آدرس را پرسیدم گفت با هم برویم. ساعت ۱۱:۳۰ رسیدیم. ۱۱ در را بستهبودند. حاج علی انسانی میخواند. اذان گفتند و نماز خواندیم. پیرزن گفت نهار به ما بیرونیها نمیرسد. فکر نهار نبودم. معدهام سوخت. گفتم میروم خانه.
پیرزنی با عینک به شدت ته استکانی، بدون دندانهای بالایی و یکی درمیان پایینی، با موهای عنابی و روسری کج و معوج و شلوار پشمین که سرپاچههایش را برگردانده بود بالا و اگر کسی کمی به کیسههای کنارش میخورد داد میزد «دست نزن» ناگهان شروع کرد به حرف زدن. گفت قدیم یک نفر، ده نفر را نان میداد آخ نمیگفت. حالا سر سفرهای که از خودشان نیست هم راه نمیدهند و در را میبندند. بلند و قطعه قطعه میگفت. همه گوش میدادند. این حرفها را زنی میزد که وقتی پسر پنجاه سالهاش آمد که دستش را بگیرد ببرد با داد و فریاد شروع کرد خندین و گریه کردن توأمان. همه با تعجب نگاه میکردند که یعنی آن حرفها چطور از دهان این پیرزن درآمده؟
خانم مسن کناریام که با هم وارد شده بودیم همینطور که به من تکیه دادهبود گفت برویم کمی پایینتر «حسینیه دلریش». ساعت ۱:۳۰ بود. گفتم تمام شده حتما. گفت روزیات اینجا نباشد جای دیگری هست. برویم. روزیمان با «دلریش» بود. با چشمهایی که برق میزد از اینکه پایهای پیدا کرده، گفت برویم چیذر؟ گفتم شرمنده!