یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

خیلی وقت بود از چیزی احساسِ ناراحتی نمی کردم. از حرفی پشیمان نمی شدم. حسِ خودخوری درونی نداشتم. دیروز وقتی آرامشِ خیالم خدشه دار شد و ویروسی غریب در رگ هام جریان پیدا کرده بود، فکر نمی کردم که امروز صبح بعد از خواب، ریست فکتوری شوم. فکر نمی کردم یک ذره از آن احساسات منفی در من محو شود..
کِیفم کوک بود و خوش خوشانم بود که باز با یک اتفاق دیگر روز از نو روزی از نو .. حالا ثانیه شماری می کنم برای خوابی عمیق .. خیلی عمیق .. 
۸ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۵۲
ماهے !!
شده ام مثل زورقی که روی سیگنال های واژه های علیل و زمین گیر که توی بیست و اندی سالگیم بدجور به سراغم آمده اند، بی آن که بتوانند مرهمی بر زخم های فکری ام باشند و یا حتی راحتم بگذارند، تنها در ذهن و زبانم گیج می خورند و دور می شوند ..
می دانی؟
۲ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

آنقدر حس آشناییم به او نزدیک بود که فکر میکردم حداکثر پنج سال قبل با هم خیلی سلام و علیک داشتیم. تمام حالاتش را یادم بود. پلک زدن های پی در پی پیَش را .. آرامشِ توام با خجالت توی صورتش و لبخند همراه با پایین انداختن سرش را ..

از دور دیدمش، لبخندی زدم و سری به نشانه ی سلام تکان دادم. چشم هاش درشت شده بود با خوشحالی سلام کرد. خیلی شلوغ بود و جای خوب پیدا نکرده بودم. اشاره کرد بروم کنارش که جا بود. رفتم کنارش نشستم به احترامِ سخنران زیاد با هم صحبت نکردیم و به حال و احوالی بسنده کردیم. بعد از سخنرانی با هم چک میکردیم که کدام مقطع ها با هم بودیم. جالب بود. آخرین بار قریب به بیست سال پیش با یکی دو سال کم و زیاد در مهدکودک سر خیابان ایران با هم دوست نیمه صمیمی بودیم.. توی تمام عکس های گروه سرود با هم دیده میشدیم و خیلی برایم جالب بود که با این که متاهل شده بود اما قیافه هایمان آنقدر تغییر نکرده بود که با نگاه اول بدون مکث هم را بشناسیم. اسمش را یادم نبود ولی فامیلیش را خوب یادم بود و این برایش تعجب آور بود.

تمام راه برگشت به "کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه " فکر میکردم. فکر می کردم که واقعا حقیقت دارد. به این فکر میکردم که خیلی بیشتر باید حواسم را جمع کنم که با اطرافیانم چطور برخورد کنم که اگر 20 ساله دیگر یکی شان را تصادفی دیدم خجالت نکشم یا از دیدنم خوشحال شوند.
به این فکر میکردم که با دیدن چند نفر بعد از بیست سال، می توانم ابراز خوشحالی کنم ؟!

+ جمعه هم تمام شد.. کجایی یار ؟ خیلی وقت است حالت را نپرسیده ام ؟ اصلا چه میکنی ؟ حالت خوب است ؟ نکند تو را ببینم و رویت را از من برگردانی .. ببخش.. ببخش و کمکم کن !

همین!

۷ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۱
ماهے !!

اول و آخر... یار

یه بادکنک داد دست من

که بادش کنم

یکم که بازی کرد

انداختش اون گوشه

الآنم افتاده اون گوشه

اون فقط الکی باد داره

هیچی توش نیست به جز هوا!

بیخودی خودشو بزرگ می بینه..

خود احمقشم می دونه زیاد باد نمی مونه!

منم کاری باهاش ندارم. کاریم نمی تونم براش بکنم.

البته یه کاری هست که از این وضعیت نجاتش بدمو حالشو خوب کنم

یه سوزن دواشه..

+ اللهم اعوذ بک من شر نفسی...

+ فایل صوتی کوتاه و مفید (+) تا آخرش گوش کردنیه..

بی ربط نوشت:  اما خدا نیاورد آن روز را که آه ... گیرد دلی بهانه پاییز در بهار...

همین! 

۴۸ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۴
ماهے !!

اول و آخر...یار

دوست داشتم حد اقل امسال رو تنها برم جنوب!

جنوب یه سفر خانوادگی نیست چون آدم نمیتونه راحت احساساتشو بروز بده اونم من که همیشه با این گریه کردن جلوی خانواده مشکل داشتم حتی واسه کربلا!

اما امسالم تو عید بازم با خانواده میریم!

بازم خدا روشکر

من که لیاقت همینم نداشتم...

حالا اسم جنوب،سه روزه واسم شده روضه... تا میگن جنوب من دلم رفتم واسه خودش...

فقط دعا میکنم به گردان تخریب دو کوهه برسم..

این آهنگ حس خوبی بهم میده...( با تشکر از نقــ ـــش بَنـــدانـــ)

و ایضا این دو تا(+)(+)(کوتاه هستند ولی دوست داشتنی)

و حتی این (+)

واسه تو راه فوق العاده اند....

همین!

۱۱ نظر ۱۷ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۴۶
ماهے !!