یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۱۵۰ مطلب با موضوع «personal» ثبت شده است

اول و آخر... یار

هوا به سردی می زند. ژاکت ظریف طوسیم را که به عشق ژاکت ها و لباس های پاییزی ام بود که می خواستم زود تر پاییز بشود، تنم می کنم. هدفون را می گذارم توی گوشم که از صدای ماشین ها و موتور ها دور باشم. پناهیان دارد راجع به مبحث لطافت عقل صحبت می کند! می روم سمت ایستگاه اتوبوس و فکر می کنم چقدر خوب می شود یک ایستگاه پیاده روی کنم. دست دلم را می گیرم و راه میفتم، حالا رسیده است به "شهرام ناظری" ها... ایستگاه را رد می کنم و مثلا حواسم نیست... فکری می شوم. فکر خودم، فکر اهداف توی سرم، فکر خدایم، فکر... فکر بعضی فکرها که مثل خوره میفتند به روح و جانم...، فکر جمله ی استاد م که وسط درس تخصصی می گوید:"دل کانونی است در مغز، که اطلاعات را مورد پردازش قرار می دهد، پس قلب نیست!" فکر می کنم که دل واقعا در مغز است؟!

همین!

و اما دل کجاست؟ 

دل در کلام امام صادق

یا مفضل من غیث الفؤاد فی جوف الصدر و کساه المدرعة التی هی غشاؤه و حصّنه بالجوانح و ما علیها من اللحم و العصب لئلا یصل الیه ما ینکأه؟ 


اصف لک الان یا مفضلالفوأد، اعلم ان فیه ثقبا موجهه نحوالثقب التّی فی الریه تروح عن الفواد، حتی لواختلف تلک الثقب و تزایل بعضها عن بعض لما 

وصل الروح الی الفواد، و لهلک الانسان...

۰۳ آبان ۹۲ ، ۱۴:۴۳
ماهے !!

اول و آخر... یار

در حالی که اهالی بلاد وبلاگستان در حال کورس گذاشتن و به رخ هم کشیدن قلم هایشان هستند، من همین طور خیره مانده ام به صفحه ی مانیتور و به این فکر می کنم که اگر دو تا بسته ی چهارصد تومنی بیسکوئیت HiBye بخرم به نفع تر است یا یک بسته ی هفتصد تومنی اش را! بعد به این نتیجه می رسم که اگر دو تا چهارصدی بگیرم، درست است که صد تومن اضافه تر میدهم ولی دو تا بیشتر گیرم می آید و این یعنی چهل تا تک تومنی سود!!

همین!

۲۹ نظر ۱۷ مهر ۹۲ ، ۱۰:۳۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

من هنوز نفس می کشم!

همین!

۱۶ مهر ۹۲ ، ۱۴:۱۲
ماهے !!

اول و آخر... یار

پاییز باشد، بروی یک خیابانِ بی انتهای خلوتِ پر از برگ های زرد و نارنجی پاییزی... هدفن را بگذاری توی گوشَت و مثلا این موسیقی،  یک گچ که افتاده گوشه ی خیابان را ببینی، هوس بازی بزند به سرت... شروع کنی به لِی لِی رفتن... نمِ باران بزند، مچِ پایت بپیچد بخوری زمین! یک نفر بیاید دستت را محکم بگیرد، بلندت کند، یادت برود دردِ پایت را، خوب شود اصلا! گچ را بر دارد جدول را بزرگتر کند، دست هم را گرفته باشید هی باهم لِی لِی بروید... به تهِ جدول که برسید برنگردید، خوشان خوشان بِدَوید تا تَهِ خیابان... یک خیابانِ خالی، یک خیابانِ پر درخت، یک خیابانِ خیس... هی بخندید، هی با خنده بگویی هیــــس... مردم می شنوند... بعد با خنده بپرسد مردم؟! همان طور که همان یک دستش را که گرفته بودی، بگردی دورش... بگردی... بگردی... بگردی... سرت رو به آسمان باشد... دهنت را باز کنی دانه های باران برود عمق ریه هایت... سرت گیج برود... بگردد... بگردد... بگردَ... حالت به هم بخورد... بیفتی زمین... از حال بروی... از شدت باران به هوش بیایی... ببینی تنها افتاده ای روی زمین... با یک عالمه دردِ مچِ پا... با یک عالمه خستگی... با یک عالمه باران... روی همان جدولِ لِی لِی بازی ات... .

همین!


۲۴ نظر ۰۳ مهر ۹۲ ، ۲۲:۱۵
ماهے !!
اول و آخر... یار
بعد از دیدنِ این همه بار پاییز برای هیچ کدام به اندازه امسال منتظر آمدنش نبودم؛ از نظر من توی "تابستان" است که غم داری و دلیل غمناکیِ "پاییز" می تواند این باشد که با ریختنِ هر برگ غمت هم ریخته می شود و رنگین کمانی از تکامل به چشم ها می ریزد، چرا که غمِ خدایی جز تکامل چیزی نخواهد داشت و همین که پا بگذاری روی برگ های خشک شده، تمام غم و غصه های دلت له می شود زیر پایت/م، قرچ قرچ می شکنند و برای همین جوّ را غمناک می بینی. اما اگر خوب فکر کنی، می فهمی توی "تابستان" غم داری، توی "پاییز" تا آخرین روزش غم هایت می ریزد و توی "زمستان" برای درس گرفتن از همان غم ها و بدی ها فکر می کنی؛ فکر می کنی که توی این دنیا هیچ چیزِ دنیایی ای، ارزش غم خوردن ندارد و برای همین توی "بهار" کلی نشاط داری!!!
از آن جایی که انسان، "نسی" ست، این حرکت به شکل چرخه ادامه پیدا میکند.
بماند که گاهی بزرگترین موهبتی که خداوند به انسان داده همین "فراموشی" است!
بماند که بارانِ پاییزی برایم هیچ وقت حسِ غم ناکی نداشته، چه چیز از این بهتر که دوش به دوشِ باران، دست در دستِ عطرِ خاک و در خیس چشمی نرگس ها قدم بزنی؟!
بماند که "هر روز پاییزه، هر هفته پاییزه، هر ماه پاییزه، هر سال پاییزه... "
همین!
۳۵ نظر ۰۱ مهر ۹۲ ، ۰۹:۳۰
ماهے !!
اول و آخر... یار
اصلا یک وقت هایی باید بزنی به بیخیالی، به هیچ چیز فکر نکنی و از قانونِ طلائیِ "به درک" استفاده کنی. باید لم بدهی روی کاناپه های خیالت! یک وقت هایی باید بشوی مثلِ سال ها پیش! آن قدر بیخیال باشی که اگر فردا هر چهار زنگ را امتحان داشته باشی و نتوانی هیچ کدامش را بخوانی، آخرِ شب بزنی توی گوشِ هر چهارتا کتابُ بگویی یک طوری می شود حالا! بعد از شانست هر چهارتایش را امتحان نگیرند. باید به تهِ تهش فکر کنی! توی دانشگاهم همین است به تهش که فکر کنی میفهمی باید بخوانی البته! شبِ امتحان کششِ یادگیری اصولِ استفاده از بیست و هشت هزار و نهصد و سی و شش فرمول را نداری!
نه از این بیخیالی هایی که مثلِ صدای بَع بَع کردنِ این پسرکِ توی کوچه به همراهِ پدرش باشد، که همین الآن یک نفر دیگر هم از روی موتور همراهیشان کرد!
آرامشِ گوسفندی هیچوقت خوب نیست. از این آرامش هایی است که می گوید همسایه ات مُرد که مُرد، مادر و پدرت از دستت حرص خوردند که خوردند، عزیزت را ناراحت کردی که کردی! نه این اصلا این خوب نیست، باید اسلامی هم باشد دیگر.
نباید آن قدر آرام باشی که همه بگویند خیلی خوب است که انقدر آرامی! بعد ندانند که توی دلت داری جان می کَنی که این آتشِ زیرِ خاکستر زبانه نکشد و گرنه یک لیوان آب دستت می دادند. البته این را دقیق نمی دانم. نه... باید غمت توی خودت باشد. این یکی خوب است اصلا! برای خاموش کردنِ آتشت، خودت بلند شوی آب بخوری سنگین تری!
نباید خودت را بزنی به آن کوچه که البته حالا اتوبان شده است! چون این آرامشِ موقتی است. می دانی دلم؛ باید بیخیال و آرام را با هم باشی! نمی شود؟ چرا باید رُک و راست به خودت بگویی فدای سَرَت اصلا فدای خودت. نباید از بیست و چهار ساعت، بیست و هشت ساعتش را بخوابی که به هیچ چیز فکر نکنی و از همه ی زندگیَت بیفتی! نمیخواهی فرار کنی که، باید خیالت را راحت کنی. این می شود آرامش. هم درونی هم بیرونی. خیالت را راحت کنم دل جان! خودت، خودت را آرام کن!
همین!
۲۸ نظر ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۱۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

نیت می کنم "سه رکعت" نمازِ... نمازِ... اِاا... نمازِ... "ظهر" بخوانم برای رضای خداوند، واجب بر من،  قربة الی ال !! نیت می کنم سه رکعت نمازِ...

همین!

۱۹ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۱۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

تَنگِ غروبی قالیچه ای که مادربزرگِ خدابیامرزم -که هیچوقت ندیدمشان- برای مادرم بافته می اندازم توی ایوان، مثل بادکنک فروشی مَغموم که تمام بادکنک هایش را باد برده باشد زُل می زنم به آسمان اما نمی بینمش! سقّم تلخ شده. لعنتی می فرستم به ساختمانِ نوسازِ روبرویی که وقتی خیلی سال پیش آمدیم اینجا، خانه ی کوتاهی جایش بودُ از پنجره هم آسمان را می دیدم، یک وقتایی هم چند کبوتر بَق بَقو کنان جلوی پنجره ام می رقصیدندُ می رقصیدند. دمِ صبحی می آمدند توی ایوانِ کوچکم که بیدارم کنند و من با چشمانِ بسته و لبخند زنان آن روز را به فال نیک می گرفتم. بلند می شدم و پرده را کنار می زدم از خوش خیالیَم دلم میخواست پنجره را که باز میکنم فرار نکنند، بگیرمشان توی دستم. ولی دنبال بازیشان می گرفت، نمی دانستند که من پَر ندارم، بال ندارم! هی هر صبح می آمدند هی من پرواز نمی کردم!

شاید از ناراحتی و آهِ آن ها بود که این ساختمان را جلوی پنجره ی اتاقم ساختند، که هر روز صبح به جای یک آبی آسمانی، دیواری سیمانی -چند متر جلوتر- ببینم!

یادش بخیر! شب ها که از خواب می پریدم و انگار که قرصِ بی خوابی خورانده باشند مرا می نشستم روی تخت و پرده را کنار می زدم از گوشه ی پنجره ی تنهایی ام، هِی نگاه می کردم به ماه! ولی دنبال بازی اش می گرفت می رفت زیر ابر ها، نمی دانست که من پَر ندارم، بال ندارم که بپرم دنبالش!

چشم می دوختم به آسمانِ شب، آسمان اما از جایش تکان نمی خورد!  هی من حرف می زدم هی رنگ عوض می کرد، از گذرِ زمان، از خوشحالی و از ناراحتی ؛ بار ها شده بود که با هم گریسته بودیم! از پشت شیشه من حرف میزدم اما از جایش تکان نمی خورد! چه شب ها که صبح کرده بودیم با هم...

عادت کرده بودم حرف هایم را با آسمان بزنم که... که ساختمان را ساختند جلوی پنجره ی اتاقم جلوی آسمانِ خدا، آسمانی که از من گرفتند، از من گرفتند سهمم را... .

همین!

۲۴ نظر ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۰۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

آن قَدَر واژه توی ذهنم آمده که نمی دانم کدامشان را به بازی بگیرم. چشمانم را می بندم، دست می برم توی سبدشان و شانسکی چند تایی شان را بر می دارم بدون آب قورتشان می دهم!

یک وقت هایی دلم می خواهد داد بزنم؛ آن قدر داد بزنم که گلویم خراش بر دارد، پاره شود، برسد به شاهرگم! شاهرگم اما تکان نمی خورَد، خونی تویش جریان بیفتد که بیا و ببین!

هی گِله هایم را فریاد بزنم توی یک گوش که دَم بر نیاورد، فقط گوش کند؛ گوش کند به این فریاد های بی پایان که دارد گوش دلم را کر می کند. فریاد دار که می شوم، زود رنج تر می شوم، بی اعصاب تر می شوم، الکی خوش تر می شوم! اوج فریاد هایم که برسد ساکت تر می شوم! اما کافی است یک نفر پِقی کند و من بزنم زیر گریه و نفهمد دردم چیست! راستش را بخواهی خودم هم نمی دانم دردم را.

ولی این کاره نیستم، فریاد هایم را قورت می دهم که گوشی آسیب نبیند! "من" اما از درون لِه می شود زیر این هجمه های  فریاد.

هی سرم را می گیرم پایین که بریزم روی کاغذ آن واژه های خورده شده را، نمی دانم چرا اما اشک هایم مثل شیرِ آبِ باز مانده از نوکِ بینی ام می چکند، نمی گذارند بنویسم، سرِ لج دارند، سر به سرم می گذارند.

اما من جانی ندارم که بخواهم سر به سر کنم، شاخ به شاخ شوم!

پس سرت را بکش کنار...

همین!

۱۵ نظر ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

از این به بعد یک سری پست میگذارم یعنی شاید سالی یکبار حتی! که رمز دار هستند و در دسته ی secrets ... که رمزش فقط و فقط برای افرادی هست که حقیقی می شناسمشان...  حالا یا از اول حقیقی بودند یا مجازی بودند و حقیقی شدند... لذا مجازی ها لطفن اصلن درخواست نکنند که من شرمندشان می شوم... هر کسی که رمز بخواهد از آن حقیقی ها، رمز را به او می دهم. چون شخصی هستند زور نمی کنم کسی بخواند ولی دوست دارم حقیقی ها بخوانند :)

سه مطلب هستند که با کلیک بر روی آن دسته پدیدار می شوند!

پ.ن: توصیه می شود از شماره 1 شروع و به ترتیب بخوانید چون مرتبط هستند.

یعنی روی این جا کلیک کنید (+)

همین!

۱۱ نظر ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۴۶
ماهے !!
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۴۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

به دنیا که آمدم، زار زار گریه می کردم ُ اطرافیان همه قربان صدقه ام می رفتند(یادش بخیر!). اصلا عجیب بود برایم، من گریه کنم و آن ها بخندند! فکرش را بکن یک مهمان برای بار اول آمده خانه تان، ضجه بزند و تو قاه قاه بخندی! زشت است اصلا!

فکر کنم متوجه کارشان شدند من را گذاشتند بغل یک نفرُ گفتند ایشان مادرت هستند! شبیه همان فرشته هایی بود که موقع خداحافظی از آن ور، برایم دست تکان می دادند؛ باورکن گریه ام هم برای دوری از آن ها بود... . توی چشمش نگاه کردمُ دیدم نه! واقعا مثل این که از همان فرشته هاست...

حالا نخند و کی بخند!

یک پشت چشمی هم با اخم برای پرستاران نازک کردم که پی به کارشان ببرند؛ این شد که با ترس از اتاق زدند بیرون... . راه طولانی را طی کرده و خیلی خسته بودم؛ فاصله ی دو تا دنیا بود. این بود که همان جایی که جا خوش کرده بودم یک چند روزی خوابیدم! هیچکس هیچ کاری به کارم نداشت! نه کسی می گفت: پاشو درس بخوان، درس نخوان! نه فلان کار را بکن، فلان کار را نکن! تازه کارهایم را هم می کردند!! همه حواسشان بیست و چهار ساعته به این قند عسل بود!!خلاصه روزگاری خوشی داشتیم!!

بعد هم چند نفر را نشانمان دادند و گفتند خانواده ات و این ها هم خاله و عمه و دایی و عمو هایت هستند، ما هم گفتیم ممنون! (جا دارد از خدا تشکر کنم که اینجا قوه ی اختیارم کار آمد نبود!! نظر به بیت : ما را به جبر هم شده سر به راه کن!/ خیری ندیده ایم از این اختیار ها! )

چند ماهی گذشت و روز ها و شب ها از پی یکدیگر چونان باد سحری می گذشتند و ما زبان باز کردیم درست و حسابی!

چند سال بعد هم سواد دارمان کردند و نوشتن آموختیم تا به الان که از اثرات همان سال ها ست که چنین نافُرم مینویسیم!

پ.ن: تیتر: جمله ی مامان "ماهی سیاه کوچولو" اثر صمد بهرنگی.
فایل pdfش (+)
اینم فایل صوتیش (+)
جفتش کوتاهه.
سیاسی ش نکنید ها، من کاری به سیاسی ش ندارم.

 همین!

۱۵ نظر ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۲۸
ماهے !!
اول و آخر...یار
گل خریدن آدم برای خودش هم عالمی داره!
بعدِ فکر کنم دوسال تازه به این حرکت زیبای خودم پی بردم !!
موندم با این همه رز قرمز خشک شده چه کنم؟!

پ.ن: کاری به متنش ندارم، آهنگشو دوست دارم: (+)
همین!
۱۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۳۰
ماهے !!
اول و آخر...یار
زیر این آفتاب سوزان، دلم پوچ و هیچ پَر می زند، چرخ می زند...
مضطرِّ مضطر
روضه خوان امن یجیب می خواند برای دلم...
حالا قطره های صف کشیده شده توی چشمانم
دانه به دانه پایین می آیند، جلوی گنبدت، جلوی پنجره فولادت که دلم را قفل و زنجیر کرده بودم به آن تا خوب شفایش بدهی...
دلم اما هنوز، با این چشمان تب کرده زیر این آفتاب سوزان، توی این ازدحام
مضطرِّ مضطر
چرخ می زند
چرخ..
چرخ..
چرخ..
سرم گیج می رود! می نشینم روبرویت، این گوشه ی گوشه...
برای فرج دعا کردم
برای دل هر کسی هم که التماس دعا گفته بود و نگفته بود حتی!
اما خودم چه می خواهم؟
چه چیزی ارزش دارد که در قطعه ای از بهشت بخواهم؟
گوشی مثل ریگ داغ شده تو...

پ.ن1: به "توی دستانم" که میرسم شروع می کند به زنگ خوردن، همزمان یک خانوم هم نزدیکم می شود گوشی به دست! یعنی صاحب شماره ای که داشت به من زنگ می زد، یک نگاهی به شماره می اندازم و با خوشحالی یک نگاهی به او. یکی از دوستان خیلی خوبم بود که البته شش سالی بزرگتر از من است. بسی مستفیض شدم در معیتَ ش...
پ.ن2: این متن را در صحن انقلاب نوشتم...
همین!

۹ نظر ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۰۰
ماهے !!
اول و آخر... یار

نگاه کن...
دارند با هم حرف می زنند
زبان ماهی ها را هم بلدم
لب خوانی میکنم...
نگاه کن!
اگر گفتی چه می گویند؟!

همین!
۲۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۵۳
ماهے !!

اول و آخر... یار

می دانم زیاد است ولی خیلی دوست دارم نظرتان را راجع به اولین داستانم بدانم. اگر بد بود بفرمایید که دیگر ننویسیم که سنگین تر هم باشد :))

ساعت  12:10 دقیقه نیمه شب

مثل همیشه نشسته بودم پشت میزم و مشغول خواندنِ کتابِ" چگونه برخورد کنیم؟".رسیده بودم به این جمله:"زن اگر بهانه های بی دلیل می گیرد بدانید بُعد عاطفی روحش لنگ می زند!". یکهو دیدم یک نفر با داد می گوید:

۳۴ نظر ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۰۸
ماهے !!

اول و آخر... یار

بعضی حس ها م خیلی خاصن...مثلِ...

مثلِ حسِ یخ ِ بستنی خوردن تو چله ی زمستون...

حسِ روزای اول مدرسه...

حسِ وقتایی که سفر خانوادگی میرید، ولی تو باغِ سفر نباشی!

حسِ خنک دست کردن تو آبِ حوضِ آبی ِ ماهی ها...
حسی که تو دوران مدرسه ت دوستات میرن مسافرت و تو نمیری...

برات بی اهمیته... ولی وقتی مدرسه خلوت می شه... یه جور بدی می شه...

حسِ مزخرفی که یه نمره تو، تو سایت میبینی که استاد انداختتت...واویلا..

حسِ ذوقمرگی بعد از وقتایی که می تونی گناه کنی...

ولی نَفسِ ت رو میذاری تو فُرسُ انجامش نمی دی!!

حسِ مبهمِ رفتن به غسالخونه برای همین جوری!

حسِ شیرینِ تنهایی قدم زدن زیر بارون شدید...

بدونِ چتر...

۲۵ نظر ۲۴ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۶
ماهے !!
اول و آخر... یار
دلم یک سیر خنده ی "قاه قاه" می خواهد، آنقدر بخندم که بدون فاصله بزنم زیر گریه "های های"...
بعد کز کنم گوشه اتاقم... با خودم قهر کنم و هی منّتم را بکشمُ هی قهر کنم!
باز منّتم را بکشم
بالاخره آشتی کنم با خودم!
از دلتنگی همین فاصله که قهر کرده بودم روی شانه های خودم "زار زار" گریه کنم!
بعد باز از شادی آشتی کردنمان با چشم های اشکی، "قاه قاه" بزنیم زیر خنده، دو تایی.
همین!
۱۴ نظر ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۴۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

می خواهی لاغر شوی؟!

بخور!

تا می توانی بخور!

تا سر حد بالا آوردن!

بخور...

حرف هایت را...

پ.ن: صد در صد تضمینی!

همین!

۱۲ نظر ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

من همان کودکی که دستِ مادر را رها کرده و گم شده...

تو مثل همان مادری که پیِ فرزندش و یا منتظر پیدا شدنش هستی...

آن قدر که از پیدا شدنش خودت بیشتر خوشحال می شوی تا کودک...

که خودت گفتی:"اگر روگردانان از من بدانند که من چگونه به آنان مشتاقم و در انتظار توبه و بازگشت آنانم از شوق جان می سپردند و بندهای بدنشان از هم گسیخته می شد!"

خدا!

یک کودک هست و یک دنیا پر از خیابان های شلوغ...

یک راه راست هست و هزار بی راهه...

یک بنده ی سرکش هست و یک خدای عاشق..

دستم را رها نکرده ای گم شده ام... وای به حال این که ...

وقتی گم می شدم شانس می آوردم یک نشانه هایی از راه خانه را بلد بودم...

توی دنیا هم همین است...

راهت را که کمی بلد باشم اراده کنم به سمتت روانه می شوم... تو هم باید بخواهی...

که به دل بخواه توست...

که خودت گفتی : "إن علینا للهدی"

وقتی گم میشوم، خیلی بد می شوم!

اصلا گاهی از قصد گم می شوم که تو نگاهم کنی...

گناه کنم که نگاهم کنی!

که دستم را بگیری!

اشتباه هست میدانم!!

ولی همین که فرصت توبه را می دهی می فهمم حواست به من هست... .

بفهمان به "من" که با خوب بودن هم می شود نگاهش کنی...

از امتحان هایی که میگیری... می شود...

چقدر ادامه بدهم به گم شدن در این خیابان های شلوغ؟!

خب تو دستم را سفت بگیر!

من همان کودک مضطر...

سرم را کج میکنم... نگاهت میکنم ...

ببخشید خدا...

باشد؟

پ.ن1: در حدیث قدسی می فرماید: ای فرزند آدم به حق تو بر من سوگند که من تو را دوست دارم، پس تو را به حق خودم بر تو سوگند که من را دوست بدار!

پ.ن2: مانند طفل در به دری گریه می کنم... (+)

همین!

۱۹ نظر ۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۲:۲۰
ماهے !!