می دانی؟
اول و آخر... یار
آن قَدَر واژه توی ذهنم آمده که نمی دانم کدامشان را به بازی بگیرم. چشمانم را می بندم، دست می برم توی سبدشان و شانسکی چند تایی شان را بر می دارم بدون آب قورتشان می دهم!
یک وقت هایی دلم می خواهد داد بزنم؛ آن قدر داد بزنم که گلویم خراش بر دارد، پاره شود، برسد به شاهرگم! شاهرگم اما تکان نمی خورَد، خونی تویش جریان بیفتد که بیا و ببین!
هی گِله هایم را فریاد بزنم توی یک گوش که دَم بر نیاورد، فقط گوش کند؛ گوش کند به این فریاد های بی پایان که دارد گوش دلم را کر می کند. فریاد دار که می شوم، زود رنج تر می شوم، بی اعصاب تر می شوم، الکی خوش تر می شوم! اوج فریاد هایم که برسد ساکت تر می شوم! اما کافی است یک نفر پِقی کند و من بزنم زیر گریه و نفهمد دردم چیست! راستش را بخواهی خودم هم نمی دانم دردم را.
ولی این کاره نیستم، فریاد هایم را قورت می دهم که گوشی آسیب نبیند! "من" اما از درون لِه می شود زیر این هجمه های فریاد.
هی سرم را می گیرم پایین که بریزم روی کاغذ آن واژه های خورده شده را، نمی دانم چرا اما اشک هایم مثل شیرِ آبِ باز مانده از نوکِ بینی ام می چکند، نمی گذارند بنویسم، سرِ لج دارند، سر به سرم می گذارند.
اما من جانی ندارم که بخواهم سر به سر کنم، شاخ به شاخ شوم!
پس سرت را بکش کنار...
همین!