اگرچه هق هقم از خواب/ خواب تلخ برآشفت/ خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان را/ ولی، گریستن نتوانستم/ نه پیش دوست/ نه در حضور غریبه/ نه کنج خلوت خود/ گریستن نتوانستم/ که آفتاب بیاید/ نیامد../ که آفتاب بیاید/ که آفتاب بیاید..
بسم ربّ الح س ی ن (علیه السلام)
فردا وقتی حبیب را می فرستی به قبیله ی اسد برای یاری خواستن
قبول می کنند که بیایند...
ولی
عمر سعد از جاسوسان می شنود
عده ای را دوان دوان می فرستد که مانعشان شود...
اسدیان درگیر می شوند
شهید و زخمی هم...
بقیه شان هم فرار...*
خدا نیاورد فردایی را که بخواهم فرار کنم...*منبع تاریخی: الوقایع و الحوادث: ج 2، ص 149
همین!
اول و آخر...یار
بدون هیچ پیش زمینه ای شروع میکنم به تایپ کردن برای تو... ببخشید که خیلی برای دل شما قلمم خوب نیست، قلم که چه عرض کنم؟! خودم هم برایت خوب نیستم..!
پشت به سایه ها و صدا ها پیش می روم...
باید غصه ها و غم هایم را بگذارم کنار،به بهانه ی میلاد تو...
همه منتظرند یک ناجی بیاید دستشان را بگیردُ...
غبار از دل و روی شان را که انگار هزار صبح نشسته باشند بشوید...
در کجا ایستاده ای که جهان انگشت حیرت می گزد و این چنین به تو خیره مانده؟!
تا کی این مونولوگ ها را تکرار کنم؟
پ.ن1: مثل یک بیت غزل می رسی روزی ناگهان... همه غزل هایم نصفه نیمه رها مانده اند مثل ادامه همین تک مصرع...
پ.ن2: شب ولادت شماست و من مثل همیشه بدون هدیه آمده ام... شما آقایی کنُ...رد نکن مرا...عرض تبریک آقا و کمی بی تابی...(+)
همین!