یک آوانس لطفا!
بسم رب الح س ی ن(علیه السلام)
تلویزیون را روشن می کنم، زیر تصویر نوشته: "300 کیلومتر تا نجف - ارتباط مستقیم".
بغضی توی گلویم راه نفسم را می گیرد که تلاش برای بالا بردن مقاومتم بی فایده می ماند و یک لحظه جریان عبوری از چشم هایم به بی نهایت می رسد. همین طور سرکج و زانو در بغل، زل می زنم به این همه عاشق! پیاده می رفتند نجف بعد هم کربلا... .
بعد به جای این که توی سرم فکر کنم، توی دلم فکر میکنم که: " آقاجونم! مگه بدا دل ندارن؟! دلم تنگ شده برای حرمت... ، "شاید" فرق کردم این دفعه! "
بی خبر از آن که...
عاشقی با اگر و "شاید" و امّا...
نشود...
همین!