یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

از یه نفر راجع به کاری مشاوره گرفتم، پشتیبانشون پیام داد که راضی بودم یا نه؟ تشکر کردم و گفتم که اگرچه اطلاعات تئوری خوبی داشتن اما جلسه برام راضی کننده نبود. حالا مشاوره اصرار داره نیم ساعت دوباره بهش فرصت بدم تا سوء تفاهم رو حل کنه. هرچی فکر می‌کنم از کُمیک ماجرا کم نمی‌کنه.

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۳۹
ماهے !!

وسط غر زدنام گفت معنی خوشبختی چیه؟ عین گیج و منگا نگاه کردم. گفت خودت گفته بودی بهم. یادت نمیاد؟ کنجکاو و جدی گفتم نمی‌دونم. بهم فن زده بود. گفت یکم فکر کن. ذهنم از حرفای مثبت خالی بود. گفت گفته بودی وقتی روزای خوبت بیش‌تر از روزای بدت باشه. راست می‌گفت. یه بار ازم پرسیده بود تعریفم از خوشبختی چیه؟ تازه وقتی بهش اون حرف رو زده بودم اساسا دغدغه‌ی ملموسی از خوش‌بختی و بدبختی نداشتم. اینو الآن می‌فهمم. 

۱ نظر ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۵۲
ماهے !!
دیشب دست چپم زد روی شونه ی راستم و گفت دمت گرم که 27 رو تموم کردی و دووم آوردی دختر
۲ نظر ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۱۳
ماهے !!

 

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۱۶
ماهے !!

دو روز پیش به علت شیوع کرونا، اجبار شد همه  هشت صبح در خود مرکز تست بدهیم. امروز جوابش آمد. شنیدن مثبت شدن تست کسانی که حال و احوال ظاهریشان خبر از هیچ ویروسی نمیداد و خودشان هم باور نمیکردند، حس عجیبی بود. تعدادشان دو رقمی بود. همکار چهل ساله‌ام که بیماری قلبی دارد، مشغول نمک زدن روی خیار بود که خبردار شد جواب تستش مثبت است. هیچ علامتی نداشت. فرستادنش بیمارستان. پس از آن اتاق را ضد عفونی کردند. صحنه ترسناکی بود. تمام لحظاتی که برایم با شدت و غلظتِ جالبی که انگار از یک زن چهل ساله به دختر بیست‌ساله‌ای پر شور تبدیل می‌شد و خاطره تعریف می‌کرد پیش چشمم آمد. منتظرم دو هفته بعد، وقتی کامل خوب شد، از اتفاقات این دو هفته هم خاطرات جذابی تعریف کند..

۱ نظر ۱۷ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۰
ماهے !!

جلوی در توی کوچه با اخم‌های درهم ایستاده بود. شاید داشت فکر می‌کرد. مادرم را برده بودم خانه‌یشان. ما را که دید لبخند زد. گفت یادت باشد به ما شیرینی ندادی. دست‌کم سه چهار تا شیرینی. گفتم باید تشریف بیاورید خانه‌ی ما. هرچه زودتر، به نفع‌تر. خندید. پدرم امشب می‌‌گفت کاش همان‌موقع سوارشان می‌کردی می‌بردی شیرینی می‌دادی. چه‌میدانستم هفت روز بعد چه صحنه‌ای را می‌بینم؟ آدم چه می‌فهمد؟ 

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۶
ماهے !!

از اول خرداد با خودم عهد بستم صبح‌ها سر ساعت شش از خواب بیدار شوم تا سر موقع مرکز باشم. هم مترو خالی باشد، هم گرمای آزاردهنده را نچشم و هم وقت داشته باشم بیشتر پیاده‌روی کنم. گاهی از کوچه پس کوچه‌های تجریش می‌روم تا به در پشتی امامزاده صالح برسم و سلامی کنم، برگردم. آن موقع روز بازار هنوز بسته است. کوچه‌ها هم خلوت‌اند. روزهای اول کمی ترس داشتم. حالا هم دارم اما کمتر. یک بار وقتی ایستاده بودم سلام بدهم یک پیرمرد سرحال با پیرهن سفید آستین کوتاه، شلوار جین و کتانی سفید و دو تا نان بربری در دست ایستاد، خم شد و رفت.
با ملخ‌های روی زمین تنها شده بودم. چیزهایی که الان یادم هم نمیاد چه بودند گفتم. یک گونی به دوش از جلویم رد شد. وسط سلام دادن بودم که بدون این‌که بایستد، خنده‌ای کرد. دندان نداشت. ترسیدم. ژست جدی‌تری به صورتم گرفتم. این اولین واکنش ناخوداگاهم برای دفاع است. سریع برگشتم. درِ تکیه‌ی تجریشِ بینِ کوچه بسته بود باید از بازار خلوت بر می‌گشتم. مغازه‌ها تک و توک در حال باز کردن بودند. حالا همه چیز بهتر شده بود به جز دمای هوا که لباس را به تن میچسباند و کلافه‌ام می‌کرد.
وارد مرکز که می‌شوم اولین چیزی که نظرم را جلب می‌کند بوی علف‌ها و درختان است. قبل ترش اما عطسه‌های دیوانه کننده‌ام نوید روزی خوش را می‌دهند. چندی پیش از درخت بلند پشت اتاق پنبه آزاد می‌شد. عین فیلم‌ها، برف پنبه می‌آمد. این روزها در حال گرده افشانی‌اند و حساسیت فصلی پانزده ساله‌ام فعال شده. اوضاعم را حسابی به هم ریخته. خارش انتهای گوش، گلو و چشم زندگی را سخت کرده. قرصی هم نیستم. دو روز پیش البته هم اتاقی‌ام یک آنتی هیستامین داد و 45 دقیقه بدون این که متوجه باشم بیهوش شدم.
امروز سعی کردم حواسم را پرت کنم و ناراحت صدای عطسه‌هایم نباشم. کسی نیامده بود. تا می‌توانستم با خیال راحت بدون عذاب وجدان عطسه کردم و آبریزش بینی داشتم. هدفون را با صدای معین گذاشتم و تا آخرین حد زیاد کردم و با گلوی اذیت زمزمه می‌کردم. او همینطور که می‌خواند به تو مدیونم و میدونم و من عطسه می‌زدم و کارهایم را انجام می‌دادم. رسیده بود به آهنگ مجنون، صدها دسته‌ی شادی توی سرم از درد و بلاهایم که توی سرشان بخورد می‌خواندند و من عطسه می‌زدم. لذت وصف ناپذیری بود. من لیست خاصی برای آهنگ ندارم. در سَوند کلودم با شادمهر شروع می‌کنم آخرهایش می‌رسد به شیش و هشتی‌ها. دیگری می‌خواند «همون حسی که می‌خوامه» و من عطسه می‌زدم. می‌خواند «همین جا که هوا خوبه» و من نفس می‌کشیدم. تا منتهی‌الیه چشم‌ها و گوش‌هایم می‌خارید. حواسم مثلا پرت شده بود و به هیچ چیز توجه نداشتم. ساعت چهار شد. باور ناپذیر بود. بیشتر از هر روزم بازدهی داشتم. به نشانه‌ی شکرگزاری دو تا عطسه‌ی دیگر هم زدم.

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۱
ماهے !!

کاش می تونستم لذت شش صبح امروز رو وقتی مادرم موقع بیدار کردنم که یه سری کاغذ از روی میزم برداشته بود و با دقت نگاهشون می‌کرد، صدام زد و گفت اینا خط خودته؟ با همتون قسمت کنم! اونم تازه وقتی فکر میکردم تمرینای خط جدیدی که با قلم ریز شروع کردم خیلی خوب نشده..

۱ نظر ۱۲ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۷
ماهے !!

با اصفهانیِ همیشه جواب

 

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۱۴
ماهے !!

چندماه پیش داشتم سریال بیگ لیتل لایز رو میدیدم. یه صحنه ایش بود که ریس ویترسپون میره مدرسه دخترش و توی جلسه اولیا و مربیان صحبت میکنه. سالن کیپ تا کیپ پره. همسرش هم که باهم به مشکل برخورده بودن انتهای سالن ایستاده. ریس جوری صحبت میکنه که انگار فقط همسرش انتهای سالنه. همچین صحنه ای رو هم توی فیلم یه لحظه نشون میده. اونا حتی توی ناراحتی هم هیشکی رو نمیدیدن جز محبوب خودشون رو. انگار سالن خالیه و فقط اون اقا انتها ایستاده.

داشتم فایل های لپتاپم رو مرتب می کردم که به این اسکرین برخوردم. از کل دو فصل سریال فقط همین.

 

۳ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۵
ماهے !!

صبح رفتم اداره بیمه. جلوی در تبم را گرفتند. 33 درجه بود. دوباره کاغذ بازی شروع شد. از این اتاق به آن اتاق. از این اداره به آن اداره. از این باجه به آن باجه. یکی دوبار شاهد دعوا بودم. سر کرونا. سر نوبت. خانمی به خانم کناری اش گفت فاصله یک متر را رعایت کند. زن لجبازی کرد یک قدم و بی صدا جلوتر رفت! از کنارشان عبور و صحنه ی دعوای احتمالی را در ذهنم بازسازی کردم! در یک اداره بیش از پنج بار نوبت گرفتم. هیچ کدامشان کارساز نبود. هیچ کدامشان درست راهنمایی نمی کردند. در اداره ی بعدی که به آن جا پاسم داده بودند، از دستگاه شماره دهنده محض احتیاط از هر چهارتا دکمه شماره گرفتم. این عاقلانه ترین کار در اداره ی بی حساب و کتاب بیمه بود. آخرین کار اداری ام گمانم برای پارسال بود. تفاوتم با دفعه های پیشین این بود که در انتهای سالن شلوغی که همه جلوی باجه ها جمع شده بودند، بدون این که از صبر، ناراحت و یا نگران گذر زمان باشم، آرام نشستم. بدون این که توی دلم با اعتراض و خطاب به کارمندان بی اعصاب خسته بگویم زود باش زود باش. چیزی که دست من نیست فکر ندارد. چشمم فقط به شمارنده ی میزهای خدمت بود و گوشم به صدای زنی بود که شماره ها را با سکته می خواند. شماره هایم که خوانده می شد، خانم بافرهنگی بودم که با فاصله می رفتم سمت باجه ها شماره ام را نشان مردم می دادم. حکم عصای موسی(علیه السلام) را داشت. صورتم یک آیکن که دو ردیف دندانم از خنده به طور کامل پیدا باشد کم داشت. کارم که درست نمی شد دست از پا درازتر برمی گشتم و می رفتم سمت دیگری. خنده ی وهمی در ذهنم فریز می شد.

ساعت دورازده و نیم شد. هم قول داده بودم امروز کار تمام بشود هم تا می رفتم سر کار نرسیده باید برمی گشتم. ناگهان بعد از سه ساعت یاد اینترنت افتادم. بعد از سحری حساب اینترنتی بیمه ام را ساخته بودم ولی کار نمی کرد. با یک درخواست و بدون نیاز به نوبت، حسابم فعال شد و کارم راه افتاد. به همین راحتی! تمام سه ساعت دویدن و بالا پایین رفتن با دهان روزه همه اش پَر. دلم می خواست ساختمان بیمه را باصبوری و خنده ی وهمی، یک جا آتش بزنم.

۲ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۵
ماهے !!

راهنمایی بودم. صبح‌های ماه رمضان زودتر به مدرسه می‌رفتم که از تحدیرخوانی جزء هر روز در نمازخانه‌ی قدیمی با آن شیشه‌های رنگی، عقب نمانم. تعدادمان با معاون مدرسه به ده نفر نمی‌رسید. با صدای معتز آقاییِ داخل ضبط یک جزء را می‌خواندیم و بعدش هم دعای عهد. شاد و خوشحال با آن روسری‌های سفیدی که اجبار بود در مدرسه سر کنیم به کلاس می‌رفتم. مقنعه‌های تیره را هر صبح باید برای سلامتی در می‌آوردیم. از طرفی هم به‌خاطر خانه‌های اطراف که به حیاط مدرسه مشرف بودند.

خلاصه روزهایمان با بوی عطر آیه‌های قرآن و لبخند خانم شریفی شروع می‌شد. هیچ دغدغه‌ای نداشتیم جز کسب رضایت معاون جدیمان، خانم شریفی! شده بودیم سوگلی مدرسه. امروز که این آیه‌ها به گوشم خورد پرت شدم به روزهای اوجم!

 

۱ نظر ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۱۸
ماهے !!

فرد مبتلا به این سندروم می‌تواند با یک جمله در هر حالتی -چه هیجانی چه بی‌هیجان-، به هرکسی گزند برساند. بدون این‌که خود شخص متوجه تلخی‌ حاصل از زبانش باشد.

۱ نظر ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۲۱
ماهے !!

از سر شب حالم گرفته است. دلم آشوب شده و دستم به کارم نمی رود. این روزها  مشغول چیدن میوه ی نه ماهه ی کارمان هستیم و من شب ها تا ساعت دو سه ی نیمه شب به بازخوانی زندگی نامه ی شهدای مدافع حرم سرم گرم است و پس از خواندن و گریه کردن های اوایل دیگر برایم همه چیز عادی شده. هنوز هم البته دستم میلرزد به جای سردار سلیمانی بگذارم «شهید قاسم سلیمانی، فرمانده وقت سپاه قدس». این ها اما چیزی نبود که باعث استرسم شود، دستانم یخ ببندند و لپتاپ را بدون بستن پنجره ها ببندم.

ناراحت بودم. هفته ی پیش به اندازه یک سال که هیچ فیلم درست درمانی ندیده بودم، فیلم دیدم. 1917 را دوباره دلم خواست از صفحه ی بزرگتری ببینم. لپ تاپ را به تلویزیون وصل کردم. بعید است هیچ دکتری فیلم جنگی را برای رفع استرس نسخه بپیچد. بدتر شدم. استرس را کسی می گیرد که کارش را انجام نداده باشد. تنشی داشته باشد و یا هرچیزی دیگری. من که داشتم کارم را انجام میدادم چرا؟ من که آرام تر از همیشه روزهایم می گذرند و گاهی فکر می کنم چقدر خوشبختم که این روزها را دیده ام، چرا؟ مرگ، مباحثه های کاری، ماندن در خانه و چیزهایی از این دست همه اش را دوست دارم. زندگی همین چیزهاست. بیماری هم برایم ترسی ندارد. من که روزی بیست بار دستانم را می شورم و توی خانه ام، باقیش با خداست. خیلی کند و کاو کردم در خودم. دوستی می گفت خدا هر چهل روز برای بنده اش مساله ای ایجاد می کند که به یادش بیفتد. شاید همین بود. شاید هم نه. به خلوت احتیاج دارم. بروم یک جایی که فقط خودم باشم. تنها. به چند و چون کار فکر نکرده ام. به این که چه کار کنم و تا کی دلم میخواهد آن جا بمانم و چه بخورم. ترجیحا کلبه ای در طبیعت. بدون آدم های مزاحم و افکار مزاحم.

نمی دانم چرا فکر میکنم انگار در کانال داری حرف های صد من یک غازت را به زور فرو می کنی توی چشم و حلقوم مخاطب. وبلاگ اما عزت دارد. می آیند می خوانند. گاهی هم دلم میخواهد توی کانالم چیزکی بنویسم ولی همین که به دیده شدن بیش از حد انتظارم فکر میکنم پا پس می کشم و باعث می شود هر چیزی را آن جا نگذارم. شاید این ها را محض دلخوشی بگذارم شاید هم نه!

۳ نظر ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۵۱
ماهے !!

همسایه‌ی طبقه‌ی بالاییمان برای سال نوی میلادی و پیش از ژانویه رفتند به دیدار خانواده‌ی خانمِ خانه. حالشان خوب است. آمریکا هم وضع اضطرارش درحد ایران است، با این تفاوت که او فکر می‌کرده وضع ایران از بابت کرونا خیلی خراب‌تر از آن چیزی‌ست که ما در واقعیت می‌بینیم و با کمبود مواد غذایی مواجه‌ایم. دیروز که آقای همسایه برای تبریک سال جدید با پدرم تماس گرفته بود این‌ها را گفت. گفت تا اول تابستان بعید است بیایند و مجبورند بمانند. خانمش که گوشی را گرفت بعد از تبریک و احوالپرسی با مادرم اولین جمله‌اش با خوشحالی از آن سر دنیا این بود: «فکر کنم وقتی من بیام اولین روضه‌ی ماهانتون توی سال جدید رو برگزار می‌کنین». همسایه‌ی امام حسینی ما.

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۱۵
ماهے !!

دوست صمیمی‌ام پرسید ۲۶ سالگی چطور گذشت؟ گفتم بهترین سنم بود. گفت چرا؟ گفتم به دنبال کارهایی رفتم که در ۲۵ سالگی شاید به فکرم هم نمی‌رسید. اساتیدی داشتم که طی ۲۵ سال گذشته‌اش نمی‌دانستم حتی وجود دارند. کارهایی که دوست داشتم را پی گرفتم. کل ۲۶ سالگی را با خیال راحت «زندگی» کردم. سیگنال‌هایی با اثرات نامطلوب بر آن تاثیر نمی گذاشت؟ حتما می‌گذاشت. ۲۶ سالگی اما فکر می‌کنم توانستم به ضمیر ناخوداگاهم بنشانم که هیچ چیز را جدی نگیرد و بعد از قدری حق مسلمِ سوگواری برای اتفاقات ناگوار به حالت تراز برسد. همه‌چیز گذراست و ما در پس تمام لحظه‌ها و اتفاقات در حال یادگیری هستیم. چیزی که مهم است فقط و فقط تمرکز بر روی «خود» با کمک یک «بلدِ راه» است تا روزی که برسیم به «مکارم اخلاق». رفتن از سربالایی‌های نفس‌گیر و پیچ و خم‌های زندگی با راه‌بلد از سختی مسیر کم می‌کند. حتی اگر زمین بخوریم شیوه‌ی بلندشدن را نشانمان می‌دهد. موسی(علیه‌السلام) که نیستیم اما در هر راهی خضری داشتن کار را آسان نه ولی لذت‌بخش می‌کند. حوزه‌ی دید گرفتن از چند قدم جلوتر، زندگی را تغییر می‌دهد.

۱ نظر ۰۴ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۲۷
ماهے !!

خواب دیدم توی حرم امام رضام. برف میومد. تصویر قطع و وصلی داشت. انگار که سرعت اینترنت پایین و کانکتینگ باشه. یکی روی سرش زیر برف وایساده بود. تعادلشو نمی‌تونست حفظ کنه.

سمت راست حرم موج‌های دریا به ساحل میریخت. با خودم گفتم چقد حرم خوبه. هم زیارت میای هم دریا..

۱ نظر ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۱۳
ماهے !!

با چشمان بسته

 

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۰۷
ماهے !!

امروز استاد الگوریتمم رو برای یک پروژه‌ای دیدم که به تازگی فول پروفسور امیرکبیر شده بود (در سن کمی شاید پایین‌تر از حد معمول میانسالی) و واقعا براشون خوشحال شدم! بعد از تبریک، گفتم درجه بعدی‌ای توی این زمینه شاید وجود نداره که براتون طلب کنم. خیلی متواضعانه گفت درس و دانشگاه که مهم نیست، انسان بشم مهمه😊

منش و ادبیات این آدم‌ها که بعد از رفتن راهی و بدون ژست چیزی می‌گن همیشه من رو مجذوب خودش می‌کنه و روحم رو جلا میده. 

۱ نظر ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۸
ماهے !!

راستشو بخوای فکر نمیکردم دیگه آدم هایی ببینم با این سطح از مسئولیت پذیری و تواضع حتی در جایی که می تونست جا خالی بده. توی حکمت 217 حضرت امیر دارن که در دگرگونی روزگار، گوهر شخصیت مردان شناخته می شود. خیلی حقه این حرف. توی روزگاری که آدم ها مسئولیت تصمیم های اساسی و یا حتی حرف های روزمره ی خودشون رو هم به عهده نمی گیرن خیلی مردونگیه کار یک افسر جزء رو فقط به خاطر این که رئیسشی به عهده بگیری. من بر دستان سردار حاجی زاده بوسه می زنم. همین دستانی که رفت تا روی گردنش. سر و گردنش رو با هم آورد جلو و خودش گردن نفس خودش رو زد.

قصد ندارم کسی رو بزرگ کنم. قصد ندارم حاشیه رو ببینم. بله من هم عزادارم. از خانواده های دوستان قدیمی دانشگاهی ام در این هواپیما بودند ولی این اتفاقات دردناک بزرگ خوب آدم ها رو نشون میده..  مراقب باشیم از مرز انصاف خارج نشیم. مراقب سلامت روانمون باشیم. نذاریم با روانمون بازی کنند. این روزها می گذرند. اروم میشیم. هیجانات ساکن می شن. خِرَدِ تجربه رو برداریم. توی روزگار نامردی «امیرعلی حاجی زاده» باشیم. حتی اگر موضعمون مخالفشه. کار آسانی نیست یک سردار عالی رتبه بیاد جلوی جهان بگه من مسئولیت همه چیز رو می پذیرم در حالی که میشد از داستان فرار کرد و با سکوت حال بهم زن و منفعت طلبانه، گردن آدم های دیگر نزدیک تر به حادثه انداخت. خیلی تقوا به خرج داد اون جایی که حتی نام مسئول و حتی جایگاه مسئول رو هم نگفت که اطلاع داده بهش.

یه چیزی رو در گوشی میگم! من در قضیه سردار سلیمانی جز سر نماز میت اشک نریختم. اونم حقیقتا برای خودم. خوشبختی آدما که گریه نداره. دیگه چی میشد از این بهتر؟ توی طول زندگیت کلی تاثیرگذار باشی. به عزتمندانه ترین نحو ممکن شهید بشی جوری که جهان باخبر بشن. پس از اون هم تاثیر مثبت بزرگت ادامه داشته باشه. چی از این بهتر می تونه باشه؟ بله من حق میدم کسی متاثر بشه ولی به شخصه فقط بهش غبطه خوردم و تصمیم های شخصی ای گرفتم. برای سردار حاجی زاده اما دلم کباب شد! واقعا چشم و دل و گلوم به حالش سوخت. عزیزتر شد که هیچ، ذره ای از موضعش پیش ما کم نشد و بیش از سردار سلیمانی بهش غبطه خوردم. برای اونی که همیشه دنبال گزک می گرده هم این حرف ها فایده نداره. اون اصلا شخص براش مهم نیست.

سپاه مرغ عزا و عروسیه.. جنگ همینه. ترجیح میدم تا پای مرگ توی خط سردار حاجی زاده های مسئولیت پذیر، صادق و متواضع باشم تا کفتارهایی که دور هواپیما رو گرفتن و امشب حوالی ساعت 8:30  با همین چشمای خودم دیدم که توی میدون ولیعصر و تئاتر شهر دست می زدند و شعار می دادند و دم از عزادار بودن بر میارن. رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا.

۲ نظر ۲۱ دی ۹۸ ، ۲۳:۲۲
ماهے !!