صبح است ساقیا..
صبحا که چشمام باز میشه اولین چیزی که میبینم ساعته. نور کم جون صبحگاهی روش افتاده. ایده آلم این بود شاخه برگی که قلمه زدم بیاد آویزون شه دورش ولی هنوز اونقدر بزرگ نشده. إنی وی. معمولا ساعت رو اشتباهی تشخیص می دم. چون ساعتای دیگه ش معلوم نیست و مغزمم خوابه هنوز. یعنی اگر پنج و نیم باشه من فکر میکنم چهار و نیمه! برای همین بازم میخوابم! و اگر صدای بلند نماز خوندن پدر و برادرم نباشه حتما خواب می مونم! خب بدم نشده. چون سعی می کنم از همون اول هوشیارتر عمل کنم و درست تشخیص بدم. بین هر قسمت رو به دو قسمت تقسیم می کنم و بعد حدس میزنم. که خب بازم یکی دو روز اول اشتباه تشخیص میدادم :| ولی الان حل شده و مثل دبستانیا که تازه شروع می کنن به خوندن ساعت، می تونم زمان رو درست بگم! البته چالش به این جا منتهی نمیشه و در ادامه قصد دارم هر چند وقت یکبار ساعت رو بچرخونم تا تاس ها جاش جابه جا شه و ذهنم رو اول صبح به خاک و خون بکشم :]
+ این همون ساعت دست سازیه که توی پست قبل گفتم.
سلام سلام.
عیدت مبارک خواهرجان
چه خوشگل و خلاقانه است. ایول الله