راهنمایی بودم. صبحهای ماه رمضان زودتر به مدرسه میرفتم که از تحدیرخوانی جزء هر روز در نمازخانهی قدیمی با آن شیشههای رنگی، عقب نمانم. تعدادمان با معاون مدرسه به ده نفر نمیرسید. با صدای معتز آقاییِ داخل ضبط یک جزء را میخواندیم و بعدش هم دعای عهد. شاد و خوشحال با آن روسریهای سفیدی که اجبار بود در مدرسه سر کنیم به کلاس میرفتم. مقنعههای تیره را هر صبح باید برای سلامتی در میآوردیم. از طرفی هم بهخاطر خانههای اطراف که به حیاط مدرسه مشرف بودند.
خلاصه روزهایمان با بوی عطر آیههای قرآن و لبخند خانم شریفی شروع میشد. هیچ دغدغهای نداشتیم جز کسب رضایت معاون جدیمان، خانم شریفی! شده بودیم سوگلی مدرسه. امروز که این آیهها به گوشم خورد پرت شدم به روزهای اوجم!
اول و آخر... یار
من فکر میکنم همه ی انسان ها احتیاج به یک خلوت طولانی مدت دارند .. یک خلوتی که کسی مزاحم تفکرشان نشود.. خلوتی که یا دوباره انرژی میگیرند و برمیگردند یا .. می میرند به درد خودشان ..
وقتی احتیاج به تنها بودن پیدا کردید هی نگردید دنبال عیب و ایرادهای آنچنانی .. نگردید دنبال روانپزشک و روانشناسانی با تفکرِ غربی .. بروید مدتی تنها باشید .. فکر کنید .. حتی شده از صفر شروع کنید .. عبادت کنید .. عبادت پر است از انرژی مثبت .. خلوت حق عادی همه ی ما ست ..
اراده کنید و دست روی زانوهای خودتان بگذارید .. ولی قبلش حتما سنگ ها را با خودتان وا بِکَنید و به شدت از خدا کمک بخواهید که ثابت قدم بمانید در راهش ..
+ علاقمندیم به صوت :) +
اول و آخر... یار
* معین
همین!
بسم رب الح س ی ن (علیه السلام)
رادیو معارف گوش می دادم. حاج آقای "ملا نوری" نامی در حال سخنرانی برای غم سید الساجدین بودند که سخنانشان را جالب یافتم و سوالی که همیشه درذهن داشتم را پر رنگ تر کردند. سخن ایشان را به مضمون در اینجا نقل می کنم شاید برای شما هم جالب باشد:
یک زمانی از معاویه پرسیدند چرا یزید را انتخاب کردی؟ گفت خلافت یزید از قضای الهی بود!!
عبید الله بن زیاد همین حرف را در مقابل امام سجاد(علیه السلام) و حضرت زینب (سلام الله علیها) زد و گفت دیدید خدا ما رو پیروز کرد؟ (قضای الهی بود!) .. امام فرمودند :
من برادری به اسم "علی" داشتم که مردم کشتند، پدرم را مردم کشتند خدا نکشت...
قضا و قدر به منزله ی روح و جسم می باشد ( که منظور ایشان را دقیق متوجه نشدم که خب به چه معنا در این جا؟!)
و در ادامه ی روایت سخنان امام را ادامه دادند که : ظالم ترین مردم کسی است که ظلم ظالم را عدل بداند و عدل را ظلم!**
حال سوال بنده این است که خدایی که برگی به اذن او نمی افتد چطور ممکن است شهادت سید الشهداء جز قضا و قدر نباشد؟ و ای کاش، ای کاش منبع این روایت را هم ایشان بیان می داشتند...
*شاعر حضور یافته در رادیو معارف حامد اهوَر
**برنامه ی زینت عابدان ویژه شب شهادت امام سجاد (علیه السلام)... رادیو معارف... 19:15
+ این نوا را هم در همان برنامه شنیدم (+) فوق العادست....
همین!
امروز عمو... سه بخش دارد...
...دست... بدن... دست...
و الله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابدا عن دینی...
پ.ن : شنیدنی : (+)
منابع تاریخی:*کافی: ج 4، ص 147
**از مدینه تا مدینه: ص 381-382
همین!
اول و آخر... یار
دست برده بودم به حوض دهانم و یک مشت آواز پریشانی ریخته بودم روی آینه...
آینه ایستاده بود و گوش تیز کرده بود به خنده های بی امان من.
من که حالا خنده هایم بوی نا گرفته اند...
+ حس خوبی بهم داد: (+)همین!
اول و آخر...یار
بیدار شده بودم در سَحَرِ چشمانِ آسمانت. دست برده بودم که پنجره ی اتاق کوچکم را باز کنم.
ساختمان ها چقدر زیاد شده اند... روزنامه ها هم... شال های توری روی سر خانم ها به چادرِ مشکی زن همسایه دهن کجی می کنند، مردم اعصابشان را از میله های اتوبوس آویزان کرده اند. پیرمرد کوچه ی پایینی بدون آن که بفهمد زمین خوردنش از غبار روی شیشه ی عینکش بوده به یک خواب عمیقی می رود... لبخند کجی می زنم... بی خبر از آن که...
باد، بادبادکِ خواهر کوچک 6 ساله -هیچ وقت نداشته- ام را می کشاند روی سیم تیرِ چراغ برق کوچه!
ساعت ده شده. مادر مهربانم داخل اتاق می شود!
صدایم می زند...
بر می گردم...
پس چرا...
من که اینجا ایستاده ام...
پس چرا...
چرا هنوز بیدار نشده ام؟!
+ خیلی وقته که آهنگ گوش ندادم، توی این ماه مبارکی هم سریال ها را دنبال نمی کنم به طور جدی، ولی این آهنگ که به گوشم خورد خیلی حس خوبی بهم داد... (+)
همین!
اول و آخر... یار
یه بادکنک داد دست من
که بادش کنم
یکم که بازی کرد
انداختش اون گوشه
الآنم افتاده اون گوشه
اون فقط الکی باد داره
هیچی توش نیست به جز هوا!
بیخودی خودشو بزرگ می بینه..
خود احمقشم می دونه زیاد باد نمی مونه!
منم کاری باهاش ندارم. کاریم نمی تونم براش بکنم.
البته یه کاری هست که از این وضعیت نجاتش بدمو حالشو خوب کنم
یه سوزن دواشه..
+ اللهم اعوذ بک من شر نفسی...
+ فایل صوتی کوتاه و مفید (+) تا آخرش گوش کردنیه..
بی ربط نوشت: اما خدا نیاورد آن روز را که آه ... گیرد دلی بهانه پاییز در بهار...
همین!
اول و آخر... یار
چند روز مانده که سال 92 تمام شود، سالی که انگار برای من ده سال است تعویض نشده، ده سالِ پشتِ سرِ هم بدون هیچ عید نوروزی! سالی که دوست دارم بنویسم بعضی چیز ها را بعد ببوسمَش و بگذارم کناری!
بنویسم پشتِ حروفی شبیه حروف اسم کامل من، اسمی که در کشاکش عقل و احساس تسلیم هیچ یک نشد. (این جمله را جایی خوانده بودم گفتم استفاده اش کنم!)
بنویسم از هفتمین سر رسید روزانه نویسیم که طی این هفت سال اخیر که شروع به نوشتن کردم، خالی تر از هر سال بود و نمی دانم چرا، شاید صفحات نوشته شده اش روی هم از 365 صفحه به 100 صفحه تا به امروز برسد، که در عوض دو تا سررسید چرک نویس پر کرده ام از هذیاناتم! یا بنویسم از دو تا مشهدی که شیرینی امسالم را با وجود جنوب اول های هرسال دو چندان کرد. بنویسم از خودم که با خودم رو دربایستی ندارد، از خودی که هر چه باشد "بی معرفت" نیست! بنویسم از رک بودنم که این اخلاقم نمی گذارد بروم پشت سری حرف بزنم یا مثلا حرفی توی دلم باقی بماند، که مبادا زمان بگذرد و حرفم را نزده باشم و توی گلویم غمباد شود.
بنویسم از توی فکر رفتن های یکهویی ام، که بعدش با هزار زور و زحمت خودم را پرت می کنم توی بغل این دنیا و خارج می شوم از دنیایم و وقتی به خودم می آیم می بینم، اووووه!! ماهی خیالم تا اقیانوس ناآرام هم رفته!
آن قدر این فکر کردن های ناگهانی پدیدار باشد که دوستی بگوید:"تو ام یهو می ری تو خودتا" و کلی از دست خودم ناراحت شوم که چرا باید انقدر تابلو باشد که یک نفر آن را بفهمد.
یا بنویسم از تنهایی که به این نتیجه رسیده ام چه نعمت بزرگی خدا این چند سال به این کمترین عطا داشته، بنویسم از اخلاق خیلی با حالم(!!) که عادت دارم بزنم به فاز بی خیالی و بگذارم اتاقم تا آخرین حدّش کثیف شود بعد یک روز از صبح تا شب بیفتم به جانش تا برق بیندازمش و بایستم جلویش و بگویم: "تفاوت را احساس کنید!"، توی ذهنم هی مرور کنم: "هنگامی که جهان بیرونتان را پاک می سازید، در درونتان نیز دگرگونی هایی رخ می دهد!" و هی منتظر دگرگونی ها بمانم!
یا اصلا چطور است از زمستان و سرمای استخوان سوزی که چند روزی داشت بنویسم؟ یا از هوا؟ از آلودگی هایش و سُرب توی آن، بعد برویم سراغ ترافیک و چراغ های قرمز و دود؟ آدم که هی نباید فکر کند، کمی بیخیالی چند سال پیشم را می خواهم. فقط کمی از آن..
+ نظر شما راجع به این چیه (+)
همین!
اول و آخر... یار
از صبح که چشم باز کرده بودم بی دلیل حالم ناخوش و اعصابم بهم ریخته بود، حس و حال کسی را داشتم که می داند اتفاق بدی می افتد. از دنده چپ بیدار شده بودم! به خودم اجبار کردم که از جایم بلند شوم و دستی به سر و روی خانه بکشم، بلکه م از سرم بیفتد این حال و هوا... صبحانه نخورده قابلمه را پر آب کردم گذاشتم روی اجاق. دستمالی برداشتم افتادم به جانِ وسایل آشپزخانه، همه ی ظرف ها را ریختم توی سینک ظرفشویی. یادم افتاد گل نرگس خیلی دوست دارد... نیمه کاره ظرف ها را رها کردم همانجا. رفتم گل نرگس بخرم ولی باورکن همه شان شده بودند گلایل، هیچ نرگسی نبود حتی یک دانه رُز هم پیدا نکردم. با این حال خریدمشان. برگشتم خانه و چادرم را انداختم روی صندلی. گلایل ها را دسته کردم توی گلدان. پنجره را هم باز کردم. قابلمه نمی جوشید چرا؟! زیرش را روشن نکرده بودم!! نگاهی توی ظرفشویی انداختم و رفتم سمت جارو برقی زدم به برق یک کم که جارو کردم آب جوش آمده بود و برنج را ریختم توی آب برگشتم سمت جارو، تلفن زنگ خورد جارو را گذاشتم همان وسط. برادرم بود صدایش می لرزید... می دانستم... می دانستم... امروز لعنتی یک اتفاقی می افتد! نرمه بادی زد و پرده خورد به شاخه های گلایل ها و گلدان افتاد شکست. هی می گویم چه شده که این وقتِ روز... تو...؟! صدایش در نمی آمد فقط گفت چیزی نشده که، نهار بیا خانه ی ما و گوشی را قطع کرد. من که می دانستم که نهار بهانه ای ست برای کشاندن من به آن جا... آره خودَش بود... می خواستند من درجا سکته نکنم. یاد حرف های آن شبش افتاده بودم که خنده کنان می گفت: "آره خانم! خلاصه باید از ما دل بکنی!"نمی دانم... نمی دانم این فکر های پازلی چه بود که می آمد توی ذهنم:"بیا اینم کارتِ بانکیه برات حساب باز کردم... رمزشم مخلوط تاریخ تولد خودمو خودته 13ش از تو بقیشم از سال تولد من!!" بعدش کلی خندیده بود. نه برای او هیچ اتفاقی نمیفتد. تا خانه ی برادرم کلی خودم را دلداری دادم. هراسان رسیدم که دیدم بچه ی برادرم که قرار بود دو ماه دیگر به دنیا بیاید، هیچ وقت به دنیا نمی آید!!! نه هیچ چیز دیگری!
خانمش را آوردم خانه ی خودمان. همه ی برنج ها سر رفته بود! ظرف ها توی ظرفشویی! پنجره باز! گلدان شکسته روی زمین پخش! جارو برقی هم وسط هال!
+ دومین داستانِ کوتاه ام
+نکته اخلاقی: زود قضاوت نکنیم!
+ یه لحظه پشت اسمم عمه گذاشتم! کاشکی به عمه ها هم میگفتن خاله! :|
+ همین جوری، قشنگه : (+)
همین!
اول و آخر... یار
هوا به سردی می زند. ژاکت ظریف طوسیم را که به عشق ژاکت ها و لباس های پاییزی ام بود که می خواستم زود تر پاییز بشود، تنم می کنم. هدفون را می گذارم توی گوشم که از صدای ماشین ها و موتور ها دور باشم. پناهیان دارد راجع به مبحث لطافت عقل صحبت می کند! می روم سمت ایستگاه اتوبوس و فکر می کنم چقدر خوب می شود یک ایستگاه پیاده روی کنم. دست دلم را می گیرم و راه میفتم، حالا رسیده است به "شهرام ناظری" ها... ایستگاه را رد می کنم و مثلا حواسم نیست... فکری می شوم. فکر خودم، فکر اهداف توی سرم، فکر خدایم، فکر... فکر بعضی فکرها که مثل خوره میفتند به روح و جانم...، فکر جمله ی استاد م که وسط درس تخصصی می گوید:"دل کانونی است در مغز، که اطلاعات را مورد پردازش قرار می دهد، پس قلب نیست!" فکر می کنم که دل واقعا در مغز است؟!
همین!
و اما دل کجاست؟
دل در کلام امام صادق
یا مفضل من غیث الفؤاد فی جوف الصدر و کساه المدرعة التی هی غشاؤه و حصّنه بالجوانح و ما علیها من اللحم و العصب لئلا یصل الیه ما ینکأه؟
اصف لک الان یا مفضلالفوأد، اعلم ان فیه ثقبا موجهه نحوالثقب التّی فی الریه تروح عن الفواد، حتی لواختلف تلک الثقب و تزایل بعضها عن بعض لما
وصل الروح الی الفواد، و لهلک الانسان...
اول و آخر... یار
پاییز باشد، بروی یک خیابانِ بی انتهای خلوتِ پر از برگ های زرد و نارنجی پاییزی... هدفن را بگذاری توی گوشَت و مثلا این موسیقی، یک گچ که افتاده گوشه ی خیابان را ببینی، هوس بازی بزند به سرت... شروع کنی به لِی لِی رفتن... نمِ باران بزند، مچِ پایت بپیچد بخوری زمین! یک نفر بیاید دستت را محکم بگیرد، بلندت کند، یادت برود دردِ پایت را، خوب شود اصلا! گچ را بر دارد جدول را بزرگتر کند، دست هم را گرفته باشید هی باهم لِی لِی بروید... به تهِ جدول که برسید برنگردید، خوشان خوشان بِدَوید تا تَهِ خیابان... یک خیابانِ خالی، یک خیابانِ پر درخت، یک خیابانِ خیس... هی بخندید، هی با خنده بگویی هیــــس... مردم می شنوند... بعد با خنده بپرسد مردم؟! همان طور که همان یک دستش را که گرفته بودی، بگردی دورش... بگردی... بگردی... بگردی... سرت رو به آسمان باشد... دهنت را باز کنی دانه های باران برود عمق ریه هایت... سرت گیج برود... بگردد... بگردد... بگردَ... حالت به هم بخورد... بیفتی زمین... از حال بروی... از شدت باران به هوش بیایی... ببینی تنها افتاده ای روی زمین... با یک عالمه دردِ مچِ پا... با یک عالمه خستگی... با یک عالمه باران... روی همان جدولِ لِی لِی بازی ات... .
همین!
اول و آخر... یار
به دنیا که آمدم، زار زار گریه می کردم ُ اطرافیان همه قربان صدقه ام می رفتند(یادش بخیر!). اصلا عجیب بود برایم، من گریه کنم و آن ها بخندند! فکرش را بکن یک مهمان برای بار اول آمده خانه تان، ضجه بزند و تو قاه قاه بخندی! زشت است اصلا!
فکر کنم متوجه کارشان شدند من را گذاشتند بغل یک نفرُ گفتند ایشان مادرت هستند! شبیه همان فرشته هایی بود که موقع خداحافظی از آن ور، برایم دست تکان می دادند؛ باورکن گریه ام هم برای دوری از آن ها بود... . توی چشمش نگاه کردمُ دیدم نه! واقعا مثل این که از همان فرشته هاست...
حالا نخند و کی بخند!
یک پشت چشمی هم با اخم برای پرستاران نازک کردم که پی به
کارشان ببرند؛ این شد که با ترس از اتاق زدند بیرون... . راه طولانی را طی کرده و خیلی خسته بودم؛ فاصله ی دو تا دنیا بود. این بود که همان جایی که جا خوش کرده بودم یک چند روزی خوابیدم! هیچکس هیچ کاری به کارم نداشت! نه کسی می گفت: پاشو درس بخوان، درس نخوان! نه فلان کار را بکن، فلان
کار را نکن! تازه کارهایم را هم می کردند!! همه حواسشان بیست و چهار ساعته به این قند عسل بود!!خلاصه روزگاری خوشی داشتیم!!
بعد هم چند نفر را نشانمان دادند و گفتند خانواده ات و این ها هم خاله و عمه و دایی و عمو هایت هستند، ما هم گفتیم ممنون! (جا دارد از خدا تشکر کنم که اینجا قوه ی اختیارم کار آمد نبود!! نظر به بیت : ما را به جبر هم شده سر به راه کن!/ خیری ندیده ایم از این اختیار ها! )
چند ماهی گذشت و روز ها و شب ها از پی یکدیگر چونان باد سحری می گذشتند و ما زبان باز کردیم درست و حسابی!
چند سال بعد هم سواد دارمان کردند و نوشتن آموختیم تا به الان که از اثرات همان سال ها ست که چنین نافُرم مینویسیم!
پ.ن: تیتر: جمله ی مامان "ماهی سیاه کوچولو" اثر صمد بهرنگی.همین!