یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۱۵۰ مطلب با موضوع «personal» ثبت شده است

اول و آخر... یار

+ photo by mahi !

دو ساله بودم که توی بغل مامان نشسته و با کمک برادرم شمع روی کیکِ تولد را فوت می کردم.. بابای تازه از جبهه آمده ام پشت دوربینی بود که خیلی دوستش داشت !

توی این عکس سه ساله بودم.. من شمع کیکِ سه سالگی را فوت می کردم و تو .. منتظر بابایی که.. نیست... ! 

بابایی که بیاید و شکایت های سه سالگی ات را بگویی.. 


یک..

دو..

سه..

چهار..

پنج..

شش..

هفت..

هفت ساله شدم.. 

پدر برای کل کلاسمان شیرینی گرفت ! شیرینی پخش می کردم و تو با بغضی که قورت می دادی منتظر خبرِ شیرینی از پدر بودی.. شیرینی ای که با صد تا از آن شیرینی های نارنجک خامه ای که خیلی دوستش داشتیم عوض نمی کردی.. 

راستی صد تا خیلی عدد بزرگی بود برای ما نه ؟ 


نُه ساله شدم.. دعوتت کرده بودم توی جشن تکلیفم.. یادت میاید؟ 

بابا برای من کیک بزرگی خریده بود که رویش عروسکی نشسته بود.. گفته بودی چقدر دوست داشتی تا بابای تو هم برایت از این کیک ها بگیرد و من گفته بودم که انگار کن تولدمان در یک روز است و بعد "کمی" خندیده بودیم! 

فوت.. فوت.. فوت.. پانزده ساله شدم! و باز هم فوت ! اتشِ توی دلت را خاموش می کردم.. برف میبارید و دلِ تو در آتشِ نبودِ بابا میسوخت ! 

دبیرستان رفتیم.. دیپلم گرفتیم.. کنکور دادیم ! دانشگاه قبول شدیم ! توی دانشگاه زخم زبان خوردی.. شنیدی.. دم برنیاوردی.. و آنان بی خبر از آن که ذره ای از آن #حق استفاده کرده باشی.. !


که البته خوب می دانیم.. بابا نداشتن کجا و .. حق این چنینی دادن کجا !


رسیدیم به شروع دهه ی سوم ! قرار شد کیکی بگیریم و به شیر خوارگاه ببریم.. بردیم !

دخترکان زیر سه سال را می دیدی و اشک میریختی.. 

حتما توی دلت یاد دوران کودکیِ بی باباییِ خودت افتاده بودی مگر نه ؟ 

دانشگاه تمام شد ! مهندس شدیم! لباس فارغ التحصیلی تنمان کردیم ! گفتند بایستید کنار مادر و پدرتان تا عکس بگیرید ! عکس گرفتیم و تو خیره به دست های باباهایی که از حمایت حلقه شده بود دور دخترانشان .. ایستاده بودی کنار مادر و منتظر بابایی که..

نیست.. 


+ تولدم مبارک! 

+ این متن صرفا یک دلنوشته است! 

+ کاش همچین دوستی داشتم از دبستان تا ته دانشگاه ! 

+ سلامتی همه ی فرزندان علی الخصوص دخترانِ مفقود الاثر و شهدا صلوات.. 

همین!

۱۸ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

نشسته ام و با خودم فکر میکنم

به خیلی چیز هایی که از خدا خواستم، گرچه فقط برای دل خودم بوده، رسیده ام !

به لطف خدا و تلاش خودم !

و الحمدالله که هنوز ادامه دارد به طور عجیبی!

حتما خیلی آدم خوبی شده ام که بسترشان برایم به وجود آمده !!

دارم فکر میکنم..

به خودم می آیم ..

حسِ غرور ..


به ثانیه بود !

ولی می ترسم که همه ی آن ناچیز عبادت های واجب بی حضورِ قلب و دو مثقال کارهای خوب ِ از دستم در رفته از بین رفته باشد..


+ استغفرالله ربی و اتوب الیه

همین!

۱۵ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۵۱
ماهے !!
اول و آخر... یار



ممنون که هر وقت حس می کنم زندگیم داره رکود پیدا می کنه و روز مرگی غلبه ، با یه تلنگر می فهمونی این طور نیست.. گرچه همه چیز خوبه.. همه خوبن.. منم خوبم!
این تلنگره اتفاقا دقیقا با همون چیزایی هست که من خیلی دوسشون دارم.. چیزایی که همیشه جزو افکار خوشایندم هستن.. که خب همونم به دو دسته تقسیم میشه.. چیزایی که "فکر" می کردم خوبن در صورتی که "و هو شر لی" !! بازم ممنون که بهم می فهمونی و نمیذاری بیشتر اذیتم کنه که آخ چرا؟!!
دسته ی دوم اون چیزایی هستن که دوست دارم و واقعا هم خوبن .. مثلِ.. مثلِ تصمیم و رزرو کردن ده دقیقه ای بلیط تهران- مشهد برای شب شهادت امام رضا(علیه السلام) وقتی فقط دو تا جا داره! پس دو نفر باید جانفشانی کنن. قطعا یکی از اون دو نفر من نیستم!
خدا می دونه چقدر خوشحالم که دارم میرم. سفری که فقط منم و حضرت مادر و یه کیف دستی!
یه سفر سرعتی!
حالا اگه اون جا بارون بباره خیلی خوب میشه.. 

+  قطع امید کرده ام از خود نه از شما/حالا که باز مانده ام از راه کربلا
تنها خوشم به این که کسی ضامنم شود/ باشد قرار وعده ما مشهدالرضا(ع)
همین!
۲۳ نظر ۲۹ آذر ۹۳ ، ۲۳:۴۸
ماهے !!

اول و آخر... یار

حشره ی کوچکی را انگار کن در میدان صوتیِ ناقوسِ به صدا در آمده ای باشد. از فرکانس صدای ناقوس هر چیز آرام گرفته ای در اطرافش، حتی آن حشره را به رعشه در بیاورد.

یک وقت هایی بعضی اتفاقات چنان رعشه ای بر تنِ آدمی می اندازد که تا مدت ها آرام نگیرد...

منم آن حشره ی کوچک در آن میدان بزرگ صوتی...

همین!


۱۸ نظر ۰۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۵۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

خواب که بودم حرف می زدی

حالا که بیدار شده ام روزه ی سکوت گرفته ای؟

پس خودت میخواهی که خودم را به خواب بزنم...

باید این سکوت ضخیم را بدرم!

همین!

۵ نظر ۲۷ مهر ۹۳ ، ۱۱:۰۸
ماهے !!

اول و آخر... یار

کاش کمی وابستگی ها را از پاهایم جدا میکردم، سبک می کردم، سبک می شدم -برای خدا-

آن وقت می شد زیر همین سقف اجاره ای پرواز کرد...

می شد دل داد به این گنبدِ دوّار... به این آسمانِ بی قرار...

+ من بی تو اصلا نیستم!

همین!

۱۰ نظر ۱۷ مهر ۹۳ ، ۲۲:۴۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

رسانده بودم خودم را لب جوی آب، ثانیه ها به هروله می گذشتند و من دستی به گذشته و چشمی به آینده، در حسرت رویا هایی که می توانستم به حقیقت بپیوندانمشان خیره به گذر آب نگاه می کردم که چشمم افتاد به فواره ای که می فهماند بعد از هر گذری یک صعودی هست...

الحمدلله علی کل حال... 


+عکس در راستای تگ های اینستاگرامی "جایی که هستم!" ... در باغ فین .

+ پاییز باشد و وبلاگ نویسی اش... خدا می داند چقـــــــدر دلم تنگ شده برای وبلاگِ عزیزم...

+شهریور سال پیش فعال ترین ماه وبلاگ نویسی ام بود... یادش بخیر...

همین!

۱۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

دست برده بودم به حوض دهانم و یک مشت آواز پریشانی ریخته بودم روی آینه...

آینه ایستاده بود و گوش تیز کرده بود به خنده های بی امان من.

من که حالا خنده هایم بوی نا گرفته اند...

+ حس خوبی بهم داد: (+)
+ اوصیکم به شرکت در مسابقه ی کتابخوانی ای که بنرش را درج نمودم.

همین!

۱۱ نظر ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

اولش دو تا فنچ نر و ماده بودند. بعد از چند روزی به هوای صدای خواندنشان یک فنچ تا کنار پنجره ی اتاقم آمد و به محض پریدن من به سمتش پرید تا تقریبا یک هفته بعد که برگشت.. قفس را گذاشته بودم دقیقا وسط اتاق و پنجره را باز گذاشته بودم. فنچکی بود عوضِ فنچ! بالش را که باز می کرد رنگ صورتی ناشی از پر نداشتنش دل آدمی را به غنج وا می داشت !! غنج برای فنچ! -چه ترکیب با نمکی!-

نشست دقیقا روی قفس در آرامش محض! در رویی قفس را باز کردم و پرنده هم پرید کنار فامیل هایش! بعد از کلی دیده بوسی شان رفت سراغ دانه خوردن و دریغ از ذره ای احساس پشیمانی! - کلی حواسم بود نگران نباشید !-

بیچاره حتی غذا خوردن هم نمی دانست. از فامیل هایش یادگرفت و الان اندازه ی اینجانب شده! آن قدر کوچک بود که نر و مادگیش مشخص نبود! -برای تفکیک جنسیتی! که ماهم طی نامه ای بیخیال شدیم! این نیم خط اصلا سیاسی نبود!-

القصههه... روزها و شب ها از پس یکدیگر گذشتند تا به هفته رسید و هفته ها به ماه و ماه به ماه ها... تصمیم به زیباسازی منزل گرفتیم و رنگ و رنگ کاری که از قضای روزگار قفس این مخلوق پر سر و صدای الهی اضافی آمد ! چون هم غذایشان را خیلی نامرتب میخوردند هم جیغ های فراوانی داشتند! 

ما هم گفتیم وات تو دو وات نات تو دو؟! این شد که تصمیم بر این گرفتیم که سه فنچ عزیز را که الان برای خودشان شاخی شده اند بگذاریم زیر درختان حیاط همسایه ی پایینی که با استقبال شدید هم رو به رو شدیم! 

خانم همسایه تصمیم به تعویض قفس کردند و این امر خطیر را به اینجانب سپردند! 

-خواندن از اینجا به بعد مطلب به بیماران قلبی کلیوی پیشنهاد نمیشود!-

از آنجایی که لیدیز فرست ! ما هم تصمیم گرفتیم شاهزاده خانم را اول بگیریم و بیندازیم داخل خانه ی دوبلکس نو! چشمتان روز بد نبیند.... الفرارُ ترجیحٌ -گریه ی حضار-  شما تصور کنید قلب یک فنچ را... همان قلب من بود... خانم همسایه هم تمام حیاط را آب پاشی کرده بود که صحنه ای دیدنی رقم خورد... دور حیاط بدون دمپایی توی تاریکی شب روی زمین خیس می دویدم که پرنده ی سفید ناز را از شر گربگان و گربه صفتان این شهر نجات دهم که ... بحمدلله فوقع ما وقع... بعله عزیزان... دو تا آقایان دیگر هم - که حالا دیگر اعضای یک خانواده هستند-  گذاشتیم داخل خانه شان..

اگر من جای پرنده خانم بودم تا آسمان هفتم می پریدم... که البته احساس من می گوید خودش خواست که بماند ! خواست که نرود... وگرنه قفل قفس باز و فنچ هم هراسان... دل کندن آسان نیست آیا می توانست؟! 

نتیجه ی اخلاقی: وقتی چیزی را فکر میکنی نمی شود به آخرین حد تلاشت باید متوسل شوی تا بگیری اش... حتی توی هوا..

همین!

۱۵ نظر ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۳۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی اتوبوس و خیره نگاه می کردم به درخت های بهاری قد کشیده ی خیابان مان... کلافه شده بودم از سرفه های خشک و فین فین ها و عطسه های سر صبحی ام... من به بهار حساسم... به بهار حساسم و دکتر ها برایم نسخه ی بتا و دگزا و فکسوفنادین می پیچند...

دوست داشتم ایستگاه ها را پیاده عوض کنم ولی می دانستم با طرز قدم برداشتن "حلزون وار" من تا شب هم به مقصد نمی رسم. بیخیالِ خیالم می شوم. حواسم را می فرستم سمت درخت های اردی بهشتی و به این فکر می کنم هیچ آرزوی بزرگ و بلندی ندارم. حتی به اندازه ی قد و تنه ی این درختان!

آدم های اتو کشیده ای را می بینم که -بی دلیل- برای هم چشم و ابرویی نازک می کنند. روبرویم اما، خانم موجهی نشسته -بی دلیل- لبخند نرمی می زند و من حالِ جواب دادن به لبخندش را هم ندارم. عین آدم های خشک، سریع نگاهم را می دزدم... نگاهم را می دزدم و پشیمان می شوم از کارم!

چند دقیقه بعد برای این که از عذاب وجدانم کم کرده باشم سرم را از پنجره می گیرم و رو می کنم به او که انگار منتظر جواب با تاخیر لبخندش بوده باشد، بعد قضای جوابش را به جا می آورم. غافلگیرش کرده ام!

جنازه ی لبخند را از روی لب هایم جمع می کنم و سرم را می گیرم سمت پنجره و ادامه می دهم به حضور در اردی بهشت...

همین!
۳۹ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۳۸
ماهے !!

اول و آخر... یار

غم هایم را خاک کردم

در گلدانِ بزرگِ گوشه ی اتاقم...

حالا هر شب

بوی شب بو می پیچد توی بی خوابی هام...

تیتر: بنیامین دیلم کتولی

همین!

۲۹ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۲۵
ماهے !!
اول و آخر...یار
عجیب است، زندگی خیلی عجیب است. این که من خیلی دیر فهمیده ام از زندگی چه می خواهم حکما چه حکمتی می تواند داشته باشد؟ چرا باید زندگیم طوری پیش برود که خیلی دیر به آن برسم و خیلی از موقعیت هایی که می توانستم تغییر بدهم را ندهم؟ کاش دقیقا این را سال ها پیش می فهمیدم..
دنبال یک تغییر و تحول اساسی در سبک زندگی ام هستم. یک تغییری که سال ها بعد نگویم کاش سال ها پیش عملی ش کرده بودم. یک سبکی که بشود خدا را لمس کرد. روز مرگی های شایع شده را ریخت در سطل زباله ی ذهن. ایضا این که علایقم را هم کاملا دخیلش کنم. یا بهتر بگویم علایقم را شبیه به آن هدفم کنم. جایگاه کنونی ام از مینیممِ انتظاراتِ خودم هم کمتر است و این شدیدا این روز ها پریشان ترم می کند.. پای ما لنگ است و منزل بس دراز.. نمی دانم شاید این جوّی باشد که سالی یکبار یقمه ام را می گیرد، حتی اگر جَو باشد هم باز هم چیزی از علاقه من به نوع خاصی از زندگی کردن در ذهنم کم نمی کند. هر چند دیر اما خیلی خوشحالم که مطمئنم -تقریبا- از زندگی به صورت جزئی چه می خواهم. کلیتش هم که میشود خدا..خدا..خدا..
کاش عاملش باشم. با این که می دانم و العقل یدبّر، و الله یقدّر..
پس خدایا لطفا برایم در راه اسلام بهترین ها را مقدر کن.



+ زندگیِ اِسکَجوال ( ! ) را خیلی بیشتر می پسندم بر عکس آن مشاور تلویزیون !
+ کتاب "هنر رضایت از زندگی" آقای عباس پسندیده، نشر معارف خیلی کتاب خوبی می تواند در این حوزه باشد.
+ اگر نظر یا بحث خاصی در این زمینه دارید، شدیدا استقبال می کنیم :)
همین!
۳۳ نظر ۲۵ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۳۵
ماهے !!
اول و آخر... یار
می دونی من این جوری حیاطمونو وقتی آب می زنیم بهش خیلی دوست دارم، مخصوصن وقتی فوارش رو روشن می کنیم!
حیاطمون کوچیک هست ولی نزدیک بهار که میشه عین باغ میشه! اون درخته رو می بینی سمت راست گوشه ی حیاط؟ آره همون درخت خرمالو رو میگم! حواسم خیلی بهش هست. آخه بابام خرمالو خیلی دوست داره.
این شمعدونیه رو! با این که نزدیک ده تا گلدون شمعدونی داریم تو حیاطو سه تا گلدون شب بو که شبا بوش حیاط و کوچه رو بر میداره، ولی من عاشق این شمعدونیه م! آخه یه بار که خون دماغ شده بودم رفته بودم لب حوض بینی مو بشورم یهو صدای در اومد منم هول شدم دستم خورد به گلدون افتاد شکست! چون می دونستم مامان خیلی بدش میاد با آب حوض سر و صورتو بشوری و حتمن باید شیر آب و باز می کردی! بعدشم که اومدم مثلن کار بدمو جمع کنم با اون دماغ پر خون دستمم بریدمو خونش ریخت رو خاکش. ولی بعدش مامان اون قسمت خاک و ریخت دور و شمعدونیه رو هم زد تو یه گلدون دیگه... برای همینه از همه خوش رنگ تره. من که می گم به خاطر خون انگشتمه که رفته توی خاکش، ولی بابا میگه بخاطر اینه که با دستای مامان کاشته شده.
آآآآع اینم از این. دور همه ی گلدونا رو هم شستمو آپ پاچیدم بهشون... دیگه کار حیاط تموم شد. تو ام یه نگاه بنداز ببین اگه جایی مونده بهم بگو. بذار یه سَریم به ماهی هام بزنم. می دونی که من با ماهی هام خیلی رفیقم. از بچگی دم عیدا داداشم یه عالمه ماهی گلی می خرید واسه سفره هفت سین، منم که دلم طاقت نداشت سریع مینداختمشون تو حوض. شایدم برای همین بود که هر وقت دستمو می کردم تو حوض فرار نمی کردن. ولی داداشم که دستشو می کرد توش همشون عین دیوونه ها می چرخیدن. من میگم عین دیوونه ها می چرخیدن ولی خودش میگفت اینا تا منو می بینن از خوشحالیشون می رقصن! آره دیگه هر کی یه جوری برداشت می کنه.
خب حالا بذار چشمامو باز کنم! ای بابا همیشه این شیشه مانیتور کثیفه!

+ امسال از مهر منتظر بودم که زودتر عید شه... زودتر برم جنوب. تا ماه پیش خیلی ذوق داشتم که دیگه چیزی نمونده و می تونم همه درد و دلامو ببرم پیش شهدا. ولی نمیدونم چی شد که فهمیدم امسال جنوبی در کار نیست. خب داشتم دق می کردم. سخت بود بعد پنج سال پشت سر هم رفتن سر یه قرار همیشگی اونم از روی عشق و نه اجبار، بعد، یه سال نری! تا اینکه... نمی دونم... بازم نمی دونم چی شد... ان شاالله که دعوت شدیم مثل هر سال زمانِ تحویل سال توی جنوب باشیم. ولی امسال جایی هستیم که من از همه جای جنوب بیشتر دوسش دارم، دو کوهه... اگر یادتون موند لطفن من رو هم دعا کنید. جای دوری نمی ره :) عاقبت همتون بخیر ان شاالله...
همین!
۳۷ نظر ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۱۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

قبل از این که این عکس رو بگیرم:

+ عـــَ دیانا اون ماهی ها رو چه بامزه ن.

- آره برو بشین توش، بده من ازتون عکس دسته جمعی بگیرم!

+ :|

+ روش کلیک کنید، قشنگ تر ببینید :)

همین!

۳۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۱۴
ماهے !!

اول و آخر... یار

چند روز مانده که سال 92 تمام شود، سالی که انگار برای من ده سال است تعویض نشده، ده سالِ پشتِ سرِ هم بدون هیچ عید نوروزی! سالی که دوست دارم بنویسم بعضی چیز ها را بعد ببوسمَش و بگذارم کناری!

بنویسم پشتِ حروفی شبیه حروف اسم کامل من، اسمی که در کشاکش عقل و احساس تسلیم هیچ یک نشد. (این جمله را جایی خوانده بودم گفتم استفاده اش کنم!)

بنویسم از هفتمین سر رسید روزانه نویسیم که طی این هفت سال اخیر که شروع به نوشتن کردم، خالی تر از هر سال بود و نمی دانم چرا، شاید صفحات نوشته شده اش روی هم از 365 صفحه به 100 صفحه تا به امروز برسد، که در عوض دو تا سررسید چرک نویس پر کرده ام از هذیاناتم! یا بنویسم از دو تا مشهدی که شیرینی امسالم را با وجود جنوب اول های هرسال دو چندان کرد. بنویسم از خودم که با خودم رو دربایستی ندارد، از خودی که هر چه باشد "بی معرفت" نیست! بنویسم از رک بودنم که این اخلاقم نمی گذارد بروم پشت سری حرف بزنم یا مثلا حرفی توی دلم باقی بماند، که مبادا زمان بگذرد و حرفم را نزده باشم و توی گلویم غمباد شود.

بنویسم از توی فکر رفتن های یکهویی ام، که بعدش با هزار زور و زحمت خودم را پرت می کنم توی بغل این دنیا و خارج می شوم از دنیایم و وقتی به خودم می آیم می بینم، اووووه!! ماهی خیالم تا اقیانوس ناآرام هم رفته!

آن قدر این فکر کردن های ناگهانی پدیدار باشد که دوستی بگوید:"تو ام یهو می ری تو خودتا" و کلی از دست خودم ناراحت شوم که چرا باید انقدر تابلو باشد که یک نفر آن را بفهمد.

یا بنویسم از تنهایی که به این نتیجه رسیده ام چه نعمت بزرگی خدا این چند سال به این کمترین عطا داشته، بنویسم از اخلاق خیلی با حالم(!!) که عادت دارم بزنم به فاز بی خیالی و بگذارم اتاقم تا آخرین حدّش کثیف شود بعد یک روز از صبح تا شب بیفتم به جانش تا برق بیندازمش و بایستم جلویش و بگویم: "تفاوت را احساس کنید!"، توی ذهنم هی مرور کنم: "هنگامی که جهان بیرونتان را پاک می سازید، در درونتان نیز دگرگونی هایی رخ می دهد!" و هی منتظر دگرگونی ها بمانم!

یا اصلا چطور است از زمستان و سرمای استخوان سوزی که چند روزی داشت بنویسم؟ یا از هوا؟ از آلودگی هایش و سُرب توی آن، بعد برویم سراغ ترافیک و چراغ های قرمز و دود؟ آدم که هی نباید فکر کند، کمی بیخیالی چند سال پیشم را می خواهم. فقط کمی از آن..


+  نظر شما راجع به این چیه (+)

همین!

۲۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۳۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

الهی!

منِ بنده، مبهوت تو ام... آن قدر مهربانی که برای اعطای نعمت هایت به بندگان ناشکری همچو من منتظر هر بهانه ای هستی، گاه با یک الحمدالله، گاه به واسطه ی فرد خاصی به مَثَلِ امامانمان، گاه برای یک مناسبتی، گاه به سبب روز خاص...چه روز خاص تر از ولادت یک مخلوق الهی؟!

من امروز از تو می خواهم که دست دلم را از درگاهت جدا نکنی.

یک عمر سپاس

برای جانی که به منِ گلِ بد بو دادی...

یک روزِ تمام سپاس

برای گرمایی که در وجودم نهادی...

یک شبِ کامل سپاس

برای روشنی ای که در روحم دمیدی...

اما

یک کلمه

فقط یک کلمه سپاس

یک کلمه سپاس همین که می توانم برایت بنویسم... خالق من! خدا!

+ هر چه کردم بنویسم چه سنی ام کامل شد نتوانستم، نتوانستم توشه ی خالی ام را بگذارم یک کفه ی ترازو و روزهای رفته ی دیگر عمرم را هم در کفه ی دیگر. از یک سنی به بعد، تولد ها تبریک ندارند تسلیت دارند :)

همین!

۲۹ نظر ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۰۰
ماهے !!
اول و آخر... یار
در من
دختری پَ ر ی ش ا ن
دارد همه ی رخت چرک های عمرش را
چنگ می زند...
با پیمانه ای مواد شوینده به کمکش شتافـــ ـ
همین!
۳۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۴۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

از صبح که چشم باز کرده بودم بی دلیل حالم ناخوش و اعصابم بهم ریخته بود، حس و حال کسی را داشتم که می داند اتفاق بدی می افتد. از دنده چپ بیدار شده بودم! به خودم اجبار کردم که از جایم بلند شوم و دستی به سر و روی خانه بکشم، بلکه م از سرم بیفتد این حال و هوا... صبحانه نخورده قابلمه را پر آب کردم گذاشتم روی اجاق. دستمالی برداشتم افتادم به جانِ وسایل آشپزخانه، همه ی ظرف ها را ریختم توی سینک ظرفشویی. یادم افتاد گل نرگس خیلی دوست دارد... نیمه کاره ظرف ها را رها کردم همانجا. رفتم گل نرگس بخرم ولی باورکن همه شان شده بودند گلایل، هیچ نرگسی نبود حتی یک دانه رُز هم پیدا نکردم. با این حال خریدمشان. برگشتم خانه و چادرم را انداختم روی صندلی. گلایل ها را دسته کردم توی گلدان. پنجره را هم باز کردم. قابلمه نمی جوشید چرا؟! زیرش را روشن نکرده بودم!! نگاهی توی ظرفشویی انداختم و رفتم سمت جارو برقی زدم به برق یک کم که جارو کردم آب جوش آمده بود و برنج را ریختم توی آب برگشتم سمت جارو، تلفن زنگ خورد جارو را گذاشتم همان وسط. برادرم بود صدایش می لرزید... می دانستم... می دانستم... امروز لعنتی یک اتفاقی می افتد! نرمه بادی زد و پرده خورد به شاخه های گلایل ها و گلدان افتاد شکست. هی می گویم چه شده که این وقتِ روز... تو...؟! صدایش در نمی آمد فقط گفت چیزی نشده که، نهار بیا خانه ی ما و گوشی را قطع کرد. من که می دانستم که نهار بهانه ای ست برای کشاندن من به آن جا... آره خودَش بود... می خواستند من درجا سکته نکنم. یاد حرف های آن شبش افتاده بودم که خنده کنان می گفت: "آره خانم! خلاصه باید از ما دل بکنی!"نمی دانم... نمی دانم این فکر های پازلی چه بود که می آمد توی ذهنم:"بیا اینم کارتِ بانکیه برات حساب باز کردم... رمزشم مخلوط تاریخ تولد خودمو خودته 13ش از تو بقیشم از سال تولد من!!" بعدش کلی خندیده بود. نه برای او هیچ اتفاقی نمیفتد. تا خانه ی برادرم کلی خودم را دلداری دادم. هراسان رسیدم که دیدم بچه ی برادرم که قرار بود دو ماه دیگر به دنیا بیاید، هیچ وقت به دنیا نمی آید!!! نه هیچ چیز دیگری!

خانمش را آوردم خانه ی خودمان. همه ی برنج ها سر رفته بود! ظرف ها توی ظرفشویی! پنجره باز! گلدان شکسته روی زمین پخش! جارو برقی هم وسط هال!

+ دومین داستانِ کوتاه ام

+نکته اخلاقی: زود قضاوت نکنیم!

+ یه لحظه پشت اسمم عمه گذاشتم! کاشکی به عمه ها هم میگفتن خاله! :|

+ همین جوری، قشنگه : (+)

همین!

۴۵ نظر ۲۶ دی ۹۲ ، ۱۷:۵۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

یک وقت هایی هم هست که فکر می کنم اگر پیر بشوم اوضاعم چه ریختی می شود؟ شبیه آن پیرزنی که چند روز پیش توی خیابان پرید جلو ام و گفت: "مادر کجا روضه ست؟" از همان هایی که می گردند توی محل و از هر دری که باز باشد و بفهمند روضه دارند بروند تو. یا بشوم شبیه آن پیرزنی که جلوی قسمت خواهران مسجد می نشست روی صندلی و زمان هایی که اگر نزدیک خانه بودم و اذان مغرب را می گفتند می رفتم مسجد با کلی غر غر می گفت:" تو که جوونی برو بالا، بعدم پایین جا نیست" دستم را می کشید و می گفت: "بیا خودت ببین" و من صدای غر غر هایش را تا در بالا می شنیدم تا نفر بعدی ای از راه برسد!

بالا چقد فضایش آرام تر و معنوی تر از پایین بود و حس و حال خوش تری داشت و توی دلم تشکر می کردم از آن پیرزن! یا بشوم شبیه آن پیرزن تر و تمیز و معقولی که بر میگشت عقب و اشاره می کرد که کنارش جا دارد و من بروم پیشش در صف اول. چند باری هم خودم رفتم برایم جا باز کند. یک نفر که موقع سجده همه ی ریه ام را پر می کردم از عطر یاس جا نمازش -که پلاکی تویش دیده می شد- و عطر نرگس مقنعه اش؛ مقنعه ی چانه داری که کِشَش را می انداخت پشت سرش و می چسبید به بالای پیشانیش.

حرکات خیلی زیرکانه ای داشت.  مثلا یکبار که داشت دعا می خواند گفت این خط را معنی اش را بلند بخوان ریز است و می خواست من چیزی دستگیرم بشود. همیشه هم لبخند می زد و کلی صحبت می کردیم و من هیچ وقت توی دلم نمی گفتم چقد حرف می زند و دلم می خواست هی حرف بزند و هی گوش کنم. یکبار نمی دانم سر چه چیزی بود که اسمش را پرسیدم... گفت "نرگسم مامان جان"... من چقدر خوشم آمده بود که با یک خانم میانسال نرگس نامِ لبخند به لبی دوست شده ام!

دیروز که از جلوی در مسجد محلمان رد می شدم اعلامیه ای دیدم به نام :"بانو نرگسِ فلانی مادرِ شهید فلانی"....

+ برای شادی روحِ همه ی مادران شهدا صلواتی بفرستیم.

+عکاس: حجی مومن.

همین!

۳۰ نظر ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۳:۲۵
ماهے !!
اول و آخر...یار

بهترین آلبوم موسیقی را هم که روانه ی بازار کنی، خوشمزه ترین دستپخت را هم که داشته باشی، هنرمندانه ترین تابلو هم که بکشی، پر معنا ترین متن را هم که بنویسی، زیبا ترین شعر را هم که گفته باشی، شاهکار ترین حرکت را هم که انجام داده باشی، بازهم افرادی هستند که مخالفت باشند و منتظر دیدنت هستند تا فحش و ناسزا بارت یا یک چک آبدار حواله ات کنند و حالشان از تو بهم بخورد!

مزخرفترین شعر را هم که گفته باشی، زشت ترین لباس را هم که پوشیده باشی، افتضاح ترین غذا را هم که درست کرده باشی، بدترین آهنگ را هم که خوانده باشی، باز هم طرفدارانی خواهی داشت که برای یک لحظه دیدنت لحظه شماری کنند و برایت کف دست مرتب یا نامرتب بزنند!

نه وجود مخالفان زیادِ یک کار خوب آن را بد جلوه می دهد، نه وجود طرفداران و دوستداران زیادِ یک کار بد آن را خوب نشان می دهد!

+ برای این که این متن من دچار خود کوبندگی نشود، عده ای از شما مخاطبان با دست و جیغ، تشویق و عده ای دیگر هم شدیدا با آن مخالفت کنید!

همین!

۴۲ نظر ۰۵ دی ۹۲ ، ۱۲:۴۵
ماهے !!