یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۵۹ مطلب با موضوع «social» ثبت شده است

روزنامه های ما به یک گروه «اسپات لایت» احتیاج دارن. اونایی که این فیلم رو دیدن میفهمن منظورم چیه! فکر میکنم این روحیه به کلی از بین رفته نه تنها در کشور ما که توی جهان! توماس مک‌کارتی کارگردان فیلم هم همین عقیده رو داره و میگه: «راستش با وضعیت روزنامه‌نگاری جدی و حرفه‌ای کنونی، الان بهترین زمان برای فساد است، برای اینکه این نوع روزنامه‌نگاری، سالهاست در کشور من – و مطمئنم در کشور شما هم- از بین رفته‌است؛ بنابراین روزنامه‌نگاران نمی‌تواند این جور مسائل را حل کنند. اما اگر با خبر شوند، می‌توانند آن را روی توئیتر یا فیس بوک بگذارند، اما آیا می‌توانند هفته‌ها و ماه‌ها را در دادگاه بگذرانند و به دنبال پلیس و مصاحبه با افراد باشند؟ نه. بیشترِ مردم، کار دارند.»

البته من هنوز در تردیدم به خوب بودن این عمل. به اسلامی بودنش. به اخلاقی بودنش. ولی اگر یه چنین گروهی توی کشور ما می بود شاید وضعیتمون خیلی بهتر می شد. از طرفی یاد احمدی نژاد میفتم که یک تنه می خواست نقش افشاگر رو بازی کنه و بعد نتیجه ش رو دیدیم که چقدر همه رو به جون هم انداخت. کار گروهی موجود توی «اسپات لایت» و تحقیقات طولانی مدتشون روی یه موضوع که مربوط به روزنامه «بوستون گلوب» بود رو دوست داشتم. البته نه به اندازه ی پویایی تحریریه روزنامه واشنگتن پست توی فیلم «پست» اسپیلبرگ.

موضوع جفت فیلما هم افشای پنهان کاری در مقیاس بزرگه و اون جراتی که اینا رو از بقیه متمایز میکنه. شایدم عین دادخواهیه. نمیدونم چرا همش فکر میکردم توی فیلم اسپات لایت که داستانشم واقعی بود، مشکل موجود در برخی کلیساها رو میخواست به همه ادیان از جمله اسلام تعمیم بده. شایدم یه توهم توطئه بود. باید بگم که بله.. توی هشتادو هشتمین دوره جوایز اسکار جایزه بهترین فیلم و بهترین فیلم‌نامه غیراقتباسی رو دریافت کرده.

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۰۷
ماهے !!

طی ماه‌های گذشته که به جرات می‌توانم بگویم بهترین ماه‌های عمرم تا به حالا را گذراندم، یادگرفتم در اوقات خوب و قوس بالای سینوس زندگی بدمستی نکنم. بدترین اتفاقات در بهترین دوران می‌افتند. روزهای بد هم داشتم که نتیجه‌ی سرمست شدن از خوشحالی اتفاقات خوب بود. آن خوشحالی درونی و حالت فرحی و سرخوشی که «لا تفرح ان الله لایحب الفرحین». حتی از قشر فرهیخته توقع رفتار حرفه‌ای نداشته باشم. چیزهایی که ربطی به نیاز من به آن‌ برخوردها را نداشت بلکه بدیهی‌ترین اصول ارتباطی بود. گاهی رفتارهای عجیبی از افراد مهم می‌دیدم و متعجب می‌شدم. آن‌قدر که پایین مانیتورم روی برگه نوشتم و چسباندم که نه ذوق زده شو، نه جا بخور و نه فرو بریز. بله آدم‌های خوب و محترم زیادی هم دیدم و چیزهای بسیاری یادگرفتم. افراد باحوصله و مودب با آن‌که اسم و رسمی داشتند لحظه‌ای از سوال و جواب کردن تا مطمئن کردن و شدن دیگری و خود تا حد نرمال دریغ نمی‌کردند.

یادگرفتم از آدم‌ها دوست و نیرو بسازم، نیرو نسوزانم؛ یعنی نیروهای انسانی را تاجایی که ممکن است حفظ کنیم. تجربه کردم مرعوب نام‌ها و بزرگی اسامی نشوم و یا نسبت به آن‌ها شیفتگی نداشته باشم. بین افراد دیگر دیدم و فهمیدم اگر فاصله، کدورت و غبارآلودگی بین آدم‌ها بخورد، هرچه طولانی‌تر شود دوستی سخت‌تر می‌شود و مرزی شکل می‌گیرد. مرز یک آدم متوسط میان‌مایه با یک فرد بزرگوار که آیا می‌تواند روی غرورش پا بگذارد یا نه. فهمیدم آدم‌هایی که رفتارشان مشروط به رفتار طرف مقابل نیست، بلکه کنشی از بلوغ فکریشان است دوست‌داشتنی‌ترند و چه کم‌اند این افراد. این اواخر فهمیدم بعضی‌ها «تلفن‌هراس»اند. صحبت کردن تلفنی را کم‌تر دوست دارند و در بهترین حالت ترجیح می‌دهند از یک یا چند ساعت قبل آمادگی کسب کنند. اگرچه نیاز آن‌ها به سوال کردن بود که راه و رسم و شیوه‌ی کار و نوشتن را متوجه شوند؛ سعی کردم من خودم را وفق بدهم. اگر او توانایی این کار را ندارد، من دارم. این برای منی که «چت‌گریز»ام کار آسانی نبود. تماس به کارم سرعت می‌بخشد و چت از کارم سرعت می‌گیرد. دوست دارم هر دو طرف درجا به نتیجه برسیم و تکلیف پرونده‌ای را زود مشخص کنیم و خیالمان را راحت. منکر این نمی‌شوم که مجبور بودم با این وضع وفق دادنی کنار بیایم. بیشتر از همه فهمیدم مدام و مدام خواندن و نوشتن حالم را خوب و خوب‌تر می‌کند و من را به جاهایی که دوست دارم می‌رسانند.

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۱۰
ماهے !!

در یکی از صحنه‌های «من، دنیل بلیک» در یک بانک مواد غذایی دولتی نظام سرمایه‌داری کشور انگلستان که در آن به طبقه‌ی فرودست سهمیه‌ی مواد خوراکی اختصاص می‌یابد، مادری یکی از کنسروهای لوبیا را در گوشه‌ا‌ی بلادرنگ و به دور از چشم دیگران باز می‌کند و با ولع تمام، بی‌اراده به دهان می‌ریزد و ناگهان درهم می‌شکند. کسی که پیش از آن هرگز، گرسنگی طاقت‌فرسایش را به‌خاطر شرافت و عزت‌نفسش به‌رو نیاورده‌است.  

یکی از شوک‌آورترین و تاثیرگذارترین صحنه‌هایی بود که دیدم. یاد تشنه‌ای افتادم که پس از مدت‌ها دوری از آب وقتی به آن می‌رسد، از شوق، امید زنده‌شده برای ادامه و رفع عطش نمی‌داند با چه آدابی آن را بنوشد و حجم زیادی از آن آب گوارا از گوشه‌ی دهانش می‌ریزد. گاهی حتی با سرفه‌ای پس می‌زند و شیرینی رفع تشنگی را هم به خوبی درک نمی‌کند. انسان، این موجود مغرورِ عاجزِ نیازمند و زنده به جرعه‌ای آب و قدری نان.

 

۱ نظر ۲۷ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۲
ماهے !!

اون وقتی فهمیدم که فعالیت زیاد توی اینستاگرام چقدر کار چیپیه که صبح‌ها وقتی می‌رفتم توی مترو متوجه قالب اینستاگرام توی صفحه‌های گوشی هرجور آدمی می‌شدم. از خودم پرسیدم خوشت نیومد؟ بعد سرم رو به نشانه‌ی «نچ» کمی حرکت دادم و گفتم متاسفانه تو هم با همین آدما عضو این شبکه‌ای هموطن! 

اون وقتی که یه لحظه به تمام خانواده‌هایی فکر کردم که دختر و پسرشون با این فضای قابل ابراز وجود عوض شدن و به معنی واقعی کلمه بی‌حیا. به تمام بچه مذهبی‌های خوبمون که یه روزی احتمالا سر اسمش قسم می‌خوردن و حالا وارد این بازی کثیف دیده شدن به هر قیمتی، برای هرکسی شدن و حالا حتی از غصه نمی‌تونیم صفحه‌‌شون رو باز کنیم. وقتی یهو دیدم چقدر خط قرمزا برامون کمرنگ شدن. منِ نوعی کی انقدر روشن‌فکر بودم! برای همین هم تعداد زیادی از فالویینگامو که گزارش روزانه کار و‌زندگی‌شونو می‌دادن و اون هرازگاهی که سر می‌زدم باعث می‌شد ببینم و یا بعضیاشون ناخودآگاه برام عادی سازی‌شه آنفالو کردم. هر آدمی که جونِ روحش براش مهمه باید این افراد رو آنفالو کنه تا نوک انگشت پامون رو ازین منجلاب بکشیم بیرون و برای اون آدمای خوبی که گرفتار شدن و حرف روشون تاثیر نداره دعا کنیم. یا وقتی دیدم زن و مرد متاهل راحت باهم شوخی می‌کنن، میگن می‌خندن و دلم می‌خواست از غصه به دو نیم تقسیم شه. نه آقا نباید این باشه. درست نیست. نکنیم. با دست خودمون زندگی‌های معمولیمون رو خراب نکنیم. مسکّن‌های چند ساعته‌ن احتمالا و درمان ریشه‌ای نیاز دارن. مگه یه آدم سالم با قلب سلیم چی می‌خواد از زندگی؟ راستش خوندن موفقیتایی هم که به ضرب و زور رانت و هزارجور سهمیه کسب شدن وقتی صرفا جهت عرض اندامه و این‌که داره می‌زنه رو شونت که بگه بیین من خیلی شاخم! هیچ جذابیتی برام نداره بلکه‌ هم خنده‌داره! هنوزم فکر می‌کنم اصیل‌تر از وبلاگ هیچ‌جا نیست. بی‌حاشیه. آرام و فرهنگی.

دیروز یکی از دوستانم سوال کرد چطور می‌تونی نباشی هیچ‌جا و چرا؟ من فقط به این فکر کرده بودم چقدر آدم‌های بزرگی که میشناختم، وقتی فهمیدم صفحه اینستای شخصی دارن و خودشون اداره می‌کنن کمی در نظرم جایگاهشون عوض شد. پس چرا من باید همچین جایی زیاد فعالیت کنم؟ و این یعنی در شأن ما نیست. 

۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۳
ماهے !!

«مشکل داریم اما بن‌بست نداریم، پیشرفت داریم». این جمله‌ را آقای خامنه‌ای امروز در سالگرد ارتحال امام(ره) بیان کردند. نپرداختن به حواشی، امید، داشتن تفکّر مقاومت، پیشرفت و مستقل بودن، جزء جداناشدنی تمام سخنرانی‌های ملّی آقاست. هیچ سخنرانی‌ای از او‌نخواهیم یافت که از یأس و نشدن و ذره‌ای اظهار عجز صحبت کند. آن هم نه‌ از جهت خودخواهی و به‌تنهایی، بلکه همه چیز را در جمع، در همبستگی، در «ما» می‌بیند. اسلام دین فردی نیست. همین هم باعث می‌شود اگر سه ساعت مدام و مداوم پشت‌سر هم صحبت کند، در پس لحظه‌ها ساعت را نیم‌نگاهی هم نکنم. آدم‌های خودساخته و مثبت با آدم این‌کار را می‌کنند. خدا را شکر برای روزی که رهبری را قبول نمی‌کردند و اعضای مجلس خبرگان اما، دست از اصرار برنداشتند.

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۴
ماهے !!

اکثر کسانی‌که تحلیل‌ سنگین تغییر روز عید فطر بخاطر ۱۴ خرداد می‌دهند، کل ماه مبارک را مانند ۱۱ ماه دیگر سال خورده‌اند. برای این دسته از کارشناسان نجوم چه فرقی دارد ماه کی دیده شود و یا عید چه روزی باشد؟

چند روز پیش یکی را دیدم که می‌گفت حکومت ایران به‌خاطر کَل‌کَل با عربستان عیدفطرش را یک روز بعدتر می‌اندازد! یاد سالی افتادم که دو تا نیمه‌شعبان دیدم. یکی در شهر مکّه و دیگری فردایش در تهران.

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۳
ماهے !!

من اما برترین آدم‌ها را از نگاه خود در دو دسته دیده‌ام. آن قدر که شده بود گاهی می خواستم دنیا را از این کشف غیر تازه‌ام که «اخلاق ورزشی» واقعا وجود دارد، خبر کنم. بله دسته‌ی اول ورزشکاران‌اند. هرچه جلوی ایشان تواضع بورزی، نه تنها ذره‌ای غرور نمی‌گیرند بلکه در کمال تحیّر، در عین قدرت متواضع تر برخورد می‌کنند. بیشترین حس امنیت روحی را -حتی اگر اختلافات عقیدتی زیادی داشته باشیم- زمانی دارم که با دوستان ورزشکارم هستم. در مقابلشان می‌توانی خودت باشی. نگران برخوردشان نیستی. چون دیگری را بر خود ارجح می‌دانند و خودی در میان نیست. جمع‌هایشان پر است از دلگرمی، شور و نشاط و مراقبه. ورزش حرفه‌ای پس از مدتی اخلاقیات و حالات آدم را تغییر می‌دهد. مربّی هم البته، نقش به سزایی دارد. دسته‌ی دوم با کمی اختلاف، هنرمندانی هستند که با دستانشان چیز قابل عرضه‌ای خلق می‌کنند. مثلا خطاط‌ها و نقاش‌ها. نمی‌دانم وجه تسمیه‌اش چیست ولی، همان روحیه‌ی تواضع که «هرچه متواضع‌تر باشی، متواضع‌ترند» را نیز در آن‌ها هم دیدم. پر از ادب و احترامِ غیرتصنعی. شهید آوینی هنر واقعی را با الهام گیری از معارف اسلامی آن چنان توصیف می‌کند که با فطرت و حقیقت انسانی در هماهنگی کامل است. او می‌گوید: «هنر شیدایی حقیقت است. همراه با قدرت بیان آن شیدایی. هنرمند رازدار خزائن غیب است و زبان او زبان تمثیل است. پس باید رمز و راز ظهور حقایق متعالی را در جهان بشناسد.» شاید برای همین است که هنرمند واقعی کبر در وجودش محو می‌شود. آقای مجتهدی برای رهایی از کبر این نسخه را دارد: «عُجب خیلی بد است. هر چقدر هم خوب هستی، هر که را دیدی، بگو این از من بهتر است. حتی معتادی را هم در کوچه دیدی، بگو شاید او عاقبت به‌خیر شود، من بدبخت. پناه ببریم به خدا.»

آدم‌های بزرگ و قوی متواضع ترند. بدون این که خودشان بدانند یا بخواهند که چنین شناخته شوند. در این زمینه پیامبر اکرم در کنزالعمال، حدیث 5737 می‌فرمایند: «کسی که فروتنی کند چنین کسی نزد خود ناچیز است، ولی در چشم مردم، بزرگ می‌باشد». حقیقتی است. از خدا میخواهم دوستانی از این جنس‌ نصیبمان کند تا بوی خوششان ما را هم درگیر کند.


+ این پست میتواند ادامه پست قبلی‌ام باشد.

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۳۰
ماهے !!

در یکی از سفرهای گرو‌هی‌مان وقتی تازه وارد وادی جوانی شده بودم با عاقله‌زنی آشنا شدم که پر بود از درس زندگی. چهل‌ را داشت. انرژی و اعتماد به نفس‌اش اما به جوان‌های بیست‌ساله می‌مانست. با همه دم‌خور نمی‌شد. همین برایم کافی بود تا از این که با من هم‌کلام شود گریزان نباشم.
چیزی گفت که تا به امروز آویزه‌ی گوشم مانده آن هم این‌که در سفرها برای خودت تجربه جمع کن. به آدم‌ها و‌ روابطشان خوب نگاه کن. از نحوه‌ی تربیت کردن مادری خوشت آمد؟ آن‌را گوشه‌ی ذهنت بنویس، به وقتش در زندگی‌ات استفاده‌ کن. از لوس‌بازی عمومی زنی بدت آمد؟ تو سعی کن اگر روزی در موقعیت مشابه‌ قرار گرفتی انجامش ندهی. تحت هیچ‌شرایطی. کاری نداشته باش به درون ماجرا.
فقط برای خودت بگو اگر من این کار را انجام بدهم بد است.

این شب‌ها که برنامه‌ی «کودک شو» را می‌بینم با حضور خانواده‌هایی که کاملا خودشان هستند یاد حرف‌های آن دوستمان می‌افتم. خوب نگاه می‌کنم به روابط خانوادگی‌‌شان که توی قاب تلویزیون می‌آورند. کاربردی‌هایش را برمیدارم و آن‌قسمت از رفتارها را که نمی‌پسندم فارغ از هرگونه قضاوتی به‌خاطر می‌سپارم که انجام ندهم.
طی این چند شب محدود برداشتم این بوده که سالم‌ترین خانواده‌ها، خانواده‌هایی بودند که احترام متقابلی برای همسر قائل بودند. حس برتری جویی نداشتند. طوری‌که حتی مشکلات اخلاقی درون خانوادگی را که مجری سوال می‌کرد می‌پوشاندند. لباسِ هم می‌شدند برای یکدیگر.
مادر و پدرهایی که اگر درون خانواده‌شان اتفاقی رخ می‌دهد بدون استرس و با طبع بلندی می‌گویند اتفاق می‌افتد زندگی همین چیزهاست. تا این که مردی با خنده بگوید کنترل را خانمم خراب می‌کند می‌اندازد گردن بچه! همین‌قدر بیان جزئی! یک ماجرای دیگر زن تعریف کند و همسر که راه را با همان طرح مساله باز گذاشته که مجری به خانم‌ِ آن آقا بگوید ‌ماجرای چوپان دروغ را که شنیدید؟ اگرچه به مزاح. کیست که نداند نصف شوخی، جدی‌ست؟
مردی از عجول بودن همسرش گفت و تاکید هم داشت. وقتی بازغی پرسید برای عقد کدام‌تان عجله داشتید مرد به همراه زرنگیِ نچسبی گفت خانم! خانم اما نظرش چیز دیگری بود. برایم خوشایند نبود.

کاری به هر، دو شرکت‌کننده‌ای در برنامه ندارم که این برنامه تمام می‌شود و افراد هم که شناس نیستند ولی بیایید بیشتر بلد بشویم روابط بین فردی‌مان را. گذشت را.
نقش‌هایمان در خانواده‌را.
کودک شو را حتما می‌بینم نه به‌خاطر سرگرم‌کنندگی‌اش بلکه از جنبه‌ تربیتی‌اش. برنامه‌ای که اگر مجری که اطلاعات خوبی در حوزه تربیت کودک دارد، کنترل بیش‌تری در گفتار با میهمانان و سوالاتش داشته باشد، کم‌تر سمت برنامه‌های زرد می‌رود.
کودک شو را حتما می‌بینم به‌خاطر آن قسمت سوال از کودکان و حدس زدن پاسخ احتمالی توسط مادر و پدرهایشان. آن‌جا که از کودکی بپرسند از خدا چه می‌خواهی؟ مادر و پدر حدس بزنند عروسک. کودک بگوید خواهر!
یا آن‌جا که از کودک سه چهارساله‌ای بپرسند کی توی‌ خانه‌تان از همه مهربان‌تر است؟ مادر و پدر بگویند احتمالا یکی از ما را بگوید. فرزند در غیرمنتظره‌ترین حالت ممکن بگوید خودم مهربان‌ترینم!
چند شب پیش یکی از زن‌دایی‌اش می‌گفت! مادر گفت اصلا زن‌دایی ندارد. پدر گفت دارد ولی خسیس است. ندارد؟ آره اصلا زن‌دایی ندارد!
مادر گفت زن‌دایی پدرش را می‌گوید!
کودک اما صادق است. مثل آیینه..

۲ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۱۲
ماهے !!
مردّد سر چهارراه عبور ایستاده بودم، خیابان خیلی شلوغ نبود، ماشین عروسی پشت چراغ قرمز ایستاد و دو سه تا ماشین بوق بوق کنان از اتومبیل پیاده شدند و در حالی که یک چشمشان به ثانیه شمار چراغ بود و یک چشمشان به دوستانشان، میرقصیدند.
من باید رد میشدم، نباید؟ رد نشدم.
یکی دو تا عابر دیگر هم بودند
یک دفعه نمیدانم آن ماشین پر سرعت سر و کله اش از کجا پیدا شد.. زد. خیلی بد زد.
فقط صدای آهنگ میشنیدیم در حالی که چشم های همه یمان چهار تا شده و دست هایشان توی هوا مانده بود با گردن کج سمت تصادف
مرد میانسال پاشد شلوارش را تکاند و از روی خط عابر ادامه راهش را رفت. حتم دارم توی سرش پر از همهمه بود، "آقا چیزیت نشد؟ سرت درد نمیکنه؟ ببریمت دکتر"
دست هایش را گرفت بالا چشم هاش را بست که یعنی خداراشکر و بعد رفت.
خیلی وقت بود چراغ سبز بود کسی عبور نکرد.
چراغ قرمز شد همه ساکت توی ماشین هایشان بودن.
باید رد میشدم؟

۴ نظر ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۳
ماهے !!
جمعه پای صندوق بودم، بگذرم از ماجراهای سیاسی. از این که خیلی ها بار اولشان بود در طول عمرشان حتی با آن شناسنامه قدیمی جلد قرمز که صفحاتش مثل جگر زلیخا جدا جدا شده بود، رای می دادند. بگذرم از این که خیلی ها فقط یک رای داده بودند آن هم سال 88
بگذرم که مردی آمد با عصبانیت که: "خانم من نمیخوام رای بدم بابا!" گفتم رای مگر اجباری ست بزرگوار ؟! اشاره کند به همسرش که در صف روبرویی ایستاده. معلوم بود با دعوای شدید امده اند. باز هم خوب مردی بود !
بگذرم از همه ی اتفاقات عجیب و غریب و این که به چه کسی رای دادیم و رای آورد، اما ما نیک فهمیده ایم که اصل رای دادن است، رای مردم است که مشروعیت نظام را نشان می دهد. خدا را شکر میکنیم بخاطر حضور مردم.
اما چیزی که بیش از همه ی این ها من را به شدت فکری میکرد عکس های داخل شناسنامه ها بود. عکس های نوجوانی و جوانی افرادی که حالا چروک صورتشان سنشان را نشان میداد.
سرگرمی م شده بود که سن افراد را از قیافه هایشان حدس بزنم و بعد داخل شناسنامه هایشان را ببینم.
مادری که در جوانی ش احتمالا از آن خانم هایی بوده که برو و بیایی داشته. همین که سرم را بالا گرفتم تا ببینم چقد تفاوت کرده و این که  شناسنامه متعلق به اوست دیدم دیگر خبری از آن سوی چراغ چشم هاش نیست ! اگر نبود لبخند و نگاه منحصر به خودش شاید نمی شد تشخیص داد !
بودنِ بین مردم دریای معرفت است. کوه تجربه است. خدا را شکر میکنم که گاهی این افتخار نصیب ما هم میشود ..
اللهم لا تسلّط علینا من لا یرحمنا واجعل عواقب امورنا و امور شعبنا و ملّتنا خیرا

+ راستی هنوز کسی وبلاگ میخواند ؟!
۵ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۰۷
ماهے !!
می دونی چیه ؟ نه که ناشکر باشم ها. اما دوست داشتم الان توی یه دِهی زندگی می کردم. صبح به صبح می رفتم تپه های جلوی خونمون گل می چیدم، میذاشتم توی گلدون گرد شیشه ایه که یه روز وسط راه وقتی داشتم می اومدم خونه خریدمش. با خودم گفتم اگه بذاریمش روی میز ناهار خوری بعد هر وقت که دوست داشتم حالم عوض شه برم باغ گل یه دسته گل بخرم بذارم توش. اما خب فکر کنم از تپه بچینم لذت بخش تر باشه.
آره، داشتم می گفتم. گاوم داشته باشم . داشته باشم ؟ ..  نه گاو دوست ندارم حقیقتش. دردسرش زیاده. زورمم نمی رسه جا به جاش کنم. بعدم عصبانی شه ممکنه لگد بزنه پرت شم. احتمالا خونه ی نُقلیم که اصلا دوست ندارم رنگ و بویی از شهر نشینی داشته باشه جای گاو نداره. گوسفند بهتره. ولی یه وقت حشره ای چیزی نداشته باشه ؟ بیخیال فوقش یه هفته اذیت میشم بعدش عادت می کنم.
خلاصه باید یه طویله باشه . وقتایی که دلم تنگ میشه برای اینترنت گردی، شعر خونی، اینستاگرام و وبلاگم برم بشینم توی همه ی کاه ها با حیوونام حرف بزنم. بهتر از اینه که بی خودی وقت بذارم. خیلی که دلم تنگِ شعرخونی شد قلم و کاغذو بر میدارم شروع می کنم شعر گفتن بعد یه مدت یه شاعر فوق العاده می شم. آره می شم پس چی !
آخ راستی . اصلا چیزی که هست اینه که باید یه جعبه کتاب ببرم. چند تا هم کتاب شعر می خرم که اولاش بهم سخت نگذره. یه باغچه کوچولو هم سبزی می کارم. من که اصلا سبزی دوست ندارم. ولی مامان میگه سبزی حتما باید سر سفره باشه ! باید ؟ خب باشه فقط شاهی می کارم. سیب زمینی و هویج و کاهو هم می کارم. همش در میاد ؟ باید برم یه موقعیت جغرافیایی زندگی کنم که همش در بیاد.
تلفن نمی خوام داشته باشم. هر کی دلش برام تنگ شد باید سر زده بیاد دیدنم. اینجوری کِیفشم بیشتره. یه چمدون با خودم می برم. چند دست لباس گل گلی خوشحال! چادر و جانماز . یه عالمه هم پارچه می گیرم تا زمستون وقت زیاده چرخ خیاطی هم می برم همش لباس می دوزم. بلد نیستم اما می تونم، می دونم که می تونم. مجبورم که بتونم. کاموا اینا هم می برم. آخرین باری که شال گردن بافتم سال قبل نه قبلیش بود که اولِ زمستون شروع کردم، اولِ زمستون سالِ بعد تموم شد !! خیلی برنامه ریزیم دقیق بود !!
دیگه چی می خوام؟ خب فکر کنم فعلا بس باشه. خمیر دندون مسواکمم بردارم حله! من حساب کردم هر سه ماه یه بار یه خریدی چیزی داشته باشم می رم بقالی نزدیکِ شهر. پول از کجا بیارم؟ مرغ و خروسم دارم خب ! تخم مرغ و بعضی از اون جوجه هایی که مرغ شدنو می فروشم. پولشو به یه زخمی می زنم!

فکر می کنی چقد دووم میارم ؟
به زمستون سال بعد نمی کشه !
۹ نظر ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۵
ماهے !!

کسانی که همیشه سعی می کنند خودشان باشند موفق ترند و این عامل بهره مندی آن ها از احساسِ خوشبختی ست ..

همچنان گودلاک !

۴ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۷
ماهے !!

اول و آخر ... یار

وقتی هیچ شناختی در مورد کسی ندارید، ازش با دو تا پارامتر توی ذهنتون بُت نسازید یا حتی خُردش نکنین. اعتمادِ مطلق به حرف های دیگران هم صحیح نیست. هیچیِ هیچی. گفتگو خیلی از مشکلات و ابهامات ذهنی رو برطرف میکنه. کار سختی نیست و از طرفی هم بدونین شما مسئول تفکرات دیگران "نیستید". انقدر دنبال عوض کردن دید افراد نسبت به خودتون نباشید. همین که خودتون باشید کافیه. چون هر کسی برای خودش یک سری چارچوب داره. اگه چارچوب هاتون بهم میریزه یعنی یک جای کار ایراد داره. روزی هزار بار باید با خودمون تکرار کنیم که #خودم_باشم. کاری که خودت فکر می کنی عقلانی و درسته رو انجام بده و صد البته که انعطاف پذیری –معقول- جزء جدا ناشدنی اخلاقیاته.
گود لاک !

۳ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۰:۵۸
ماهے !!

اول و آخر... یار

من فکر میکنم همه ی انسان ها احتیاج به یک خلوت طولانی مدت دارند .. یک خلوتی که کسی مزاحم تفکرشان نشود.. خلوتی که یا دوباره انرژی میگیرند و برمیگردند یا .. می میرند به درد خودشان .. 
وقتی احتیاج به تنها بودن پیدا کردید هی نگردید دنبال عیب و ایرادهای آنچنانی .. نگردید دنبال روانپزشک و روانشناسانی با تفکرِ غربی .. بروید مدتی تنها باشید .. فکر کنید .. حتی شده از صفر شروع کنید .. عبادت کنید .. عبادت پر است از انرژی مثبت .. خلوت حق عادی همه ی ما ست ..
اراده کنید و دست روی زانوهای خودتان بگذارید .. ولی قبلش حتما سنگ ها را با خودتان وا بِکَنید و به شدت از خدا کمک بخواهید که ثابت قدم بمانید در راهش ..

+ علاقمندیم به صوت :)  +

 

 
۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۰
ماهے !!
اول و آخر... یار

شاید بهتر باشد کمی در فرهنگ لغاتمان تجدید نظر کنیم!
روحانی ای که هدفش ارتباط بیشتری با جوانان است. لذا به همین منظور حرف هایی را می زند که به مذاقشان خوش بیاید(فقط از روی نظر و عقیده ی شخصی خود+رنگ و لعابی زیبا از دین!) جوانان هم "به به" و "چه چه" به راه می اندازند که چه روشن فکری است! البته آن بنده ی خدا هم قطعا نیتش خدایی است ولی...
"روحانی" فقط مثال است برای نشان دادن شخصی بسیار مذهبی و نماد یک عده مذهبی!
به این فردی که مثال زدیم روشن فکر نگوییم! البته در فرهنگ لغت من(لا اقل با وضع امروزی) تا بگویند روشن فکر یاد کسی می افتم که تفریط می کند و نه اهل تعادل! که روشن فکری خودِ خود اسلام است.
در اصل باید به کسی بگوییم روشن فکر که فکرِ او را نور اسلام واقعی روشن کرده باشد و نه زمینه ها و افکارِ امروزی. از نظر من ذره ای نمی شود روی چنین آدم هایی برای مشورت حسابی باز کرد چون اسلامی را می گویند که تو خوشت بیاید و نه آچه که اصلِ اسلام میگوید.
زمانه ی سختی است برای انتخاب "راه" از "چاه"...

+مطلب آرشیوی

۲ نظر ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۵۹
ماهے !!

اول و آخر... یار

این پیرمرد هایی که، برعکس، منتظر می مانند تا ماشین ببینند، بیایند وسط خیابان جلوی ماشین و رد شوند این ها نه شکست عشقی خورده اند(!)، نه با زنشان دعوایشان شده، نه گوش هایشان کم شنوا !

این ها فهمیده اند

دنیا،

جای ماندن

نیست !

همین!

۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۲۱
ماهے !!

اول و آخر... یار

من دلم برای دخترانی که برخلاف عقیده ی شخصی و خانوادگی شان رفتار می کنند بیشتر می سوزد، تا کسانی که برای خود و خانواده شان مهم نیست با پسر همساده ی شان دست بدهند یا شالشان توی ماشین آنچنانیِ زیر پای شان، بیفتد.

من دلم برای دختری می سوزد که به خاطر حماقت و کم صبری ش از نبود محبت حلال که می بایست توی خانه تامین شود، می افتد پی محبت های کوچه ای، دانشگاهی، خیابانی، بازاری..

من دلم برای دختری می سوزد که خودش نمیخواهد گرفتار این منجلاب شود.

دلم برای همجنس خودم می سوزد که متوجه نیست، معصومیت چشم هاش چقد ارزش دارد، کاش می توانستم به تک تکشان  قبل از انتخاب کردن راهشان بگویم این راه پیدا کردن محبت که می روی به بدبختی ست..

دلم برای دختری می سوزد که بعد از سال ها می فهمد که کل راه را اشتباه رفته و همان راه مادر خدابیامرزش صحیح بوده، حیف که زبان گزنده ی پدرش در هر زمینه ای و نه صرفا در تذکر دادن او را به لجبازی وا داشته.

دلم برای زنان و دختران محله ی مان می سوزد. که هر روز چادر هاشان نازک تر، مانتو ها کوتاه تر و تنگ تر می شود و روسری های شان بیشتر عقب نشینی می کند.

من خوب می دانم زنی که از خانواده ی مذهبی بوده ولی حالا کلی خودش را آرایش کرده، خیلی غم و غصه دارد، خیلی کمبود دارد.. و تو چه می دانی که جز محبتِ حلال چه چیز مشکلش را حل می کند ؟

دوست دارم به تمام شوهرها و پدرها بگویم که آقای محترم! یک گل فقط مراقبت می خواهد تا شاخه اش کج نشود. توجه و محبت کن به گل های توی خانه ات و بعد مطمئن باش آرامش خودت را هم تامین کرده ای .

همین!

۱۲ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۵
ماهے !!

اول و آخر ... یار

روزهایی که خیلی احساسِ تنهایی میکنم می روم پشت پنجره ی آشپزخانه و خیره می شوم به بالکن خانه ی رو به رویی.. پیرِزن، چند سال پیش  همسرش که موذن محله ی مان بود فوت کرد. هر روز و هر شب اذان که می گفتند می آمد توی بالکن و با صدای بلند اذان میگفت . اوایل برایم جالب بود ولی بعدا که عادت کرده بودیم، صدا که نمی آمد می فهمیدیم ناخوش است. فردایش دوباره صداش که به افق می رسید خیالمان راحت می شد. وقتی فوت کرد محله مان سوت و کور شد. خانه ی پیرزن هم .

حالا هر غروب می نشیند لبِ بالکن و آدم ها و ماشین های توی خیابان را از آن بالا نگاه می کند و زانویش را می مالد . خیلی که خسته شود واکرش را بر میدارد و چند قدم توی آن جای کوچیک عقب و جلو می کند .

بعد من ، با این همه امکانات، احساسِ تنهایی می کنم !!


+ ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو ..

همین!

۱۲ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۴
ماهے !!

اول و آخر... یار

امروز نشسته بودم توی تاکسی یه آقایی نشست جلو.. بوی ادکلنش تاکسی رو پر کرده بود داشت با موبایلش حرف می زد، خیلی آرومو با آرامش.. طوری که انگار نه انگار کسی دیگه ای تو تاکسی نشسته بدون هیچ ترسی می گفت ، دوست نداری برگردی؟ اگه بریم اون خونه ای که تو دوست داری چی ؟ حتی می تونی بری سر کار.. خیلی خستم.. کاش بودی با هم دو تا لیوان چایی میخوردیم کنار پنجره رو اون صندلیا.. نمیدونم از اون ور چی میشنید ولی خیلی گوش داد .. بعدش قاه قاه خندید.. حس کردم دارم رمان گوش میدم.. دوست داشتم دیرتر برسم به مقصدم. میگفت سنّه دیگه .. شیش ساله.. از خودت برام بگو.. این چند ماهی که گذاشتی رفتی .. دلت برام تنگ نشده بود ؟ راستشو بگو ها.. بعد کلی می خندید.. خیلی خوب هم گوش میداد..
وقتی بلند حرف میزد یعنی خیلی ناراحت نیست از این که بقیه راجعبشون چی فکر کنند.. هزار جور فکر اومده بود تو سرم.. چی میشه که هنوز آدم بعد شیش سال بگه: بر میگردی ؟!

 * معین

همین!

۲۴ نظر ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۶
ماهے !!

اول و آخر... یار

به سراغمان می آید بی آن که نفس هامان به شماره بیفتد...

بی آن که بدانیم دمی بعد از این بازدم نداریم...

بی آن که جایی برای گریز، جایی برای پناه داشته باشیم...

به سراغمان می آید...

مرگ...

+ فوتو بای خودمان!

+ عمق تنهایی احساس مرا دریابید/ دارد از آیینه انگار بدم می آید...

همین!

۲۴ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۰:۴۵
ماهے !!