اول و آخر... یار
پاییز باشد، بروی یک خیابانِ بی انتهای خلوتِ پر از برگ های زرد و نارنجی پاییزی... هدفن را بگذاری توی گوشَت و مثلا این موسیقی، یک گچ که افتاده گوشه ی خیابان را ببینی، هوس بازی بزند به سرت... شروع کنی به لِی لِی رفتن... نمِ باران بزند، مچِ پایت بپیچد بخوری زمین! یک نفر بیاید دستت را محکم بگیرد، بلندت کند، یادت برود دردِ پایت را، خوب شود اصلا! گچ را بر دارد جدول را بزرگتر کند، دست هم را گرفته باشید هی باهم لِی لِی بروید... به تهِ جدول که برسید برنگردید، خوشان خوشان بِدَوید تا تَهِ خیابان... یک خیابانِ خالی، یک خیابانِ پر درخت، یک خیابانِ خیس... هی بخندید، هی با خنده بگویی هیــــس... مردم می شنوند... بعد با خنده بپرسد مردم؟! همان طور که همان یک دستش را که گرفته بودی، بگردی دورش... بگردی... بگردی... بگردی... سرت رو به آسمان باشد... دهنت را باز کنی دانه های باران برود عمق ریه هایت... سرت گیج برود... بگردد... بگردد... بگردَ... حالت به هم بخورد... بیفتی زمین... از حال بروی... از شدت باران به هوش بیایی... ببینی تنها افتاده ای روی زمین... با یک عالمه دردِ مچِ پا... با یک عالمه خستگی... با یک عالمه باران... روی همان جدولِ لِی لِی بازی ات... .
همین!