به آن عروسک غول پیکر توی سریال بازی مرکب نیازمندم.
هیچوقت فکر نمیکردم با خودم بگم عید من اون روزیه که پنجرهها بسته بشه، جلوی کانال کولر هم بشه بپوشونیم که گرد و خاک نیاد و با خیال راحت بتونم یه گردگیری حسابی این خونه رو انجام بدم و از شر خاک و سیاهیای ساختمونسازیای اطراف خلاص بشم.
توی فکر بود. قبلا گفته بود وقت هایی که عمیقا توی فکر است مشغول حل کردن مسائل کاری است و تمرکز کرده است. نگران نباشم. هیچ اتفاقی دیگری در کار نیست. امروز اما نگران شده بودم. مدل فکر کردنش با همیشه فرق داشت. من فهمیدهام که چهرهاش موقع حل مساله چه شکلی است. قیافه تمرکز کردهاش حل مساله ای نبود. اعداد و حروف را توی چهره اش نمی دیدم. میخواستم بدانم حدسم درست است یا نه. دوست داشتم بدانم چه چیزی ذهنش را درگیر کرده. دلم میخواست دلداریاش بدهم. از طرفی هم فهمیدهام اگر اتفاقی، وقتش باشد خودش تعریف میکند. به سوال پرسیدن من نیست. گفتم این طوری نمی شود. باید ته و توی ماجرا را در بیاورم. سر سفره بودیم که ماجرای یکی از پستهای احسان گودرزی را تعریف کردم. گفتم یک شب یکی از همکارانش به او اطلاع داده که یکی از ترانههایش از بیخ و بن مجوز نگرفته و او چقدر ناامید و کلافه شده بود و دلش می خواسته با دوستی درد دل کند و غر بزند و چرخیده سمت زنش که ماجرا را تعریف کند و خودم اضافه کردم که کی بهتر از خانم آدم؟ و بعدش حالش بهتر شده. بماند که اصلا یادم نبود واقعا طرف تعریف کرده ماجرا را یا نه!
بعد که آن پست را مطرح کردم در کمال ناباوری شروع کرد ماجرا را گفتن. یک جوری شروع کرد که احساس کردم کلا حرفهای من را نشنیده و خودش خودجوش تعریف میکند. کمی دلخور شدم که ای بابا برای کی تعریف می کردم. ولی به هر حال او داشت میگفت و من به هدفم رسیده بودم. از خوشحالی هول شدم. حسابی حواسم را جمع کردم که درست دلداری بدهم جملاتم هیچ بویی جز امید نداشته باشد. حرفمان با غذا خوردنمان تمام شد.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت دیدی منم چرخیدم سمت تو. راهکارم جواب داده بود.