راهنمایی بودم. صبحهای ماه رمضان زودتر به مدرسه میرفتم که از تحدیرخوانی جزء هر روز در نمازخانهی قدیمی با آن شیشههای رنگی، عقب نمانم. تعدادمان با معاون مدرسه به ده نفر نمیرسید. با صدای معتز آقاییِ داخل ضبط یک جزء را میخواندیم و بعدش هم دعای عهد. شاد و خوشحال با آن روسریهای سفیدی که اجبار بود در مدرسه سر کنیم به کلاس میرفتم. مقنعههای تیره را هر صبح باید برای سلامتی در میآوردیم. از طرفی هم بهخاطر خانههای اطراف که به حیاط مدرسه مشرف بودند.
خلاصه روزهایمان با بوی عطر آیههای قرآن و لبخند خانم شریفی شروع میشد. هیچ دغدغهای نداشتیم جز کسب رضایت معاون جدیمان، خانم شریفی! شده بودیم سوگلی مدرسه. امروز که این آیهها به گوشم خورد پرت شدم به روزهای اوجم!
۱ نظر
۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۱۸