یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۱۵۰ مطلب با موضوع «personal» ثبت شده است

اول و آخر... یار
گاهی فکر میکنم، که چقدر فکر میکنم!
مثلا به وقت هایی فکر می کنم که سر کلاس استاد دارد مسئله حل می کند و بعد از این که تخته را پاک می کند، تازه به خودم می آیم که به اندازه ی زمان نوشتن حل مسئله روی تخته و پاک کردن آن در حال فکر کردن بوده ام!
باز فکر میکنم که به چه فکر می کرده ام، یک فلاش بک می زنم و ذهنم را حلاجی می کنم (در حالی که این بار با چشمانم نوشته های استاد را پی گیری میکنم). اخم هایم را هم در هم می کنم که استاد اگر متوجه نبودِ حضورِ روحی من در کلاس شد، جرئت نکند حرفی بزند. علاوه بر موضوعِ فکر، یک چیز های جدیدی هم دست گیرم می شود!!
یادم می آید یک بار در مرحله ی دوم (پی گیری نوشته های استاد) بودم که گفتم شروع کنم به رو نویسی از تخته، اصلا نمی دانستم چه چیزی را کپی می کنم، خب به آن چیزی که فکر می کردم و الآن نمی دانم چه بوده حتما مهم تر از درس بوده!!!
فقط می نوشتم به امید اینکه:"جزوم کامل باشه، می رم خونه می خونم!!!"
همین طور که می نوشتم یک قسمتی خیلی بد نوشته شده بود، برای خالی نبودن عریضه پرسیدم: "ببخشید استاد، خط دوم آخر خط، کلا قسمت بعد مساوی چی نوشتید؟!"
یک نگاهی به تخته انداخت:"عه! بله.. اشتباه نوشتم، آفرین! هیچ کسی حواسش نبود آ، اسمت چی بود؟ یه مثبت برات بذارم..."
من:"هوم؟!! من فقط..."
تازه به خودم آمدم که خیلی حواسم بوده!!!
و تازه تر به این هم فکر می کنم که فکر، فکر می آورد...
برای اثباتش همین حالا...
کمی فکر کن...

خب به چه فکر میکردم؟!
همین!
۱۵ نظر ۰۹ تیر ۹۲ ، ۱۹:۵۰
ماهے !!
اول و آخر...یار
دلت که گرفته باشد
با صدای "یک آهنگ غمزده" که هیچ...
با صدای "لحاف دوزی" هم...
گریه ات میگیرد!!
گریه ات که میگیرد...
باید سریع به بالِشَت پناه ببری!
بالاخره هرکسی، یکی را دارد
برای
آ...رام شدن
و من...
گوشه ی بالِشَم را.

که می شود این : +

پ.ن: هر روز از این مسیر برمیگردم.../ ازرفتن ناگریز برمیگردم!

تو شام بخور،بخواب تنهایی جان!/ من مثل همیشه دیر برمیگردم!

(شاعر:نمیدانم)

همین!
۱۷ نظر ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۱۰
ماهے !!
اول و آخر...یار
باید روحم را ببرم پیش طبیب سنتی برای بادکش!!
تا منشاء درد را پیدا کنم...
و شاید
به حجامتش نیاز شود...

پ.ن1: شنیده ام در بادکشِ جسم، هر نقطه ای که درد بیشتری داشته باشد، مکان بیماری است!
پ.ن2: این فایل صوتی را "سعی" کرده ام الگوی خودم قرار دهم.(+)

بعدن نوشت: شاید یکی از چیزهایی که خیلی این روح لطیف(!) من را آزار می دهد صحبت کردن با افرادی است که با تو درد دل می کنند بعد نظرت را میخواهند و بعد تر اینکه نظرت را که میگویی خب ممکن است انتقاد هم بکنی و همیشه با جواب های حق به جانب و توضیحات خیلی خیلی حق به جانب تر و کادو شده از استدلال های قشنگ قشنگ میخواهند تو را قانع کنند. خب نظر نخواه لطفا! و تو حالت به هم بخورد از این نوع صحبت کردن که عالِم دهرند و هر بار این اتفاق بیفتد و تو کمتر رغبت کنی به هم صحبتی با آن ها و البته همان موقع هیچ نگویی و دهانت را ببندی که در عالِم بودن خودشان باقی بمانند، این می شود که دایره ی دوستانت را کوچک تر می کنی تا عذاب کمتری بکشی و آرامش را به خودت هدیه دهی!! و هر روز که می گذرد از تعداد دوستان نزدیکت(که مطمئنن تعدادشان برای هر فردی شاید به زور به اندازه ی انگشتان یک دست  برسد!)که حرکات این چنینی را می بینی، می کاهی. درنتیجه تنهاتر می شوی و تشکر میکنی که این نکته را خیلی خوب به تو یاد آور می شوند که نزدیک ترین دوست خدا ست...
همین!
۹ نظر ۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۵
ماهے !!

اول و آخر...یار

من حتی به اندازه ی این صدای ممتد زنگ آیفن هم زنده نیستم!

دوست داشتم پنجره ی خیالم را باز کنم و دست در آسمان افکارم ببرم و یادی که بادبادک شده را بگیرم بیاورمش پایین یا شاید بهتر بود برای تلویزیون فکرم یک کنترل تهیه کنم... .

باید بپرم...

پرشی به وسعت قرن!

پ.ن1: حواسم را به تو میسپارم ... حواست هست چند وقت است مرا نطلبیده ای؟ ...حواسم هست 3 سالی میشود به گمانم...یا انیس النفوس..

پ.ن2: فقط خدا (+)
همین!
۵ نظر ۱۳ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۴۵
ماهے !!

اول و آخر...یار

ای آغازترینِ آغاز!

اگر غضبی در ابروان تو گرهی بیندازد، آسمان انگار که از ارتفاع خسته شده باشد به آنی پایین می آید و چراغش را درخود فروبمیراند و باد زمین را مثل کاغذی مچاله کند.

نگذار که از مغضوبین باشیم شاید کمی غیرت بندگی بیابیم و شوق مدح تو ما را فراگیرد آن وقت دیگر بی هراس دست در گردن مرگ و قدم زنان با آن در کوچه های زندگی می رویم. تا شاید این دلِ مسموم از بیماری برخیزد و نام معطر تو را با خود زمزمه کند:

"یا حَبیبَ مَن لا حَبیبَ لَه"


پ.ن:امام سجاد(علیه السلام): دختران و زنان مانند بلورند آن ها را نشکنید، چون فطرت و ساختمان روحی و احساسی دختران همانند یک گل لطیف است... پیشاپیش روزِ خانم مبارک!

پ.ن:ما دیگه رفتیم تو غار امتحانا شاید ماهی یک بار، سالی یک بار یه سری زدیم!!

همین!

۱۱ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۳۷
ماهے !!

اول و آخر...یار

آفتاب را از ما میگیرند، سایه شان هم سنگین است، سایه هم نمیسازند...

ابرها را میگویم!

چقدر سایه ها به هم شبیه نیستند!

سایه ی ماهیِ وسط حوض، روی کاشی هایش...

سایه ی شمعدانی های دورش که افتاده توی آب و کنار حوض...

سایه ی من که از عمر حباب توی تشت کوتاه تر است، یا حتی حبابی که پسر بچه ی همسایه مان می سازد فوت میکند توی هوا...

امروز خورشید نبود، این ها هم نبودند، باران هم نبارید...

سایه شان هم سنگین بود، فقط سایه ی خود ابرها!

کاش باران ببارد...

همین!

۶ نظر ۳۰ فروردين ۹۲ ، ۱۹:۵۷
ماهے !!
اول و آخر... یار
دوباره کلمات توی ذهنم این پا و آن پا میکنند، می آیند و نمی آیند...
تا به حال با خودت غریبه شده ای؟!
تا به حال شده وقتی در حال حرکت هستی با عطسه ای عمیق و وسیع چشم باز کنی ببینی سایه ات میخواهد خفه ات کند؟!
خدایا! سایه ام هم دیگر مرا نمیشناسد...شایدهم من او را! قصد جانم را کرده بود!
از خودم در امان نیستم...
اللهم اعوذ بک من شرّ نفسی...
خدایا! چگونه با این خراب آباد، قیامتم را آباد کنم؟!
همین!
۵ نظر ۲۳ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۵۶
ماهے !!

بسم ربّ الح س ی ن (علیه السلام)

نه نوشتنم می آید نه حرف زدنم نه هیچ کار دیگر!

حالم مثل همین آسمانی که عین سیل می بارید خراب است، خراب!

دلم را باید ببرم تعمیرگاه... محرّم زمان خوبی ست برای تعمیر دل... حس خوبی دارم... یک جور نور امیدی ته دلم هست که حالش خوب می شود! یعنی به تعمیر کار دلم آنقدر مطمئن هستم که ناسالم بر نمیگرداند مرا...

رویم را زمین نینداز آقا...

پ.ن: نوای وبلاگم را دوست دارم حسابی...( +)


همین!

۲۰ نظر ۲۴ آبان ۹۱ ، ۱۶:۵۹
ماهے !!

اول و آخر...یار

قبله نمای دلم دیوانه شده از بس چرخیده و به جای یک، چندین قبله را پیدا کرده! یکی نیست انگشتش را بگذارد جلوی عقربه اش تا از حرکت باز ایستد و قبله ی اصلی را نشان دهد!

زندگی با کدام حرکت و رفتار مردانه ای چشمانم را پر کرد و دلم را برد؟! آن قدر که خودم را در آینه نتوانم ببینم! قیافه ام را یادم رفته! خودم را یادم رفته! چه رسد به خدا!

چقدر میخواهم از خویش بگریزم؟ چه قدر میخواهم به خویش برسم؟ چقدر میخواهم...

برای رویاهایم آواز میخوانم و خواب خوشی را برایشان آرزو میکنم!

پ.ن1: سفر به جبهه های غرب در اواسط شهریور سعادتی بود، مخصوصا با حضور دوست عزیزم(آسمانه) و شب بیداری هایمان!! و حتی پیدا کردن دوست های جدید!

همین!

۱۹ نظر ۱۷ شهریور ۹۱ ، ۱۴:۱۴
ماهے !!

اول و آخر... یار

ای خدا!

جدا شدم...مثل خزانت از بهارت! دلم هم جدا شده ست! چقد راه مانده تا باز به تو باز گردم؟ حسابی دلتنگت شده ام! مثل همیشه باز هم این درد دل ها و دل درد ها بی جواب میماند!صدایت را نمیــــــشنوم! اصلاپاسخ مرا میدهــــــی؟! حتی دریغ از یک نشانه...

حد اقلش این است که نه من میشنوم پاسخت را، نه میبینم! خب ایراد از من درست! یک مقدار سطح درک مرا بالا بیاور!

مغزم درد میگیرد از فشار این همه بی محلی!

خسته ام...خسته... خیلی زیاد...

خدا!

بیامرز من را!

امیدم فقط به این ماه توست!

ایمان و علمم را فزونی بخش!

پ.ن: تمام تو سهم منه... به کم قانعم نکن!!

همین!

۱۳ نظر ۰۱ مرداد ۹۱ ، ۰۷:۵۰
ماهے !!

اول وآخر ... یار

من را ببخش و بیامرز غافل از اینم که این فانی دو روز بیشتر نیست!
و احتمال دادن به این سخن، صعب و سختم است که شاید همه اش روز دوم باشد... مگر میشود اصلا؟!
می بینی؟! هنوز هم باور ندارم! پر توقعمان کردی حسابی...
مشکلی که برایم پیش می آید یادم می افتد که "هستی" ام هستی...یا قاضی الحاجات
و گناه که میکنم بعد از گناه یاد تو می افتم! یاد پوشندگی هایت...یا ستار العیوب
اما من بنده ی تو ام!
و جز تو چه کسی برای بنده اش خدایی کند؟!
که شرمنده ی تو ام!
تا که از جانب معشوقه نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد...
عاشق تر از ما تویی خدا... کششت در من فزون تر باد...
الهی! دورت بگردم...
پ.ن1: بهترین تلنگر این است که صبح با صدای " لا اله الا الله" جماعت کوچه از خواب بیدار شوی!
پ.ن2: هی فلانی! مراقب دلت باش!
امانت است...
همین!
۱۵ نظر ۲۵ تیر ۹۱ ، ۰۵:۲۵
ماهے !!
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ تیر ۹۱ ، ۱۵:۳۶
ماهے !!

اول و آخر... یار

تو این ایام امتحانات و کلا این یک ماه گذشته، یه گوشه از اتاقم رو یه جای دنج درست کردم برای درس خوندن، یعنی حسابی متنبه شده بودم که درس بخونم!

امتحان اول به خوبی گذشت...

داشتم واسه امتحان دومی میخوندم، حسابی ذهنم خسته شده بود... چشمم افتاد به کتابخونم!

چقد کتابای قشنگی که نخونده بودم، یا تا نصفه خونده بودم!یه کتاب باریک برداشتم: "فرشته ها قصه ندارند، بانو!"(سید علی شجاعی)، دیدم نع! طولانیه از طرفیم فرداش امتحان داشتم! همین جوری که داشتم با چشمم سرچ میکردم، چشمم خورد به باریک ترین کتاب(78صفحه!!) که دو ماهی بود داشت خاک میخورد: "اینک شوکران1"

با همه ادعام از احساسی بودنم، تاحالا نشده بود با کتابی گریه کنم! اما سر این کتاب به ظاهر کم حجم خدا میدونه چقد اشک ریختم! نمیدونم بهانه بود یا واقعا گریه داشت! اما خیلی حال کردم باهاش....

تصمیم گرفتم حتما هم قبر شهید "سید منوچهر مدق" رو پیدا کنم، هم اگه بشه یه روز برم خونشون خانومشو ببینم!

اگه کسی اطلاعاتی در این باره داره بده ممنون میشم!

ممنون از "مبارز بانو" به خاطر معرفی این کتاب ...

پ.ن:این همه چیز توی دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست... (ص78 از همین کتاب)

همین!

۲۹ نظر ۱۱ تیر ۹۱ ، ۰۷:۳۴
ماهے !!

اول و آخر... یار

جهان غار بزرگی است و اهالی آن اصحاب کهف زمانه اند و من و تو هم جز اهالی آن!

و این خواب غلیظ فرجامی خوش نخواهند داشت مگر به اندراس و کهنه شدن سکه های تجاهل و ریا!

تا وقتی که من و تو حواسمان به شاد کردن دل دیگران است آن هم بدون در نظر گرفتن شادی خدا، آن سکه ها هنوزم که هنوز است ارزش دارد و ما همچنان جزو اصحاب کهف زمانه...

پ.ن1: دلم غار تنهایی میخواد اونم این سه روزی که در پیشه ... کاش خدا دعوتم کنه...

پ.ن2:شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم؟...ابر دل تنگم اگر زار نبارم چه کنم؟!

بهار هم تموم شد! هیچی ! عمرم تموم شد! سه ماه گذشت از سال نو! فکر کن!

پ.ن3:ولادت امام جواد(ع) رو تبریک عرض میکنم... عجیب بخشنده اند ...

بعدا نوشت: آهنگ وبلاگم هم عوض کردم!!(+)

همین!

۱۱ نظر ۱۲ خرداد ۹۱ ، ۰۷:۱۶
ماهے !!

اول و آخر ... یار

تشنه ام!
کاش یک "پیک*" آفتاب همین حوالی بود، هم تشنگی ام رفع شود هم مست شوم،مست مست! فارغ از این دنیا شوم... و خود را مثل قاصدکی بی وزن بین زمین و آسمان حس کنم...

کاش مردم عادت نمی کردند به نور "تقلبی" نئون ... آنوقت یک شهر پر از آدم های مست داشتیم!

یا حتی عادت به روز مرگی...
روز مرگی شایع شده...
واکسن های "تاریخ گذشته" ی تبسم هم دیگر افاقه نمیکند ...
 
پ.ن:"راه" مینوی تو مینای "می" ام داد نشان ...
پ.ن2: تا دلم باد مبتلای تو باد... اکفنی ما اهمنی من امر دنیای و آخرتی... لطفا...
*پیمانه ی باده خوری!!
همین!
۹ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۵۹
ماهے !!

اول و آخر ... یار

توی این چند سالی که گذشت یک نفر نبود بیاید بگوید که این دو بغل عطوفت مال شما ، یا این دو جرعه لبخند!

همه تیر ها و طعنه هایشان را در من غلاف میکند...

پ.ن1: حرفی برای گفتن اگر هست، قاصرم ... جز تو زبان بسته ی ما را که وا کند؟!

پ.ن2: به خاطر شروع نمایشگاه... و کتاب هایی که مدت هاست جمع کردم  یک جا بخرم!روزهای خوبی رو پیش رو خواهم داشت!!!!

همین!

۸ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۵۳
ماهے !!

اول و آخر ... یار

پسر هم نشدم یک چند وقت بروم سربازی از خلایق دور باشم! قول میدهم آنجا با کسی دوست نشوم ... حداقل در آنجا فرصت برای فکر کردن، غصه خوردن، حرف نزدن، جواب پس ندادن برای کار هایت، غیبت نکردن و هزار هزار  گناه دیگر که وقتی در حین زندگی روزمره ات باشی انجام میدهی....انجام ندهی!

تنهایی روحی سربازی را ترجیح میدهم به همه چیز... نشانه ی چیست؟ دیوانگی؟ قبول ...

شاید به خاطر حس استقلالی که میگیری خوب باشد!

یا شاید هم تنها جایی که پدرم مجبور بود اجازه بدهد که تنها بروم وگرنه اگر اجبار نداشت مطمئنم آنجا هم از دست میدادم مثل الآن!

سربازیم آرزوست!:(  البته به شرطی که کارهای سخت سخت نگویندها ...!! این مال موقعی بود که گفتم اگر پسر بودم:دی که به خاطر خیلی مسائل دیگه خدا رو شکر نیستم!!!!

پ.ن: برای حضرت فاطمه (س) مطلبی نذاشتم چون حرفی نداشتم جز خجالت و شرم .... شاید کلیشه ای به نظر بیاد اما خود خانوم میدونن که ... بماند!

همین!

۲۲ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۷:۱۹
ماهے !!

اول وآخر... یار

به بهانه ی سالگرد شهادت سید شهیدان اهل قلم شهید سید مرتضی آوینی در20فروردین 1372 قسمتی از سخنرانی رهبر عزیزمون رو این جا گذاشتم که خواندنش خالی از لطف نیست....واقعا جالبه...

من تا مدّت‌ها که روایت فتح پخش مى‌شد، اصلاً شهید آوینى را نمى‌شناختم؛ ولى از مشتری‌هاى ‏همیشگى روایت فتح بودم. یعنى هر شب جمعه، حتماً مى‌نشستم و این برنامه را نگاه مى‌کردم. ‏روى من تأثیر زیادى مى‌گذاشت و مى‌دیدم که این کلام چقدر اثر دارد. یک وقت همان جوانان آمدند ‏پیش من (به نظرم مال جهاد بودند) من در همان جلسه گفتم: «این صداى نجیبى که این‌ها را بیان ‏مى‌کند، چیز خیلى جالبى است؛ این را نگهدارید.» خودش هم قاعدتاً در آن جلسه بود. کسى هم ‏به من نگفت که «این آقاست.» اما بعدها خودِ ایشان به من نوشت: «آن کسى که این‌ها را تهیه ‏مى‌کند، من هستم.» ‏

کسى که مى‌خواهد چنین برنامه‌هایى بسازد، باید آن نجابت و معصومیت و استحکام و اطمینان به ‏سخن را داشته باشد. گاهى حرفى را کسى مى‌زند و حرف بزرگى است؛ اما پیداست که خودش ‏اعتقادى به این حرف ندارد. امّا این صدا، آن صدایى است که بزرگترین حرف‌ها را مى‌زد و خودش ‏اعتقاد داشت. مثلاً مى‌گفت: «این جوانان ما، به راه‌هاى آسمان آشناترند تا به راه‌هاى زمین.» این ‏را چنان مى‌گفت که گویا راه‌هاى آسمان را خودش رفته، دیده و مى‌داند که این‌ها آشناتر هستند! ‏ما خیال مى‌کنیم صداى جنگى باید صداى کلفت و نخراشیده‌اى باشد. امّا ایشان آن‌طور صدایى ‏نداشت. صدایى بود معصوم و نجیب و درعین‌حال استحکامى ویژه داشت؛ در قالب نوشتارى قوى و ‏هنرمندانه.

‏مصاحبه توسط تهیه کنندگان مجموعه‌ى «روایت فتح» 11/06/1372

پ.ن1: ویژه نامه سالگرد شهادت سید شهیدان اهل قلم به همراه والپیپر ، تم موبایل ، فیلم و صداهای روایت فتح (+)

پ.ن2: دانلود (63kb) صدای شهید آوینی هست.

پ.ن3:اللهم صل على فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک...

همین!

۱۳ نظر ۱۹ فروردين ۹۱ ، ۱۲:۱۹
ماهے !!

اول و آخر...یار

دیروز جنگ بود، امروزهم جنگ!

دیروز کشته دادیم ، امروز هم کشته!

دیروز سلاح تیر و ترکش و آرپی جی بود، امروز یو اس بی و ماهواره و اینترنت!

دیروز کشته ها شهید بودند و امروز کشته ها پلید... .

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...

حواسمون رو تو اینترنت جمع کنیم...

پ.ن1: جنوب آرومم کرد... عالی بود ... نیومده دلم تنگ شد! مخصوصا دو کوهه و فکه...

پ.ن2: اولین اتفاق غیر منتظره ی امسال وقت برگشتن از جنوب راننده کج کرد سمت جمکران... چه چسبید زیارت ناگهانی...

پ.ن3: سه تا تحول پیداکردم:) واقعااساسی بود... تحول اخلاقی (بدتر نشده باشم:D)

پ.ن4:تولدت مبارک ای بهترین پرستار عالم ...

همین!

۱۸ نظر ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۵۸
ماهے !!

اول و آخر...یار

دوسال بود که سال  تحویلم را مکان خاصی بودم،"شلمچه"! اما امسال از بی لیاقتی ام قسمتم نشد آن زمان را آن جا باشم!

داشتم به این موضوع فکر میکردم که حالا چه فرقی میکند سال تحویل را کجا باشی وقتی هیچ تحولی بعد از آن در تو صورت نگیرد؟ چه در کنار کعبه باشی چه در منزل جلوی تلویزیون !! و امسال میخواهم این را ثابت کنم با این که در منزل هستم اما میخواهم به خودم و خدای خودم این قول را بدهم که تحولی بس عظیم در من صورت گیرد!!! فقط باید خدا هم کمک کند که ضایع نشوم!

نمیگویم از لحاظ سعادت فرقی ندارد ها! نه اشتباه نشود !منظورم این است تو که نمیخواهی تحول یابی همان بهتر که مکان مقدس را اشغال نکنی!

با این حال دل است دیگر دوست دارد سالش را در مکان های مقدس نو کند به امید این که تنبه یابد!

مثلا دوست داشتم امسال که صبح سه شنبه هم هست در جمکران یا مسجد سهله باشم!!

خب این برمیگردد به همان سعادت که ما نداریم!

سخن کوتاه باید! دیدم اینطور نمیشود که همش غصه خورد و دعا کرد گفتم در سال جدید یک تحرکی هم خودم انجام بدهم ببینم چه میشود!

سال بدی نبود اما عالی هم نبود! معمولی! بازهم خدارا شکر که بد نبود!!

راستی ماهی متحول چه شکلی است که بعد از عید لا اقل ژستش را بگیرم؟؟

این هم از آخرین پست ما درسال 90، باشد که آخرین پستمان نباشد ان شالله...و من الله توفیق

پ.ن1: چهارشنبه اذان صبح ان شالله اگر خدا بخواهد . گوش شیطان کر عازم جنوب هستیم و دعا گو اگر قابل باشیم. دعایمان کنید.

پ.ن2:عید را هم که درپست قبل تبریک گفته بودم!

همین!

۱۷ نظر ۲۹ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۵۰
ماهے !!