یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محسن چاووشی» ثبت شده است

اول و آخر... یار

از صبح که چشم باز کرده بودم بی دلیل حالم ناخوش و اعصابم بهم ریخته بود، حس و حال کسی را داشتم که می داند اتفاق بدی می افتد. از دنده چپ بیدار شده بودم! به خودم اجبار کردم که از جایم بلند شوم و دستی به سر و روی خانه بکشم، بلکه م از سرم بیفتد این حال و هوا... صبحانه نخورده قابلمه را پر آب کردم گذاشتم روی اجاق. دستمالی برداشتم افتادم به جانِ وسایل آشپزخانه، همه ی ظرف ها را ریختم توی سینک ظرفشویی. یادم افتاد گل نرگس خیلی دوست دارد... نیمه کاره ظرف ها را رها کردم همانجا. رفتم گل نرگس بخرم ولی باورکن همه شان شده بودند گلایل، هیچ نرگسی نبود حتی یک دانه رُز هم پیدا نکردم. با این حال خریدمشان. برگشتم خانه و چادرم را انداختم روی صندلی. گلایل ها را دسته کردم توی گلدان. پنجره را هم باز کردم. قابلمه نمی جوشید چرا؟! زیرش را روشن نکرده بودم!! نگاهی توی ظرفشویی انداختم و رفتم سمت جارو برقی زدم به برق یک کم که جارو کردم آب جوش آمده بود و برنج را ریختم توی آب برگشتم سمت جارو، تلفن زنگ خورد جارو را گذاشتم همان وسط. برادرم بود صدایش می لرزید... می دانستم... می دانستم... امروز لعنتی یک اتفاقی می افتد! نرمه بادی زد و پرده خورد به شاخه های گلایل ها و گلدان افتاد شکست. هی می گویم چه شده که این وقتِ روز... تو...؟! صدایش در نمی آمد فقط گفت چیزی نشده که، نهار بیا خانه ی ما و گوشی را قطع کرد. من که می دانستم که نهار بهانه ای ست برای کشاندن من به آن جا... آره خودَش بود... می خواستند من درجا سکته نکنم. یاد حرف های آن شبش افتاده بودم که خنده کنان می گفت: "آره خانم! خلاصه باید از ما دل بکنی!"نمی دانم... نمی دانم این فکر های پازلی چه بود که می آمد توی ذهنم:"بیا اینم کارتِ بانکیه برات حساب باز کردم... رمزشم مخلوط تاریخ تولد خودمو خودته 13ش از تو بقیشم از سال تولد من!!" بعدش کلی خندیده بود. نه برای او هیچ اتفاقی نمیفتد. تا خانه ی برادرم کلی خودم را دلداری دادم. هراسان رسیدم که دیدم بچه ی برادرم که قرار بود دو ماه دیگر به دنیا بیاید، هیچ وقت به دنیا نمی آید!!! نه هیچ چیز دیگری!

خانمش را آوردم خانه ی خودمان. همه ی برنج ها سر رفته بود! ظرف ها توی ظرفشویی! پنجره باز! گلدان شکسته روی زمین پخش! جارو برقی هم وسط هال!

+ دومین داستانِ کوتاه ام

+نکته اخلاقی: زود قضاوت نکنیم!

+ یه لحظه پشت اسمم عمه گذاشتم! کاشکی به عمه ها هم میگفتن خاله! :|

+ همین جوری، قشنگه : (+)

همین!

۴۵ نظر ۲۶ دی ۹۲ ، ۱۷:۵۵
ماهے !!

اول و آخر...یار

بدون هیچ پیش زمینه ای شروع میکنم به تایپ کردن برای تو... ببخشید که خیلی برای دل شما قلمم خوب نیست، قلم که چه عرض کنم؟! خودم هم برایت خوب نیستم..!

پشت به سایه ها و صدا ها پیش می روم...

باید غصه ها و غم هایم را بگذارم کنار،به بهانه ی میلاد تو...

همه منتظرند یک ناجی بیاید دستشان را بگیردُ...

غبار از دل و روی شان را که انگار هزار صبح نشسته باشند بشوید...

در کجا ایستاده ای که جهان انگشت حیرت می گزد و این چنین به تو خیره مانده؟!

تا کی این مونولوگ ها را تکرار کنم؟

پ.ن1: مثل یک بیت غزل می رسی روزی ناگهان... همه غزل هایم نصفه نیمه رها مانده اند مثل ادامه همین تک مصرع...

پ.ن2: شب ولادت شماست و من مثل همیشه بدون هدیه آمده ام... شما آقایی کنُ...رد نکن مرا...عرض تبریک آقا و کمی بی تابی...(+)

پ.ن 3: چقدر همه جا غم و غصه ست عیده مثلا (+) :))

همین!

۲۲ نظر ۰۲ تیر ۹۲ ، ۱۳:۰۲
ماهے !!