یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۵۹ مطلب با موضوع «social» ثبت شده است

اول و آخر...یار

بیدار شده بودم در سَحَرِ چشمانِ آسمانت. دست برده بودم که پنجره ی اتاق کوچکم را باز کنم.

ساختمان ها چقدر زیاد شده اند... روزنامه ها هم... شال های توری روی سر خانم ها به چادرِ مشکی زن همسایه دهن کجی می کنند، مردم اعصابشان را از میله های اتوبوس آویزان کرده اند. پیرمرد کوچه ی پایینی بدون آن که بفهمد زمین خوردنش از غبار روی شیشه ی عینکش بوده به یک خواب عمیقی می رود... لبخند کجی می زنم... بی خبر از آن که...

باد، بادبادکِ خواهر کوچک 6 ساله -هیچ وقت نداشته- ام را می کشاند روی سیم تیرِ چراغ برق کوچه!

ساعت ده شده. مادر مهربانم داخل اتاق می شود!

صدایم می زند...

بر می گردم...

پس چرا...

من که اینجا ایستاده ام...

پس چرا...

چرا هنوز بیدار نشده ام؟!

+ خیلی وقته که آهنگ گوش ندادم، توی این ماه مبارکی هم سریال ها را دنبال نمی کنم به طور جدی، ولی این آهنگ که به گوشم خورد خیلی حس خوبی بهم داد... (+)

همین!

۲۱ نظر ۲۰ تیر ۹۳ ، ۱۴:۵۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی اتوبوس و خیره نگاه می کردم به درخت های بهاری قد کشیده ی خیابان مان... کلافه شده بودم از سرفه های خشک و فین فین ها و عطسه های سر صبحی ام... من به بهار حساسم... به بهار حساسم و دکتر ها برایم نسخه ی بتا و دگزا و فکسوفنادین می پیچند...

دوست داشتم ایستگاه ها را پیاده عوض کنم ولی می دانستم با طرز قدم برداشتن "حلزون وار" من تا شب هم به مقصد نمی رسم. بیخیالِ خیالم می شوم. حواسم را می فرستم سمت درخت های اردی بهشتی و به این فکر می کنم هیچ آرزوی بزرگ و بلندی ندارم. حتی به اندازه ی قد و تنه ی این درختان!

آدم های اتو کشیده ای را می بینم که -بی دلیل- برای هم چشم و ابرویی نازک می کنند. روبرویم اما، خانم موجهی نشسته -بی دلیل- لبخند نرمی می زند و من حالِ جواب دادن به لبخندش را هم ندارم. عین آدم های خشک، سریع نگاهم را می دزدم... نگاهم را می دزدم و پشیمان می شوم از کارم!

چند دقیقه بعد برای این که از عذاب وجدانم کم کرده باشم سرم را از پنجره می گیرم و رو می کنم به او که انگار منتظر جواب با تاخیر لبخندش بوده باشد، بعد قضای جوابش را به جا می آورم. غافلگیرش کرده ام!

جنازه ی لبخند را از روی لب هایم جمع می کنم و سرم را می گیرم سمت پنجره و ادامه می دهم به حضور در اردی بهشت...

همین!
۳۹ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۳۸
ماهے !!
اول و آخر... یار



زندگی را می شود وقتِ خنده ی کودکان پشت دندان های یکی در میانشان دید...

+ کودک درونم! بخند لطفا!
+ بشنوید زندگی علیرضا قربانی را! (+)
همین!
۱۹ نظر ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۴۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

یک وقت هایی هم هست که فکر می کنم اگر پیر بشوم اوضاعم چه ریختی می شود؟ شبیه آن پیرزنی که چند روز پیش توی خیابان پرید جلو ام و گفت: "مادر کجا روضه ست؟" از همان هایی که می گردند توی محل و از هر دری که باز باشد و بفهمند روضه دارند بروند تو. یا بشوم شبیه آن پیرزنی که جلوی قسمت خواهران مسجد می نشست روی صندلی و زمان هایی که اگر نزدیک خانه بودم و اذان مغرب را می گفتند می رفتم مسجد با کلی غر غر می گفت:" تو که جوونی برو بالا، بعدم پایین جا نیست" دستم را می کشید و می گفت: "بیا خودت ببین" و من صدای غر غر هایش را تا در بالا می شنیدم تا نفر بعدی ای از راه برسد!

بالا چقد فضایش آرام تر و معنوی تر از پایین بود و حس و حال خوش تری داشت و توی دلم تشکر می کردم از آن پیرزن! یا بشوم شبیه آن پیرزن تر و تمیز و معقولی که بر میگشت عقب و اشاره می کرد که کنارش جا دارد و من بروم پیشش در صف اول. چند باری هم خودم رفتم برایم جا باز کند. یک نفر که موقع سجده همه ی ریه ام را پر می کردم از عطر یاس جا نمازش -که پلاکی تویش دیده می شد- و عطر نرگس مقنعه اش؛ مقنعه ی چانه داری که کِشَش را می انداخت پشت سرش و می چسبید به بالای پیشانیش.

حرکات خیلی زیرکانه ای داشت.  مثلا یکبار که داشت دعا می خواند گفت این خط را معنی اش را بلند بخوان ریز است و می خواست من چیزی دستگیرم بشود. همیشه هم لبخند می زد و کلی صحبت می کردیم و من هیچ وقت توی دلم نمی گفتم چقد حرف می زند و دلم می خواست هی حرف بزند و هی گوش کنم. یکبار نمی دانم سر چه چیزی بود که اسمش را پرسیدم... گفت "نرگسم مامان جان"... من چقدر خوشم آمده بود که با یک خانم میانسال نرگس نامِ لبخند به لبی دوست شده ام!

دیروز که از جلوی در مسجد محلمان رد می شدم اعلامیه ای دیدم به نام :"بانو نرگسِ فلانی مادرِ شهید فلانی"....

+ برای شادی روحِ همه ی مادران شهدا صلواتی بفرستیم.

+عکاس: حجی مومن.

همین!

۳۰ نظر ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۳:۲۵
ماهے !!
اول و آخر...یار

بهترین آلبوم موسیقی را هم که روانه ی بازار کنی، خوشمزه ترین دستپخت را هم که داشته باشی، هنرمندانه ترین تابلو هم که بکشی، پر معنا ترین متن را هم که بنویسی، زیبا ترین شعر را هم که گفته باشی، شاهکار ترین حرکت را هم که انجام داده باشی، بازهم افرادی هستند که مخالفت باشند و منتظر دیدنت هستند تا فحش و ناسزا بارت یا یک چک آبدار حواله ات کنند و حالشان از تو بهم بخورد!

مزخرفترین شعر را هم که گفته باشی، زشت ترین لباس را هم که پوشیده باشی، افتضاح ترین غذا را هم که درست کرده باشی، بدترین آهنگ را هم که خوانده باشی، باز هم طرفدارانی خواهی داشت که برای یک لحظه دیدنت لحظه شماری کنند و برایت کف دست مرتب یا نامرتب بزنند!

نه وجود مخالفان زیادِ یک کار خوب آن را بد جلوه می دهد، نه وجود طرفداران و دوستداران زیادِ یک کار بد آن را خوب نشان می دهد!

+ برای این که این متن من دچار خود کوبندگی نشود، عده ای از شما مخاطبان با دست و جیغ، تشویق و عده ای دیگر هم شدیدا با آن مخالفت کنید!

همین!

۴۲ نظر ۰۵ دی ۹۲ ، ۱۲:۴۵
ماهے !!
اول و آخر... یار
گذشت آن زمان هایی که زنگ در را که بزنند، ذوق مرگ بشویم از این که یک پستچی نامه ای از عزیزی آورده باشد، آن زمان هایی که دوست صمیمی دبستانم گاهی کارت پُستالی برای روز تولدم بفرستد و تویش "عزیزم تولدت مبارک" ی نوشته و دَرَش را تُف مالی کرده باشد و بیندازد در صندوق زرد/نارنجی پُستی که سر هر خیابان پیدا می شد و من هم تا روز تولدش فکر کنم، فکر کنم به این که با چه چیزِ بهتری جبران کنم که بشود پُستش کرد!
بماند که تا دو سه سال این روند بیشتر ادامه نداشت و از دل بِرَفت هر آن که از دیده بِرَفته بود و سال ها بعدش تبدیل بشود به پیامکی آن هم هر دو سال یک بار یا نهایتا سالی یکبار... .
گذشت آن زمان هایی که مادر یا همسری هر صبح چادرش را سَر کند و کارهایش را بیاورد توی حیاط که اگر زنگِ در خورد، بدون دمپایی یا  با دمپایی از ذوقَش که پستچی باشد شلنگ تخته بیندازد بِدَوَد در را باز کند به امید این که عزیزکِ دلبندشان از جنگ و جبهه نامه ای نوشته باشد؛ چه رسد به این که زنِ همسایه پیغام آورده باشد که فلانی پشت خط است بعد باز بدون دمپایی یا با دمپایی از ذوقَش شلنگ تخته بیندازد بِدَوَد تا خانه ی همسایه که تلفن دارند، دو کلامی حرف بزنند و از شدت شوق و دلتنگی اشک بریزد و قطع شود... گذشت آن زمان ها... .
جایش اما الآن گوشی ها و تبلت ها آمده که دوی نصفِ شب هم اگر کسی نامه ای از نوعِ الکترونیکی داشته باشد بنویسد، بدون تف مالی بفرستد، دستگاه گیرنده صدائَکی بدهد، صاحبش را از خواب بیدار کند، در آنِ واحد جوابش را بدهد وَ نانِ هر چه پستچی باشد را آجُر کند.
فقط ترسم از این است که اگر خدایی نکرده زبانم لال جنگ بشود، اینترنت را تا جبهه راه بیندازیمُ  بگوییم جنگ نرم در کنار جنگ سخت خیلی هم ثواب دارد!!
گذشت آن زمان هایی که وقت صرف کنند برای نوشتن، یادمان رفته که نوشتن یک شورِ عاشقانه است، لحظه ای که در آن "من" با "من" (بخوانید "او") هیچ فاصله ای ندارد... . یادمان رفته شخصیتِ افراد را از نوشته ها و سخن هایشان بشناسیم نه حدسیاتمان، چرا که هر چقدر هم بخواهد خودش را پنهان کند زبان و نوشته اش لوئَش می دهند، که من هم هر چه فکر می کنم حدیثش را یادم رفته!
آری، گذشت آن زمان ها...

پ.ن: روز تمام "لیلی" ها بر "لیلی"ها مبارک :)
بازنشر در لینک زن (+)
همین!
۱۶ نظر ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۲۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

می دانم زیاد است ولی خیلی دوست دارم نظرتان را راجع به اولین داستانم بدانم. اگر بد بود بفرمایید که دیگر ننویسیم که سنگین تر هم باشد :))

ساعت  12:10 دقیقه نیمه شب

مثل همیشه نشسته بودم پشت میزم و مشغول خواندنِ کتابِ" چگونه برخورد کنیم؟".رسیده بودم به این جمله:"زن اگر بهانه های بی دلیل می گیرد بدانید بُعد عاطفی روحش لنگ می زند!". یکهو دیدم یک نفر با داد می گوید:

۳۴ نظر ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۰۸
ماهے !!
اول و آخر... یار
گاهی فکر میکنم، که چقدر فکر میکنم!
مثلا به وقت هایی فکر می کنم که سر کلاس استاد دارد مسئله حل می کند و بعد از این که تخته را پاک می کند، تازه به خودم می آیم که به اندازه ی زمان نوشتن حل مسئله روی تخته و پاک کردن آن در حال فکر کردن بوده ام!
باز فکر میکنم که به چه فکر می کرده ام، یک فلاش بک می زنم و ذهنم را حلاجی می کنم (در حالی که این بار با چشمانم نوشته های استاد را پی گیری میکنم). اخم هایم را هم در هم می کنم که استاد اگر متوجه نبودِ حضورِ روحی من در کلاس شد، جرئت نکند حرفی بزند. علاوه بر موضوعِ فکر، یک چیز های جدیدی هم دست گیرم می شود!!
یادم می آید یک بار در مرحله ی دوم (پی گیری نوشته های استاد) بودم که گفتم شروع کنم به رو نویسی از تخته، اصلا نمی دانستم چه چیزی را کپی می کنم، خب به آن چیزی که فکر می کردم و الآن نمی دانم چه بوده حتما مهم تر از درس بوده!!!
فقط می نوشتم به امید اینکه:"جزوم کامل باشه، می رم خونه می خونم!!!"
همین طور که می نوشتم یک قسمتی خیلی بد نوشته شده بود، برای خالی نبودن عریضه پرسیدم: "ببخشید استاد، خط دوم آخر خط، کلا قسمت بعد مساوی چی نوشتید؟!"
یک نگاهی به تخته انداخت:"عه! بله.. اشتباه نوشتم، آفرین! هیچ کسی حواسش نبود آ، اسمت چی بود؟ یه مثبت برات بذارم..."
من:"هوم؟!! من فقط..."
تازه به خودم آمدم که خیلی حواسم بوده!!!
و تازه تر به این هم فکر می کنم که فکر، فکر می آورد...
برای اثباتش همین حالا...
کمی فکر کن...

خب به چه فکر میکردم؟!
همین!
۱۵ نظر ۰۹ تیر ۹۲ ، ۱۹:۵۰
ماهے !!

اول و آخر...یار

من حتی به اندازه ی این صدای ممتد زنگ آیفن هم زنده نیستم!

دوست داشتم پنجره ی خیالم را باز کنم و دست در آسمان افکارم ببرم و یادی که بادبادک شده را بگیرم بیاورمش پایین یا شاید بهتر بود برای تلویزیون فکرم یک کنترل تهیه کنم... .

باید بپرم...

پرشی به وسعت قرن!

پ.ن1: حواسم را به تو میسپارم ... حواست هست چند وقت است مرا نطلبیده ای؟ ...حواسم هست 3 سالی میشود به گمانم...یا انیس النفوس..

پ.ن2: فقط خدا (+)
همین!
۵ نظر ۱۳ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۴۵
ماهے !!
اول و آخر...یار

شاید بهتر باشد کمی در فرهنگ لغاتمان تجدید نظر کنیم!
روحانی ای که هدفش ارتباط بیشتری با جوانان است. لذا به همین منظور حرف هایی را می زند که به مذاقشان خوش بیاید(فقط از روی نظر و عقیده ی شخصی خود+رنگ و لعابی زیبا از دین!) جوانان هم "به به" و "چه چه" به راه می اندازند که چه روشن فکری است! البته آن بنده ی خدا هم قطعا نیتش خدایی است ولی...
"روحانی" فقط مثال است برای نشان دادن شخصی بسیار مذهبی و نماد یک عده مذهبی!
به این فردی که مثال زدیم روشن فکر نگوییم! البته در فرهنگ لغت من(لا اقل با وضع امروزی) تا بگویند روشن فکر یاد کسی می افتم که تفریط می کند و نه اهل تعادل! که روشن فکری خودِ خود اسلام است.
در اصل باید به کسی بگوییم روشن فکر که فکرِ او را نور اسلام واقعی روشن کرده باشد و نه زمینه ها و افکارِ امروزی. از نظر من ذره ای نمی شود روی چنین آدم هایی برای مشورت حسابی باز کرد چون اسلامی را می گویند که تو خوشت بیاید و نه آچه که اصلِ اسلام میگوید.
زمانه ی سختی است برای انتخاب "راه" از "چاه"...
خدایا!
چراغ چشم هایت را برایم پست کن!/دیگر نگاهم فرق شب با روز روشن را نمیفهمد...(نجمه زارع)

پ.ن: هر روز به صد فریب میخندیدم/ از ماتمِ لرزِ بید میرقصیدم!
تا کِی به تناقضات تن میدادم؟!/ کاش از لحنِ خوشِ غریب* میترسبدم!
(خودمان!)
*غریب: میتونه استاد باشه!
همین!
۶ نظر ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۵۵
ماهے !!
اول و آخر...یار
برای شروعِ نوشتنِ تقلب
برای امتحان...
"بسم الله الرحمن الرحیم"میگفت...

پ.ن: نمیدانم شاید دیگر تا این حد هم ربط نداشته باشد ولی یاد فیلم "بدرود بغداد" افتادم. آنجاییش که یکی از اعضاء القاعده نارنجک را با بسم الله الرحمن الرحیم پرتاب میکرد...!!!
همین!
۶ نظر ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۳۰
ماهے !!

اول و آخر ... یار

تشنه ام!
کاش یک "پیک*" آفتاب همین حوالی بود، هم تشنگی ام رفع شود هم مست شوم،مست مست! فارغ از این دنیا شوم... و خود را مثل قاصدکی بی وزن بین زمین و آسمان حس کنم...

کاش مردم عادت نمی کردند به نور "تقلبی" نئون ... آنوقت یک شهر پر از آدم های مست داشتیم!

یا حتی عادت به روز مرگی...
روز مرگی شایع شده...
واکسن های "تاریخ گذشته" ی تبسم هم دیگر افاقه نمیکند ...
 
پ.ن:"راه" مینوی تو مینای "می" ام داد نشان ...
پ.ن2: تا دلم باد مبتلای تو باد... اکفنی ما اهمنی من امر دنیای و آخرتی... لطفا...
*پیمانه ی باده خوری!!
همین!
۹ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۵۹
ماهے !!

اول و آخر ... یار

+نمیدانم این حس عجیب چیست که می آید و تمام روحم را به حلاجی میگیرد!

_تو تب داری.

+میدانم ... باید روزی سه بار هذیان بگویم و هر هشت ساعت یکبار موجی شوم!

همین!

۱۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۹:۰۹
ماهے !!

اول و آخر ... یار

پسر هم نشدم یک چند وقت بروم سربازی از خلایق دور باشم! قول میدهم آنجا با کسی دوست نشوم ... حداقل در آنجا فرصت برای فکر کردن، غصه خوردن، حرف نزدن، جواب پس ندادن برای کار هایت، غیبت نکردن و هزار هزار  گناه دیگر که وقتی در حین زندگی روزمره ات باشی انجام میدهی....انجام ندهی!

تنهایی روحی سربازی را ترجیح میدهم به همه چیز... نشانه ی چیست؟ دیوانگی؟ قبول ...

شاید به خاطر حس استقلالی که میگیری خوب باشد!

یا شاید هم تنها جایی که پدرم مجبور بود اجازه بدهد که تنها بروم وگرنه اگر اجبار نداشت مطمئنم آنجا هم از دست میدادم مثل الآن!

سربازیم آرزوست!:(  البته به شرطی که کارهای سخت سخت نگویندها ...!! این مال موقعی بود که گفتم اگر پسر بودم:دی که به خاطر خیلی مسائل دیگه خدا رو شکر نیستم!!!!

پ.ن: برای حضرت فاطمه (س) مطلبی نذاشتم چون حرفی نداشتم جز خجالت و شرم .... شاید کلیشه ای به نظر بیاد اما خود خانوم میدونن که ... بماند!

همین!

۲۲ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۷:۱۹
ماهے !!

اول و آخر...یار

دیروز جنگ بود، امروزهم جنگ!

دیروز کشته دادیم ، امروز هم کشته!

دیروز سلاح تیر و ترکش و آرپی جی بود، امروز یو اس بی و ماهواره و اینترنت!

دیروز کشته ها شهید بودند و امروز کشته ها پلید... .

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...

حواسمون رو تو اینترنت جمع کنیم...

پ.ن1: جنوب آرومم کرد... عالی بود ... نیومده دلم تنگ شد! مخصوصا دو کوهه و فکه...

پ.ن2: اولین اتفاق غیر منتظره ی امسال وقت برگشتن از جنوب راننده کج کرد سمت جمکران... چه چسبید زیارت ناگهانی...

پ.ن3: سه تا تحول پیداکردم:) واقعااساسی بود... تحول اخلاقی (بدتر نشده باشم:D)

پ.ن4:تولدت مبارک ای بهترین پرستار عالم ...

همین!

۱۸ نظر ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۵۸
ماهے !!

اول و آخر...یار

در این جشنواره فیلم فجر،سعادت(!!) پیدا کردیم و دوتا ازفیلمهایش را رفتیم دیدیم. اولی که "ضد گلوله" بود به کارگردانی مصطفی کیایی با اینکه فیلم جنگی بود اما بار معنوی نداشت ...یعنی شاید یک چیزایی میخواست مطرح کند اما به درد بچه مذهبیا نمیخورد.یعنی از لحاظ مذهبی ضعیف بود... حالا بازهم خدا پدرش را بیامرزد یه داستان مشخص داشت. این که خودش میخواست بمیرد ولی چون نیتش اون چیزی که باید نبود حتی سرباز عراقی هم که بالای سرش آمد تا تیر را بزند نزد میگفت شبیه پدرمه! شبی هم که خواب دید شهید میشود فردایش قطع نامه صادر شد!!!


دومین فیلم هم "پله ی آخر"بود، به کارگردانی نویسندگی و تهیه کنندگی علی مصفا،بازیگرانش هم لیلا حاتمی،علی مصفا و...

از داستانش بگویم که اصن نفهمیدم چی شد! انقد فیلم گنگ و مسخره بود که واقعا احساس کردم اینها چی فکری کردن باخودشان تا یه سوژه ای به ذهنشان خطور میکند فیلم میسازند، نه پیام داشت نه خنده به لب اورد نه اخم به صورت نه هیچی انگار مجسمه نشستی مجسمه پاشدی. بنده خدا خواسته بود فلش بک کار کند انقد بد و مبهم کار کرده بود قول میدم خودش هم نفهمیده بود چه ساخته. یک جورایی احساس کردم میخواسته تقلیدی از فیلمی کار کند شاید مثلا "لاست" که فلش بک در آن کار شده بود که آن کجا و این کجا!با اینکه بنده علاقه ی خاصی به فیلم های برگشتی دارم ولی این... حالا جالب اینجاست که بعضی ها که اصلا فیلم را نمیفهمند نفهمیدن را جز کلاس کار میدانند که چقدر فیلم و فیلم نامه قوی بود!!!!!

اما انصافا هم علی مصفا هم لیلا حاتمی با اینکه کل فیلم بسیار بیخود بود (و تهویه نا مناسب سینمای پر ادعا، کسالت روح را دو چندان کرده بود)اما با این صحبت ها بازیگری قوی ای دارند!


فیلم که تمام شد من فکر میکردم فقط من و برادرم نظرمان این است اما در بیرون سینما  دیدم  نه همه اعصاب ها خط خطی ست!

یعنی فقط خودش و همسرش رو میخواست یک جوری مطرح کند یا شایدم مشکلات بازیگری که ان چنان هم نتوانست نشان بدهد!! و این را هم بگویم منه مخاطب احساس کردم با تفکر کاملا غربی این فیلم ساخته شده. توهینی به قشر خاصی نداشت به جز یک جا که یکی از مریض ها توی یک قسمتی از فیلم بی فرهنگ بازی در اورد و پاشد بدون اجازه رفت دنبال دکتر خارج از نوبت،که اون شخص ریشو بود! خیلی مطرح نکرده بود این چیزها را اما ریز ریز کارشو کرده بود!

حالا بازهم ضدگلوله چهارتا چیز خنده دار داشت این که پیام هم نداشت البته چرا متوجه شدم که جدیدا برای شادی اموات میخوانند آن هم چه! ...آواز!

همین!

۸ نظر ۲۱ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۰۴
ماهے !!

اول و آخر...یار

علم میگوید ماهی به خاطر دور شدن از آب، به دلایل طبیعی ،میمیرد...
اما هرکس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق میکند که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمیمیرد.
ماهی به خاطر آب خودش را میکشد! خشم...عجز...تنهایی...این ها لغاتی علمی نیستند...
"قسمتی از کتاب ارمیا... " رضا امیر خانی"

جلد جدید

جلدقدیمی

پ.ن:هرچی گشتم نتونستم فایل جاوا یا پی دی افش رو پیدا کنم:(
همین!
۱۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۰ ، ۱۴:۰۳
ماهے !!

اول و آخر... یار

وارد مترو که میشی خسته از همه جا چشمت میگرده دنبال یه صندلی خالی... اگه پیدا کنی که میدویی سمتش میشینی اگرم نه که اون جا دیگه فروخته شده و نمیتونی تصاحبش کنی(!!)و باید تا آخر وایسی و این فاجعه رو تحمل کنی ... .

هنوز مترو راه نیفتاده سیل دست فروش ها به سمتت روونه میشه! : شارژ، دستبند، گوشواره، انواع بدلیجات، تل سر، لوازم آرایش، آینه، بلیز شلوار، لواشک، آلوچه، دستمال، دعا و هزار هزار چیز دیگه!!

بسه دیگه ! مگه بازاره؟؟! مترو هم باید جای کاسبی بشه؟؟کم سرمون درد میگیره از دیدن صحنه های نافرم خیابون و خستگی روزانه و فکرای جورواجور حالا باید ده نوع صدای نکره رو در یک آن اونم نه با ولوم پایین بل با بالاترین حد فریاد(!)تحمل کنیم ....

ازاینش که بگذریم چیزی که واقعا رو اعصاب آدم میدوئه کارای بی عقلی بعضی ادماست !!! میدونی قسمت مخصوص بانوان رو برای چی گذاشتن واسه ی اینکه شمای خانوم راحت تر باشی و صد البته نه به این معنا که اونجا رو با خونت اشتباه بگیری و شالتو بندازی که کاملا هم از مردونه پیدایی!!هرچند اون شال سر کردنت با نکردنت هیچ فرقی نداره! ببین خواهر من ! قسمت مخصوص خواهران رو گذاشتن که تو نری قاطی مردا!! بین دو تا مرد نشستی10 تا مردم بالا سرت! واقعا خجالت نمیکشی؟؟ ببین اینا فقط فقط بحث دین و مذهب نیست! بحث شعوره، بحث تربیت ناصحیح خانواده هاست، بحث حیا وعفت دخترانه و خانومانست!،بحث عقلته...بحث فقر فرهنگیه!! قبول کنیم که بعضی ها واقعا فرهنگ وسایل نقلیه عمومی رو ندارن واقعا چرا؟؟

همین!

پ.ن: قبلا تو وبلاگ قبلیم نوشته بودم!:)

۱۸ نظر ۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۱۹
ماهے !!

اول و آخر ... یار

داشتم وبگردی میکردم که چشمم خورد به نوشته ای که وضعیت سینما فلان است و چنان! نخیر!نه تنها سینما بلکه تلویزیون ما هم دست کمی از تئاتر و سینمای ما ندارد!
برای مثال نگاهی می اندازیم به همین دوسریالی که این شب ها روی آنتن میروند...یکی "شیدایی"از شبکه سوم سیما و دیگری "تاثریا"....
جدا از داستان های این دو که هر دو مخاطب را از پشت کوه آمده فرض کرده اند، نوع بازی بازیگران خود جای بحث دارد! برای مثال طه به زن سابق خود میگوید:"تو چشم من نگاه کن به لیلا بگو چقد دوسش دارم!" همین مانده که یک زن دیگر عمق دوست داشتن کسی دیگر را با چشم تو چشم شدن پی ببرد! اصلا گیرم خود لیلا نگاه کند! کاش به یک بار نگاه ختم شود!ممکن است آن پلان از فیلم خراب شود و مجبور باشند 50 بار 5دقیقه چشم تو چشم شوند و حرفشان را بزنند!
چرا بی حیایی انقد باید رواج پیدا کند که این نوع صحنه ها برای مخاطبی که فقط تلویزیون خودی را میبیند عادی شود؟ چرا برای جذب مخاطب دست به هر ایده ای زد و الگوهای فارسی وانی انتخاب کرد؟!

مگر فارسی وان غیر از این مسائل را میگوید؟همین فریاد زدن زن در مقابل مردش هر قسمتی 100 بار؟؟ زیباست؟؟ یا نقش های اول این قسمت قبلا با کسی دیگر بودند این مورد را دیگر رویشان نشده که خارج از عرف داستان بنویسند وگرنه مینوشتند!!
آخرش میشود این عکس ها که تازه قابل پخش هستند:

تا ثریا هم که دستشان درد نکند ! هرجا قاتلی و قتلی هست، پای چادر در میان است!!

 

همین!

پ.ن: این نوشته در ماوا  و  جام نیوز   و  عمارنامه

۲۹ نظر ۲۸ دی ۹۰ ، ۱۳:۳۸
ماهے !!