اول و آخر...یار
عجیب
است، زندگی خیلی عجیب است. این که من خیلی دیر فهمیده ام از زندگی چه می
خواهم حکما چه حکمتی می تواند داشته باشد؟ چرا باید زندگیم طوری پیش برود
که خیلی دیر به آن برسم و خیلی از موقعیت هایی که می توانستم تغییر بدهم را ندهم؟ کاش دقیقا این را سال ها پیش می فهمیدم..
دنبال
یک تغییر و تحول اساسی در سبک زندگی ام هستم. یک تغییری که سال ها بعد
نگویم کاش سال ها پیش عملی ش کرده بودم. یک سبکی که بشود خدا را لمس کرد.
روز مرگی های شایع شده را ریخت در سطل زباله ی ذهن. ایضا این که علایقم را هم کاملا
دخیلش کنم. یا بهتر بگویم علایقم را شبیه به آن هدفم کنم. جایگاه کنونی ام از مینیممِ انتظاراتِ خودم هم کمتر است و این شدیدا این روز ها پریشان ترم می کند.. پای ما لنگ است و منزل بس دراز.. نمی دانم شاید
این جوّی باشد که سالی یکبار یقمه ام را می گیرد، حتی اگر جَو باشد هم باز هم
چیزی از علاقه من به نوع خاصی از زندگی کردن در ذهنم کم نمی کند. هر چند
دیر اما خیلی خوشحالم که مطمئنم -تقریبا- از زندگی به صورت جزئی چه می خواهم. کلیتش هم که میشود خدا..خدا..خدا..
کاش عاملش باشم. با این که می دانم و العقل یدبّر، و الله یقدّر..
پس خدایا لطفا برایم در راه اسلام بهترین ها را مقدر کن.
+ زندگیِ اِسکَجوال ( ! ) را خیلی بیشتر می پسندم بر عکس آن مشاور تلویزیون !
+ کتاب "هنر رضایت از زندگی" آقای عباس پسندیده، نشر معارف خیلی کتاب خوبی می تواند در این حوزه باشد.
+ اگر نظر یا بحث خاصی در این زمینه دارید، شدیدا استقبال می کنیم :)
همین!
۳۳ نظر
۲۵ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۳۵