بی بهره را سلطان کنی، شاباش! ای سلطانِ ما...
اول و آخر... یار
دفعه های قبل که می آمدیم زیارت پُز روشنفکری یقه ام را می گرفت که داخل شلوغ است و دلت را راهی کن و از این حرف ها. این می شد که تو نمی رفتم و از بیرون دلم را پرواز می دادم به کنار ضریح و می چسباندمش به پنجره فولاد!
امشب شب جمعه است و منُ دل جان تصمیم گرفتیم تمام پُز های عالم را توی وجودمان بر هم بزنیم و خاکیِ خاکی برویم زیارت! دوتایی رفتیم سمت پنجره فولادِ واقع در صحنِ انقلاب، ایستادیم جلویش و کم کم -طوری که کسی را هل نداده باشیم- رفیتم جلوتر. کف دستی بود که آمد پشت کمرم. نزدیک تر شده بودیم به پنجره!! دستم را گرفته بودم بالا که زودتر برسد. یک لحظه حس کردم انگشتانم دارند از جایشان در می آیند. یک خانمی به دستانم یاری می دادند که زودتر برسند و رسیدند! این بار هم بعد از دعای فرج، برای هرکسی که التماس دعا گفته بود و نگفته بود دعا کردم. لحظاتی بعد خودم را جلوی ضریحی می دیدم که آرزویم بود از نزدیک ببینمش و خودم نمی دانستم! شعفی تو دلم بود که در جایش بند نمی شد.
جمعیتی بود! هر طور شده بود باید می رسیدم زیر قُبه. صدای جیغ چند خانم مخلوط شده بود در شیون ها، گریه ها، خدا خدا گفتن ها، یا رضا ها، صلوات ها، صدای خادمین که خانم سر راه ننشین و الخ. بی خیال نشدم. ماهی کوچکی را تصور کن توی یک دریای عظیم مهربانی امامی که به رئوف بودن معروف است البته بین موج های شبه مکزیکی زائرینش! حتم داشتم خیلی زود صدای "تِرِق" شکسته شدن قفسه های روی شُش هایم را خواهم شنید. نه راه پس داشتم نه راه پیش. روی پنجه ی پاهایم بلند شدم. توی دستم دستمالی بود که کم مانده بود آب بچکد از آن (اه اه و از این حرف ها نداریم. زیارت است و یک دل شکسته دیگر...) دستم را گرفته بودم توی هوا که لِه نشود. یک بنده خدایی دستمال خیس را از دست من گرفت و کشید به ضریح و گذاشت بین همان دو انگشتم!! من هم گفتم با تشکر! بالای سرم را نگاه کردم دیدم زیر قُبه ام و کلی دعا کردم و با این که دستم به ضریح نرسیده بود ولی دلم به حرف آمد که برگردیم هول دادن در شان ما نیست! ماهم گوش دادیم و برگشتیم سر همان جای قبلی یعنی جلوی گنبد، پنجره فولاد و سقاخانه ی صحنِ انقلاب. حالا من هستم و قلم و کاغذم.
25مهر 1392 - 23:00
همین!
گفتی دل یاد یه چیزایی افتادم...