مسیر..
مترو عجیبترین جای دنیا نیست ولی حتما جزء مکانهای عجیب است. یک اجتماع از آدمهای توی خیابان که تا یکجایی باهمید. برخوردهایی در مترو شکل میگیرد که در خیابان قاعدتا شدنی نیست. تقریبا هر روز داستانی تازه در مترو دارم که خندهدارند. آنقدر که دوست دارم از مسخره بودنش قاه قاه بزنم زیر خنده. دیروز ایستگاه آخر بانویی را دیدم که عینک آفتابی زده بود و آواز میخواند. باور کنید آواز میخواند. من بودم و او. نام ایستگاه که گفتهشد، با دست چپش کمی عینک را پایین آورد و از بالای آن نگاهی به من انداخت همراه با یک لبخند. انگار در سرزمین عجایب نشسته بودم. اینطور وقتها واقعا نمیدانم چهکار کنم. چهرهام از حالت جدی تغییری نمیکند.
امروز هم یکی از این فروشندههای بدلیجات وارد مترو شد در حالی که دور پا و دست و گردنش از این زنجیرهای زرد و سفید با حلقههای متوسط بود. بیهدف گفت «یه دست به من بده» و در آن واحد بین آن همه آدم، دست من را که بلا استفاده بود بدون اجازه از مچ گرفت، آورد بالا و زنجیر انداخت دورش و فریاد زد خانمهاااا بیبنید با ساعت چه خوب میشود و من داشتم فکر میکردم که اتفاقا چقدر خوب نیستند. آن موقع هم که قیافهام از حالت جدی هیچ تغییری پیدا نکرد و منتظر بودم کسی بگوید کات خوب بازی کردی فروشنده، دلم میخواست از خنده گردنم را بگیرم عقب و حسابی بخندم. این چیزها عادی شده ولی آدم به عمقش نگاه میکند واقعا عجیب است.
بعد از آن مترو خط عوض کردم رفتم بعدی. کسی فریاد زد خانمها کتاب «دختری که رهایش کردی» جوجو مویز، زیرقیمت. همان یک عدد را داشت. نو بود. حدس زدم دخترش کتاب را خریده و خوشش نیامده گفته مادرش ببرد بفروشد! کسی نخرید. جا برای نشستن که پیدا شد تا ایستگاه آخر بیوقفه کتاب را میخواند.
دوست دارید باز هم از این داستانها بگویم؟ با من همراه باشید!
جامعه شناسی مترو ...