اول و آخر... یار
اصلا
یک وقت هایی باید بزنی به بیخیالی، به هیچ چیز فکر نکنی و از قانونِ طلائیِ "به
درک" استفاده کنی. باید لم بدهی روی کاناپه های خیالت! یک وقت هایی باید
بشوی مثلِ سال ها پیش! آن قدر بیخیال باشی که اگر
فردا هر چهار زنگ را امتحان داشته باشی و نتوانی هیچ کدامش را بخوانی، آخرِ شب
بزنی توی گوشِ هر چهارتا کتابُ بگویی یک طوری می شود حالا! بعد از شانست
هر چهارتایش را امتحان نگیرند. باید به تهِ تهش فکر کنی! توی دانشگاهم همین
است به تهش که فکر کنی میفهمی باید بخوانی البته! شبِ امتحان کششِ یادگیری
اصولِ استفاده از بیست و هشت هزار و نهصد و سی و شش فرمول را نداری!
نه از این بیخیالی هایی که مثلِ صدای بَع بَع کردنِ این پسرکِ توی کوچه به همراهِ پدرش باشد، که همین الآن یک نفر دیگر هم از روی موتور همراهیشان کرد!
آرامشِ گوسفندی هیچوقت خوب نیست. از این آرامش هایی است که می گوید همسایه ات مُرد که مُرد، مادر و پدرت از دستت حرص خوردند که خوردند، عزیزت را ناراحت کردی که کردی! نه این اصلا این خوب نیست، باید اسلامی هم باشد دیگر.
نباید آن قدر آرام باشی که همه بگویند خیلی خوب است که انقدر آرامی! بعد ندانند که توی دلت داری جان می کَنی که این آتشِ زیرِ خاکستر زبانه نکشد و گرنه یک لیوان آب دستت می دادند. البته این را دقیق نمی دانم. نه... باید غمت توی خودت باشد. این یکی خوب است اصلا! برای خاموش کردنِ آتشت، خودت بلند شوی آب بخوری سنگین تری!
نباید خودت را بزنی به آن کوچه که البته حالا اتوبان شده است! چون این آرامشِ موقتی است. می دانی دلم؛ باید بیخیال و آرام را با هم باشی! نمی شود؟ چرا باید رُک و راست به خودت بگویی فدای سَرَت اصلا فدای خودت. نباید از بیست و چهار ساعت، بیست و هشت ساعتش را بخوابی که به هیچ چیز فکر نکنی و از همه ی زندگیَت بیفتی! نمیخواهی فرار کنی که، باید خیالت را راحت کنی. این می شود آرامش. هم درونی هم بیرونی. خیالت را راحت کنم دل جان! خودت، خودت را آرام کن!
همین!
نه از این بیخیالی هایی که مثلِ صدای بَع بَع کردنِ این پسرکِ توی کوچه به همراهِ پدرش باشد، که همین الآن یک نفر دیگر هم از روی موتور همراهیشان کرد!
آرامشِ گوسفندی هیچوقت خوب نیست. از این آرامش هایی است که می گوید همسایه ات مُرد که مُرد، مادر و پدرت از دستت حرص خوردند که خوردند، عزیزت را ناراحت کردی که کردی! نه این اصلا این خوب نیست، باید اسلامی هم باشد دیگر.
نباید آن قدر آرام باشی که همه بگویند خیلی خوب است که انقدر آرامی! بعد ندانند که توی دلت داری جان می کَنی که این آتشِ زیرِ خاکستر زبانه نکشد و گرنه یک لیوان آب دستت می دادند. البته این را دقیق نمی دانم. نه... باید غمت توی خودت باشد. این یکی خوب است اصلا! برای خاموش کردنِ آتشت، خودت بلند شوی آب بخوری سنگین تری!
نباید خودت را بزنی به آن کوچه که البته حالا اتوبان شده است! چون این آرامشِ موقتی است. می دانی دلم؛ باید بیخیال و آرام را با هم باشی! نمی شود؟ چرا باید رُک و راست به خودت بگویی فدای سَرَت اصلا فدای خودت. نباید از بیست و چهار ساعت، بیست و هشت ساعتش را بخوابی که به هیچ چیز فکر نکنی و از همه ی زندگیَت بیفتی! نمیخواهی فرار کنی که، باید خیالت را راحت کنی. این می شود آرامش. هم درونی هم بیرونی. خیالت را راحت کنم دل جان! خودت، خودت را آرام کن!
همین!
۲۸ نظر
۲۱ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۱۰