بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو ..
اول و آخر ... یار
روزهایی که خیلی احساسِ تنهایی میکنم می روم پشت پنجره ی آشپزخانه و خیره می شوم به بالکن خانه ی رو به رویی.. پیرِزن، چند سال پیش همسرش که موذن محله ی مان بود فوت کرد. هر روز و هر شب اذان که می گفتند می آمد توی بالکن و با صدای بلند اذان میگفت . اوایل برایم جالب بود ولی بعدا که عادت کرده بودیم، صدا که نمی آمد می فهمیدیم ناخوش است. فردایش دوباره صداش که به افق می رسید خیالمان راحت می شد. وقتی فوت کرد محله مان سوت و کور شد. خانه ی پیرزن هم .
حالا هر غروب می نشیند لبِ بالکن و آدم ها و ماشین های توی خیابان را از آن بالا نگاه می کند و زانویش را می مالد . خیلی که خسته شود واکرش را بر میدارد و چند قدم توی آن جای کوچیک عقب و جلو می کند .
بعد من ، با این همه امکانات، احساسِ تنهایی می کنم !!
+ ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو ..
همین!
چه حس ِ خوبی داره بودن تو این محله هاااا...
خونه ی ما که صدای مسجدش هم به زور بهمون می رسه :((((
.
.
پیرزن هر روز غروب ...
هععععی...