جلوی در توی کوچه با اخمهای درهم ایستاده بود. شاید داشت فکر میکرد. مادرم را برده بودم خانهیشان. ما را که دید لبخند زد. گفت یادت باشد به ما شیرینی ندادی. دستکم سه چهار تا شیرینی. گفتم باید تشریف بیاورید خانهی ما. هرچه زودتر، به نفعتر. خندید. پدرم امشب میگفت کاش همانموقع سوارشان میکردی میبردی شیرینی میدادی. چهمیدانستم هفت روز بعد چه صحنهای را میبینم؟ آدم چه میفهمد؟