جمعههای سینمایی
در یکی از صحنههای «من، دنیل بلیک» در یک بانک مواد غذایی دولتی نظام سرمایهداری کشور انگلستان که در آن به طبقهی فرودست سهمیهی مواد خوراکی اختصاص مییابد، مادری یکی از کنسروهای لوبیا را در گوشهای بلادرنگ و به دور از چشم دیگران باز میکند و با ولع تمام، بیاراده به دهان میریزد و ناگهان درهم میشکند. کسی که پیش از آن هرگز، گرسنگی طاقتفرسایش را بهخاطر شرافت و عزتنفسش بهرو نیاوردهاست.
یکی از شوکآورترین و تاثیرگذارترین صحنههایی بود که دیدم. یاد تشنهای افتادم که پس از مدتها دوری از آب وقتی به آن میرسد، از شوق، امید زندهشده برای ادامه و رفع عطش نمیداند با چه آدابی آن را بنوشد و حجم زیادی از آن آب گوارا از گوشهی دهانش میریزد. گاهی حتی با سرفهای پس میزند و شیرینی رفع تشنگی را هم به خوبی درک نمیکند. انسان، این موجود مغرورِ عاجزِ نیازمند و زنده به جرعهای آب و قدری نان.