یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نیمه شعبان» ثبت شده است

کم پیش آمده که حرف از سختی و تنگنایی باشد و آخرش یک نفر نگوید خدا فقط امام زمان را برساند. اکثر اوقات که سوار بی‌آرتی‌های ولیعصر می‌شوم بحث‌های سیاسی داغ‌تر است. هرچیز باربط و بی‌ربطی به سیاست می‌رسد. از سیاست خسته‌ام. در دلم به استدلال‌هایشان می‌خندم. پیرزن هشتاد سالش بود. خودش گفت. گفت معلم بوده است. یعنی حرف را می فهمید. چتری‌های پرکلاغی اش را از کلاه ریخته بود بیرون. از وضع کشور می‌نالید. حق داشت. خانم سن دار سانتی‌مانتالی گفت خدا فقط امام زمان را برساند. پیرزن انگار که فحشش داده باشند جوش آورد که «امام زمان کجا بود؟ چهل سال است با همین حرف‌ها سرگرممان کرده‌اند.» جوان‌تر که بودم عقیده داشتم «شیعه آب خوردنش هم سیاسی است» حالا هم دارم ولی، من چیز زیادی از سیاست، به زبان امروزی نمی‌دانم. سیاستِ من با سیاست بحث‌های اتوبوسی فرق دارد. همین‌طور که مشغول خواندن چیزی بودم با خودم فکر می‌کردم اگر یک جمله‌ی آرام تاثیری بر جو داشته باشد چرا نگویم؟ من که دست امام زمان را زیاد در گره‌های کور زندگی‌ام دیده‌ام. ناحقی بود اگر حرفی نمی‌زدم. اتوبوس کیپ تا کیپ پر بود. به آرامش گفتم اگر مشکلی هم باشد که نباید کل ماجرا را زیر سوال ببریم. ان شاالله خدا عمری به ما بدهد که آن روز هم به زودی ببینیم. گفت خدا نکند. هر شب که می‌خوابم از خدا طلب مرگ می‌کنم. گاردش را شکسته بود. به مقصد رسیده بودم.
یا مثلا همین چند روز پیش باز هم خانم مسنی برایم درد دل می‌کرد. این‌طور وقت‌ها آدم‌ها فقط گوش می‌خواهند. من جنس این‌حرف‌ها را خوب می‌شناسم. دیگر میدانِ راه حل و خودی نشان دادن نیست. حرف‌های موافق و آرام‌کننده می‌خواهند. خودشان وقتی که آرام شوند بهتر می توانند راه را پیدا کنند. جز دعای خیر و عافیت چیزی نداشتم بگویم. گفتم خدا امام زمان را برساند ان‌شالله. گفت بیاید چه‌کار کند؟ خانمی دیگر کنارم بود و نگذاشت جوابی از دهانم خارج شود، طوری رو گرفته بود که چشم‌هایش را به سختی می‌دیدم. جمله را تکرار کرد! «امام زمان بیاید چه‌کار کند؟ سیصد و سیزده تا آدم خوب نداریم.» داشتم شاخ در می‌آوردم. انگار که کلت گذاشته باشد به شقیقه‌ام.
امشب هم وقتی مثل هرسال رفته بودیم که در شادی همگانی سهیم شویم، که البته جشن خیابانی را قاعدتا به خاطر مسائل اقتصادی بی‌رونق‌تر از هرسال دیدم، مغاز‌ه‌داری شیرینی پخش می‌کرد. یک نفر گفت امام زمان به مال‌ات برکت بدهد. چه جوابی می‌داد خوب بود؟ : «شیرینی افتتاح مغازه‌ام است!»
اگرچه هق هقم از خواب/ خواب تلخ برآشفت/ خوابِ خسته و شیرین بچه‌های جهان را/ ولی، گریستن نتوانستم/ نه پیش دوست/ نه در حضور غریبه/ نه کنج خلوت خود/ گریستن نتوانستم/ که آفتاب بیاید/ نیامد../ که آفتاب بیاید/ که آفتاب بیاید..
۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۵۰
ماهے !!

اول و آخر...یار

بدون هیچ پیش زمینه ای شروع میکنم به تایپ کردن برای تو... ببخشید که خیلی برای دل شما قلمم خوب نیست، قلم که چه عرض کنم؟! خودم هم برایت خوب نیستم..!

پشت به سایه ها و صدا ها پیش می روم...

باید غصه ها و غم هایم را بگذارم کنار،به بهانه ی میلاد تو...

همه منتظرند یک ناجی بیاید دستشان را بگیردُ...

غبار از دل و روی شان را که انگار هزار صبح نشسته باشند بشوید...

در کجا ایستاده ای که جهان انگشت حیرت می گزد و این چنین به تو خیره مانده؟!

تا کی این مونولوگ ها را تکرار کنم؟

پ.ن1: مثل یک بیت غزل می رسی روزی ناگهان... همه غزل هایم نصفه نیمه رها مانده اند مثل ادامه همین تک مصرع...

پ.ن2: شب ولادت شماست و من مثل همیشه بدون هدیه آمده ام... شما آقایی کنُ...رد نکن مرا...عرض تبریک آقا و کمی بی تابی...(+)

پ.ن 3: چقدر همه جا غم و غصه ست عیده مثلا (+) :))

همین!

۲۲ نظر ۰۲ تیر ۹۲ ، ۱۳:۰۲
ماهے !!