ساعت ها برای خودم مشق می کنم. شاید این همان کاریست که میتوانم در خلوتم انجام دهم و از آن لذت ببرم. خطاطی و نقاشیخط را میشود گفت دوست دارم. حتی اگر جوّ کلاسش گاهی بسیار سیاسی شود و فضا کاملا مخالف عقیده من. که خب یاد گرفتم برای این که احترام ها حفظ شود بیشتر سکوت کنم یا اگر جایی ببینم واقعا تاثیری دارد چیزی بگویم. اوایل حرفی نمیزدم. من ناشناسی بودم بین یک سری آدم همعقیده. پیش از این جایی به صورت طولانی مدت نبودم که مخالف عقیده ام باشند. رفته رفته در بحث مشارکت کردم و دیدم نه اتقاقا اصلا در برابرم جبهه نمیگیرند. چه استاد چه همکلاسیها. گرچه شاید به ظاهر کوچکترین تغییری در دیدگاهشان نسبت به نظام ایجاد نشده باشد ولی کمترین اثرش این بود که حالا دیگر عقاید سیاسی من را میدانند و خیلی شاید بحث نمیرود به آن سمت و بیشتر توی همان جهت یادگیری و هنر باقی میماند.
وقتی داشتم به بغلدستیام میگفتم که خستهام از تمرین و میخواهم زودتر به مرحله حرفهایترینِ خودم برسم استاد شنید و همانطور که صدای قلمش میآمد گفت میدانی «آن» به چه میگویند؟ گفتم فکر کنم بدانم استاد. با غلظت گفت خیلی مهم است «آن»! خیلی! سخت به دست میآید. خیلی دشوار است. یک لحظه است که تو به شهود میرسی. رسیدن به «آن» یعنی رسیدن به «شهود». «آن» چیزی است که باید بهتو بدهند. نمیتوانی بروی بدستش بیاوری ولی برای بدست اوردنش باید تلاش کنی. یک چشم زدن غافل از آن شاه نباشی/ شاید که نگاهی کند آگاه نباشی.. مدام حواست باید به آن سمت باشد. یکدفعه ممکن است نگاهت بکند، آن نگاه اگر بیفتد.. به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند/ به آسمان رود و کار آفتاب کند..