یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پنجره» ثبت شده است

اول و آخر...یار
عجیب است، زندگی خیلی عجیب است. این که من خیلی دیر فهمیده ام از زندگی چه می خواهم حکما چه حکمتی می تواند داشته باشد؟ چرا باید زندگیم طوری پیش برود که خیلی دیر به آن برسم و خیلی از موقعیت هایی که می توانستم تغییر بدهم را ندهم؟ کاش دقیقا این را سال ها پیش می فهمیدم..
دنبال یک تغییر و تحول اساسی در سبک زندگی ام هستم. یک تغییری که سال ها بعد نگویم کاش سال ها پیش عملی ش کرده بودم. یک سبکی که بشود خدا را لمس کرد. روز مرگی های شایع شده را ریخت در سطل زباله ی ذهن. ایضا این که علایقم را هم کاملا دخیلش کنم. یا بهتر بگویم علایقم را شبیه به آن هدفم کنم. جایگاه کنونی ام از مینیممِ انتظاراتِ خودم هم کمتر است و این شدیدا این روز ها پریشان ترم می کند.. پای ما لنگ است و منزل بس دراز.. نمی دانم شاید این جوّی باشد که سالی یکبار یقمه ام را می گیرد، حتی اگر جَو باشد هم باز هم چیزی از علاقه من به نوع خاصی از زندگی کردن در ذهنم کم نمی کند. هر چند دیر اما خیلی خوشحالم که مطمئنم -تقریبا- از زندگی به صورت جزئی چه می خواهم. کلیتش هم که میشود خدا..خدا..خدا..
کاش عاملش باشم. با این که می دانم و العقل یدبّر، و الله یقدّر..
پس خدایا لطفا برایم در راه اسلام بهترین ها را مقدر کن.



+ زندگیِ اِسکَجوال ( ! ) را خیلی بیشتر می پسندم بر عکس آن مشاور تلویزیون !
+ کتاب "هنر رضایت از زندگی" آقای عباس پسندیده، نشر معارف خیلی کتاب خوبی می تواند در این حوزه باشد.
+ اگر نظر یا بحث خاصی در این زمینه دارید، شدیدا استقبال می کنیم :)
همین!
۳۳ نظر ۲۵ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۳۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

تَنگِ غروبی قالیچه ای که مادربزرگِ خدابیامرزم -که هیچوقت ندیدمشان- برای مادرم بافته می اندازم توی ایوان، مثل بادکنک فروشی مَغموم که تمام بادکنک هایش را باد برده باشد زُل می زنم به آسمان اما نمی بینمش! سقّم تلخ شده. لعنتی می فرستم به ساختمانِ نوسازِ روبرویی که وقتی خیلی سال پیش آمدیم اینجا، خانه ی کوتاهی جایش بودُ از پنجره هم آسمان را می دیدم، یک وقتایی هم چند کبوتر بَق بَقو کنان جلوی پنجره ام می رقصیدندُ می رقصیدند. دمِ صبحی می آمدند توی ایوانِ کوچکم که بیدارم کنند و من با چشمانِ بسته و لبخند زنان آن روز را به فال نیک می گرفتم. بلند می شدم و پرده را کنار می زدم از خوش خیالیَم دلم میخواست پنجره را که باز میکنم فرار نکنند، بگیرمشان توی دستم. ولی دنبال بازیشان می گرفت، نمی دانستند که من پَر ندارم، بال ندارم! هی هر صبح می آمدند هی من پرواز نمی کردم!

شاید از ناراحتی و آهِ آن ها بود که این ساختمان را جلوی پنجره ی اتاقم ساختند، که هر روز صبح به جای یک آبی آسمانی، دیواری سیمانی -چند متر جلوتر- ببینم!

یادش بخیر! شب ها که از خواب می پریدم و انگار که قرصِ بی خوابی خورانده باشند مرا می نشستم روی تخت و پرده را کنار می زدم از گوشه ی پنجره ی تنهایی ام، هِی نگاه می کردم به ماه! ولی دنبال بازی اش می گرفت می رفت زیر ابر ها، نمی دانست که من پَر ندارم، بال ندارم که بپرم دنبالش!

چشم می دوختم به آسمانِ شب، آسمان اما از جایش تکان نمی خورد!  هی من حرف می زدم هی رنگ عوض می کرد، از گذرِ زمان، از خوشحالی و از ناراحتی ؛ بار ها شده بود که با هم گریسته بودیم! از پشت شیشه من حرف میزدم اما از جایش تکان نمی خورد! چه شب ها که صبح کرده بودیم با هم...

عادت کرده بودم حرف هایم را با آسمان بزنم که... که ساختمان را ساختند جلوی پنجره ی اتاقم جلوی آسمانِ خدا، آسمانی که از من گرفتند، از من گرفتند سهمم را... .

همین!

۲۴ نظر ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۰۵
ماهے !!